ویرگول
ورودثبت نام
عارفه نژادبهرام
عارفه نژادبهرامفقط روزهایی که می‌نویسم.
عارفه نژادبهرام
عارفه نژادبهرام
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

وقتی زبان جدید، دنیای تازه می‌سازد

گوشه‌ی دنجِ دلخواهِ من
گوشه‌ی دنجِ دلخواهِ من

ما چیزها را  ـ چیزهای جدید را ـ  بر مبنای زبان درک می‌کنیم. بر مبنای زبان مادری، زبان اول، زبانی که با آن بزرگ شده‌ایم و چیزها را شناخته‌ایم.

مثلاً وقتی چیز جدیدی می‌بینیم، در ذهنمان دنبال اسمی برای تشخص بخشیدن به آن چیز نو هستیم یا دنبال دسته‌ای که آن چیز جدید را زیر آن دسته قرار دهیم. با این اسم، آن چیز نو در گنجینۀ ذهنمان ثبت و ضبط می‌شود و در دسته‌ای در زیر مجموعه‌ای قرار می‌گیرد و بعد به رسمیت شناخته می‌‌شود. شاید همچنان تازه، جالب، جالب توجه و جدید باشد اما دیگر آن را کشف کرده‌ایم، فهمیده‌ایم.

در یادگیری زبان هم همین اتفاق می‌افتد. در مرحلۀ اولِ یادگیری، در ابتدا برای هر کلمه‌ای عموماً دنبال یک معادلِ مشخص در زبان مادری‌مان هستیم. این‌جوری کلمه‌ها درست در جای خودشان قرار می‌گیرند، شناخته و فهمیده‌ می‌شوند. اما پیش می‌آید که برای بعضی کلمه‌ها هیچ معادلی وجود ندارد. و آن وقت دو اتفاق می‌افتد: سعی می‌کنیم اسمی برایش پیدا کنیم، یا کارِ راحت‌تر؛ اسم خارجی‌اش را برمی‌داریم و با همان صدایش می‌کنیم.

این چیز ممکن است یک شیء فیزیکی و مشخص بیرون از ذهن باشد، چیزی که خیلی واضح می‌بینیم و شناسایی‌اش می‌کنیم. مثل تکنولوژی‌های جدید، مثل موبایل که وقتی وارد کشور و فرهنگ شد، اول اسم خارجی‌اش، «موبایل» جا افتاد و بعد کلمه‌ی قشنگ «گوشی» ـ نمی‌دانم از کجا ـ آمد و در کنار کلمه‌ی «موبایل» به کار گرفته شد.

یا آن چیز ممکن است انتزاعی باشد، ذهنی باشد. و این بخشِ دلخواهِ من است؛ آنجایی که یادگیریِ یک زبانِ دیگر برایم معنادار می‌شود. وقتی یک مفهوم جدید به دانسته‌هایمان اضافه می‌شود. یک نوع نگاه جدید به قبلی‌ها اضافه می‌شود. می‌توانیم یک حس یا یک شکلِ نگاه ـ زاویۀ دید جدید ـ  پیدا کنیم، می‌توانیم یک تقسیم‌بندی جدید در ذهنمان داشته باشیم. «آها! آره! این‌طوری هم می‌شه بهش نگاه کرد!» یا «آها! پس خارجی‌ها این قضیه رو این‌طور می‌بینند».

«هوگه» (hygge) یکی از این کلمه‌هاست. وقتی در گوگل دنبال معنی‌اش می‌گردی، می‌فهمی مفهومی دانمارکی است: «ایجاد فضاهای دِنج و راحت و آرامش‌بخش در خانه یا مکان‌های دیگر». می‌توانیم «هوگه کردن» را خیلی راحت بسازیم. نه؟

 مثال معروف دیگر کلمۀ ژاپنیِ کوموربی (Komorebi) است: «نوری که از لابه‌لای برگ‌های درختان عبور می‌کند». وقتی زیر درختان دراز می‌کشیم و به بالا نگاه می‌کنیم، ممکن است آن را ببینیم. جالب نیست؟ برای چنین شکلی از نور، یک واژه دارند. چنین چیزی را توصیف نمی‌کنند. با یک کلمه نشانش می‌دهند!

«ghostwriter». این کلمه را چطور؟ دیده‌اید؟  هوش مصنوعی به من معادل‌هایی مثل «نویسنده در سایه» یا «نویسندۀ پشت پرده» داد. اما کمتر کسی می‌داند این واژه‌ها، چه فارسی، چه انگلیسی‌اش، به چه معنی است! من هم اولین بار که آن را دیدم ـ در رُمانی به اسم «پیله و پروانه» (The Diving Bell and the Butterfly)  نشر چشمه، که از قضا نویسندۀ در سایه، آن را از زبانِ ژان دو مینیک بوبیِ فرانسوی نوشته بود ـ برایم واقعاً جالب بود. این جور نویسنده‌ای هم داریم. البته که داریم. بدیهی است که چنین نویسنده‌هایی وجود داشته باشند. اما نکته این است که وقتی به آن اسم خاصی اطلاق می‌کنیم (یا با یادگیری یک زبان جدید، آن را پیدا می‌کنیم) دقیق‌تر و مشخص‌تر در جای درستی از دسته‌بندی‌های ذهنمان می‌نشیند. چیزی به ما ـ به ذهن ما ـ اضافه می‌شود، ذهنمان کش می‌آید، گشاد می‌شود، باز می‌شود!

