برای دبستان توی همان مدرسه ای ثبت نام شدم که برادرهای بزرگترم درس خوانده بودند. انگار زمان آنها مدرسه خوبی بوده ولی زمان من دیگر مدرسه درجه چندم شهر کوچکمان بود. پدرم هم با توجه به شهرت قدیمش اسمم را در همان مدرسه نوشته بود. البته توی ذهنش شاید.
روزهای آخر شهریور همهی خانواده در باغ انجیر حومهی شهر مادربزرگم مشغول بیگاری بودیم. اول مهر شد. من را از همان جا به عمویم که به صورت اتفاقی راهی شهر بود سپردند که به مدرسه ببرد. دم در مدرسه عمو حمید مرا از موتورش پیاده کرد و مدرسه را نشانم داد و رفت. عاری از هرگونه آلایش، بدون کیف و کتاب و به احتمال زیاد با همان لباس توی کوه وارد مدرسه شدم. اکثر بچه ها با پدر یا مادرشان ایستاده بودند و من تنها. حالا که فکرش را می کنم قاعدتاً باید گیج می شدم یا تعجب می کردم یا مثل خیلی بچههای اطرافم میزدم زیر گریه. اما شکر خدا مثل اکثر روزهای بعدی زندگیام خیلی طبق قاعده و منطق فکر نکردم. بدون اینکه درست بفهمم دارم چه کار میکنم پسر بچه کناری را انتخاب کردم و از او یک سوال پرسیدم؛ با من دوست میشی؟
پسر با من دوست شد. مدیر و معلم ها شیرینی پخش کردند. بازی کردیم و بعد از مدتی صف بستیم. اسامی بچهها را میخواندند که هرکدام سر کدام کلاس بروند. بچهها یکی یکی میرفتند سر کلاسشان. من معنی کلاس را نمیفهمیدم ولی دوست داشتم با آن پسر که الان یادم نمیآید چه کسی بود یک جا باشیم. توی همین فکرها بودم که اسم آخرین نفر خوانده شد و به صورت غیر قابل باوری اسم من نبود. همه رفته بودند سر کلاس هایشان و من حالا دیگر واقعاً هاج و واج مانده بودم. فکر میکردم گیج بازی در آوردهام و وقتی اسمم را خواندهاند متوجه نشدهام.
مدیرمان آقای شفیعی خیلی مهربان اسمم را پرسید. خودم را معرفی کردم. پدرم آموزش و پرورشی بود. من را شناخت. لیست را دوباره بررسی کرد. گفت اسمت توی لیست نیست ولی حالا برو سر کلاس آقای شیخی.
بعدها چندین بار که موضوع رو با پدر و مادر مطرح کردم اتهام رو نپذیرفتند و ادعا کردند که همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بوده و فقط اسمم از قلم افتاده بوده است و اصلاً این سوسولبازیها چیه بچه!
بدین سان اولین نقطه از سلسله نقاط عطف زندگیام رقم خورد و من کمی بزرگتر شدم.