بالاخره رفتیم قزوینگردی.
کجا؟
عمارت کلاهفرنگیِ زیبا با آن خوشدستخطهای قدیمی در قلبِ سبزهمیدانِ پر خاطره.
و حسینیهی امینیهای بینظیر با آن پنجرههای شیشهرنگیِ ظریف و هنرمندانه که تک است و نمونهاش را در هیچ جای دیگر ایران ندیدهام.
و بعد هم سعدالسلطنهی نازنینِ تازهساز با آن خوشگِلفُروشیهای دوستداشتنیش.
که تماشای ویترینهایش خود از تفریحات دیربهدیر اما لذتبخش من است.

بعد رفتیم مسجد جامع.
آخرین باری که مسجد جامع را دیده بودم ... یادم نیست کی بود. بیاندازه جوان - بچه - بودم و تنها چیزی که از آن در خاطرم مانده بود، درخت 🌳 کهن و عظیمی جلوی درش بود. از آن درخت پیرها که شاخهها و تنه و ریشهشان در هم آمیخته است و سر به فلک کشیدهاند.... مثل درختی که در نطنز جلوی آتشگاه دیده بودیم. و فکر کنم بزرگترین درختی است که بهعمرم دیدهام. فکر میکردم درختِ قزوینیِ جلوی مسجد هم همینقدر سن و سال خورده است. اما این بار که وارد دالان ورودی مسجد شدم، دیدم درخت اندازهی متوسطی دارد. پیر است، حدود ۲۰۰-۳۰۰ سال. اما نه از آن ۲۰۰۰ سالهها... من قد کشیده بودم یا درخت کوچک و خمیده شده بود؟ چقدر همهچیز در طول زمان تغییر میکند!

از دالان کوچکی گذشتیم و وارد محوطهی داخل مسجد شدیم که بهطرز هولناکی ساکت بود. قبلاً اگر اشتباه نکنم، دیده بودم که اینجا صفی، صفکی تشکیل میشد و جماعت نماز میخواندند... اما حالا سکوت و خستگی و گرما و بیحالی سرتاسرش را گرفته بود. مسجد انگار خسته بود... رمقی نداشت که شکوه هزار سالهاش را نشان دهد... پیشتر فکر میکردم این مسجد به دورهی سلجوقی یا ایلخانی بر میگردد. اما ویکی پدیا میگفت: مربوط به پیش از اسلام است و در ابتدا آتشکده بوده، که بعدِ ورود اسلام، ویرانش کردهاند و جایش مسجد ساختهاند. قرن دوم هجری. حدود ۱۰۰۰ سال پیش! بعد یک بار در دورهی صفوی و یک بار در دورهی قاجار مرمتش کرده بودند. تفاوت رنگ کاشیها، کهنگی و رنگپریدگیِ کاشیهای بالاتر در مقایسه با کاشیهای پر رنگولعاب جدیدتر که رنگ آبیِ شفافتری داشتند، این مرمت را بهخوبی نشان میداد.

ایوان جنوبی مسجد (سرای قدیمیتر) با داربستها و آهن و فلزات بهزشتی بسته شده بود. به نظر میآمد دستکم یکی دو سالی هست کسی پایش را روی داربستها نگذاشته. جلویش هم قفل و مهروموم، هر گونه ورودی به این سمت مسجد ممنوع. آنچه در یک دید کلی از حیاط مسجد به چشم میخورد، "متروکه" بود.
بعضی کاشیهای این قسمت را کنده بودند تا احتمالاً به جایش کاشیهای جدید نصب کنند. اما به نظر میرسید دیگر کاشیکاری پیدا نشده بود که مثل آن روزهایِ در اوج، وقت و عمر و زندگیاش را برای مرمت چنین اثری بگذارد. این چنین کارهایی رفتهاند در کتابها، در حافظهی تاریخیمان... اینکه مردی در آرامش و سکوت، کنار حوض پر آب، قانع و خوشحال از آنچه دارد، سالها کاشی بسازد و رنگ کند و در هشتیهای منحنی طوری هنرمندانه نصبش کند که چشم هر بینندهای را تا ابد خیره کند و اثری فاخر سراسر ابهت برای بعدِ خود به نمایش بگذارد. از آنها که انگار ساختهی دست انسان نیستند و جادویی درشان به کار رفته.
این چنین تصویرهایی انگار دیگر تمام شده بودند، از دست رفته بودند. حالا نوبت دنیای سرعت بود، دنیای کامپیوتر و هوش مصنوعی و زندگی دیجیتال، سریع و لحظهای. دنیای کاشیکاری و هنرمندی، با حوصلهی عمیق شدن در کاری، دیگر عمرش تمام شده بود.
مدت کوتاهی که آنجا در مسجد جامع بودیم، دو سه گروه کوچک گردشگر، به مسجد آمدند و ندیده، نگاهنکرده، دقیقنشده، سر چرخاندند و رفتند. حق داشتند. هم گرما بدجور و بیامان زور میآورد، هم چشمشان- چشممان- پر شده بود از این همه اثر تاریخیِ دور و برمان. زیادیِ یک چیز، همیشه آن را از چشم میاندازد. این همه زیبایی را اگر جایجای محل زندگیات ببینی، بعد از مدتی دیگر نمیبینی...
مثل همین مسجد جامع بینوا... ساکت و آرام... در حال فروریختن... بی ادعا... در حالی که یکی از منارههایش طوری کج شده که بهراحتی به چشم هر بینندهای میآید که دیری نخواهد پایید. و کسی دیگر کاری به کار گذشتهی از دست رفته -در حال از دست رفتنِ لحظه به لحظه - ندارد.
با تشکر از دوست عزیزم، مُنا، برای ثبتِ این عکسهای زیبا