 در یادگیریِ زبان جدید مشکل از آنجایی شروع می‌شود که آدم‌ها در جاهای مختلف دنیا چیزها را به شکل‌های مختلفی می‌بینند و بعد آن‌ها را به شکل‌های مختلفی در ذهنشان ثبت می‌کنند. آن‌وقت کلمه‌ها  دیگر عین به عین  دقیقاً معادل یکدیگر نیستند. و بعد برای فهمیدنشان باید آن‌ها را در جملات مختلف، در بافت‌های مختلف بفهمیم. باید حواسمان باشد که این جمله، این کلمه، تقریباً فلان معنی را در زبانِ خودمان دارد. تقریباً، تا حدی، یک جورهایی، شبیه به فلان و ... . چه کار می‌کنیم؟ به شکلی و به‌نوعی آن‌ها را با ساخت‌های ذهنیِ زبان مادری‌مان مقایسه و تطبیق می‌دهیم و سعی می‌کنیم معنی را کم‌وبیش بفهمیم. این کاری است که من برای یادگیری زبان‌ می‌کنم! اگرچه معمولاً به شاگردانم می‌گویم این کار را نکنند. می‌گویم وقتی در حال یادیگری زبان فارسی هستند، به زبان مادری‌شان فکر نکنند! و دنبال معادل نگردند. کلمه‌ها را با خود کلمه‌های فارسی - در بافت‌ فارسی در تفکر ایرانی - درک کنند. 

چون از این جهت، از این سمت که نگاه کنیم، فرهنگ است که دارد معنای کلمه‌ها را می‌سازد. نوعِ نگاه ایرانی است که ساختارهای زبانِ فارسی را متفاوت می‌کند. در واقع پشت این ساختارها، قصد و غرضی هست که فهمیدنش به ‌واسطۀ یک زبان دیگر سخت یا شاید نادقیق می‌شود. آن را باید به‌کمکِ خودش، خود زبان فارسی، کشف و درک کرد. مثلاً وقتی برای فعل «گرفتن» در بعضی مثال‌ها معادل‌های «take» یا «prendre»  را به کار می‌بریم، معناهای دیگری هم به «گرفتن» اضافه می‌کنیم. تصویر با مزه‌ای که همیشه با شاگردانم به آن می‌خندیم، «گرفتن هواپیما، قطار یا اتوبوس» است. آن‌ها از زبان مادری‌شان استفاده و آن را ترجمه می‌کنند: «امروز هواپیما می‌گیرم و به خانه می‌روم» یا «اتوبوس گرفتم و به سر کار آمدم». انگار که یک هواپیما یا اتوبوس را در دست گرفته‌ای، حمل می‌کنی و می‌بری سر کار! منظورم این است که گرفتن در فارسی معنایی متفاوت دارد با معادل‌هایی از انگلیسی یا فرانسوی. یا دست‌کم در همۀ بافت‌ها مثل هم نیستند. «تاکسی گرفتن / اسنپ گرفتن» هم که حالا کاملاً جا افتاده، از راه ترجمۀ همین عبارت‌ها واردِ فارسی شده است. درواقع این عبارت وارد فارسی شده، چون مفهمی وجود داشته که جایش خالی بوده. مفهوم و منظوری که با «تاکسی سوار شدن» فرق داشته است. وقتی می‌گوییم تاکسی گرفتم، منظور این است که یک ماشین فقط برای من، برای رساندنِ من از جایی به جای دیگر، آمده است. در بست است! در اختیارِ من است. و این فرق می‌کند با «تاکسی سوار شدن» که یعنی شما به ایستگاه تاکسی می‌روید. سوار می‌شوید و صبر می‌کنید تا نفرات دیگری هم سوار شوند تا تاکسی راه بیفتد!

مقصودم این است که باید زبان را به کمک خودش شناخت. از خودش کمک گرفت تا آن را دقیق‌تر با تمام جزئیاتش درک کرد. اما آیا این کار شدنی است؟ آیا می‌توان از زبان اول، زبان مادری، از نوعِ شناختی که این زبان به ما داده، گذر کرد و به کمکِ زبان‌های دیگر به شناخت‌های تازه‌ای رسید؟

من فکر می‌کنم این در واقع هدفِ اصلی یادگیریِ زبان دیگر است.

ghostwriter
ghostwriter
زبانزبان فارسیآموزش زبانزبان دومزبان انگلیسی
۵
۱
عارفه نژادبهرام
عارفه نژادبهرام
فقط روزهایی که می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید