توی شهر کوچکی زندگی میکردیم. خانواده مذهبی بودند. معلمها مذهبی بودند. کتابی اگر بود و کسی خدای نکرده دست میگرفت مذهبی بود. تلویزیون تازه شبکه سومش را راه انداخته بود که البته برای کسانی که مثل ما تلویزیونشان قدیمی بود هنوز نمیگرفت و برنامهها هم قاعدتا ارزشی و مذهبی بودند. تنها راه ارتباطیمان با دنیای خارج همینها بود.
قوز بالاتر اینکه ما هم مثل خیلیهای دیگر پول نداشتیم. جنگ تمام شده بود و حالا میفهمم که توی یک ابرتورم داشتهایم دست و پا میزدهایم. افق دیدمان کوتاه شده بود و هر روز فقط همان روز را میدیدیم که باید یک جوری سپریاش کنیم که پایههای لرزان زندگیمان بیشتر از این نلرزد و ناگهان فرو بریزد. هیچ کدام از اینها را به عنوان یک پسر بچه دبستانی نمیفهمیدم ولی تفاوتی توی نتیجه کلی ایجاد نکرد. بدون اینکه حرفی به میان آمده باشد و کسی چیزی گفته باشد، مثل پدر و مادر و برادرهایم، مثل همسایهها شروع کردیم به چیزهای کمتری خواستن. شروع که نکردیم، زندگی مجبورمان کرد. خلاصه آرزو برای قشر ما آنقدر هزینهبردار و دست نیافتنی بود که توی خیالمان هم جرات نمیکردیم به آن فکر کنیم. و اگر زمانی جسارت میکردیم آرزوهایمان فراتر از کباب و بستنی و گیلاس نمیرفت. خلاصه، زندگی خلاصه شده بود به امروز. آینده را وقتی آینده میشد میتوانستیم دربارهاش فکر کنیم.
با اینکه توی ذهنم پرانرژی و کنجکاو بودم ولی سر به زیر بودم. با همه بچگی میدانستم که حتی اتفاقی نباید بار اضافهای برای کسی درست کنم. ولی خب پیش میآمد که اتفاقهایی از دستمان در میرفت؛ شیشهای میشکست، دعوایی با برادرها یا بچههای همسایه میشد و از همه بدتر مریض میشدیم و بدتر از نگرانی خانواده، ترسمان از هزینههای اضافهای بود که بار آورده بودیم.
تنها وظیفه دیگر به جز خرابکاری نکردن، درس خواندن بود که آن را هم بدون جار و جنجال و البته عالی انجام میدادم. همیشه جز دو سه نفر اول کلاس بودم ولی خودم نمیدانستم کارم خوب است و حتی ذرهای به اعتماد به نفسم اضافه نمیشد. تا اینکه کلاس پنجم دیدم یکی از همکلاسیها کتاب تست دارد و فهمیدم برای آزمون ورودی مدرسه نمونه دولتی میخواند. برای اولین بار جرقهای در من زده شد و فکر کردم من هم میتوانم. نمیدانم کتاب تست را از کجا جور کردم و شروع کردم به خواندن. البته جرقه اینقدر کمفروغ بود که بعد از دیدن نتایج هم باورم نمیشد نفر بیست و خوردهای قبولیها هستم.
و حالا که از دور نگاه میکنم با اینکه خاطرات بسیار کمرنگ هستند و تلاش زیادی کردم تا به یادشان بیاورم حس میکنم نقطه عطف بعدی زندگیام همانجا رقم خورد. حس جدیدی را تجربه کردم؛ اعتماد به نفس خیلی کوچکی پا گرفت و شاید نیم نگاهی به آینده.