علیرضا سیف اللهی
علیرضا سیف اللهی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

خنده نرم افزاری

یادم میاد اواخر سال ۸۰ آخرهای خدمت سربازی بودم که به فکر شغل بعد از خدمت افتادم. با توجه به علاقه و تجربه برنامه نویسی به زبان توربو سی که توی دانشگاه با اون برنامه نویسی میکردم، به واسطه یه دوست خوب رفتم با مدیر عامل یه شرکت تولید نرم افزارهای بیمارستانی برای استخدام صحبت کردم. در اون زمان تجربه خیلی کمی توی محیط های واقعی داشتم. مدیر عامل اسم چند تا ابزار مورد نیاز شرکت رو گفت تا ببینه اصلا تا حالا به گوش من خوردند یا نه! مثلاً visula basic ، odbc ، crystal report , access و چند مورد دیگه که یادم نمیاد. من فقط اسم ویژوال بیسیک و اکسس رو شنیده بودم و یه کم (تقریبا هیچی) باهاشون کار کرده بودم. مدیر عامل محترم وقتی فهمید من هیچی بلد نیستم، عذر من رو خواست. من هم خیلی معمولی بلند شدم تا سریعا محل رو ترک کنم. موقع خداحافظی انگار یه نفر از بالا سر ( به اشتباه میگیم پشت سر) به من گفت: «بگو ...» من هم گفتم: «من بخاطر علاقه ای که برای کار و فعالیت دارم، با اینکه پول و درآمدی ندارم رفتم و از اطرافیانم قرض کردم و یه کامپیوتر خریدم و در حال یادگیری هستم». اینجا بود که مدیر عامل مکثی کرد و گفت: «بهت یه فرصت میدم». بعد رفت و از قفسه کتابخونه شرکت یه کتاب سنگین اکسس ۹۷ که کاغذ مات و کمی تیره با نوشته های ریز انگلیسی داشت برای من آورد و گفت: «از صفحه ۱۱ تا ۲۴ این کتاب رو بخون و با توجه به اون یه برنامه دفتر تلفن با ویژوال بیسیک بنویس. هفته دیگه بیا تا برنامه رو ببینم». من که از این حرکتش خیلی خوشحال بودم و اصطلاحا در پوست خودم نمیگنجیدم (ببخشید خیلی ادبی شد!) صحبت بعدی مدیر عامل رو نشنیدم که گفت: «مطمئن باش میندازمش سطل آشغال». شاید بعدها خودت هم انداختیش سطل آشغال! من خوشحال و شادمان از اینکه یه نفر به من اعتماد کرده و یه فرصت خوب داده، رفتم و صفحات مورد نظر رو کلمه به کلمه ترجمه کردم. آخه بعد از ۱۰ سال که از شروع زبان آموزی من میگذشت، مثل این بیسوادها فقط کلمات رو میدیدم، ولی هیچی متوجه نمی‌شدم. با هر سختی و مشقتی که بود، با تلاش شبانه روزی و شب نخوابیدن و تعطیل کردن همه تفریحات و ... بالاخره تمومش کردم. بحث اون صفحات در مورد نرمالایزیشن (نرمال سازی) جداول پایگاه داده بود. من در اون موقع متوجه هیچ ارتباطی بین این موضوع و برنامه دفتر تلفن نشدم. ولی برنامه مورد نظر رو نوشتم و با پررویی تمام بردم به مدیر عامل نشون دادم. بگذریم که برنامه اصلا اجرا نشد و یه عالمه باگ (خطا) داد. مدیر عامل که به برنامه نویسی مسلط بود، کدهای من رو دید و خندید و گفت: «برو دوباره بخون و با توجه به اون موضوع دوباره بنویس و بیار». من که فکر میکردم شاخ غول رو شکستم، کمی ناراحت شدم. ولی دوباره تلاش کردم و دوباره برگشتم پیش مدیر عامل. سرتون رو درد نیارم. تا شب عید تقریبا سه چهار بار به همین منوال در رفت و آمد بودم و هر بار مدیر عامل می‌گفت: «میندازمش سطل آشغال». در نهایت مدیر عامل گفت: «از سماجتت خوشم اومد». در ادامه، شرایط همکاری رو گفت و من خوشحال از بابت بدست آوردن این موقعیت قبول کردم. بگذریم از اینکه اگه الان با اون شرایط مواجه بشم با عصبانیت محیط رو ترک میکنم. بهر حال من در اون مقطع موفق شده بودم خودم رو اثبات کنم. الان که به اون دوران نگاه میکنم، یه خنده ای میکنم به سطح دانش اون موقع خودم (با توجه به دانش اون روز).

پی نوشت: به احتمال ۹۹.۹۹ درصد در سالهای آینده به سطح دانش الان خودم قهقهه می‌زنم. میدونید که سرعت تغییرات فناوری بصورت نمایی هست و سرعت رشد دانش ما خطی (البته اگه سعی کنیم رشد کنیم!) و فاصله این دو از هم هر روز بیشتر میشه.

نمی‌دونم راهکاری وجود داره تا این فاصله کمتر بشه یا نه؟! یا اینکه اصلا کمتر شدن این فاصله ارزش داره یا نه؟! مسلما تولید کنندگان فناوری به این موضوع هم فکری کردند.

نرم افزارفناوریخندهبرنامه نویسیدانش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید