همیشه پاییز فصل من بوده! روزی که قرار بود برم وبسیما با تاخیر چندساعته هواپیما شروع شد. با یه حساب سرانگشتی متوجه شدم زودتر از ساعت ۱۲ نمیرسم. با این حساب رفتن رو ترجیح میدادم. با اینکه مشهد خبری از بارون نبود، اما من بارونیمو پوشیدم، کولهم رو از لپتاپ و یه دفتر یادداشت و یک دست لباس راحتی و حوله پرکردم و راهی شدم.
همین که هواپیما رو زمین مهرآباد نشست، قطرات بارون به شیشه همواپیما که خورد، لبخند زدم! حس دلنشین بردن یک حدس.
از هواپیما پیاده شدم، مسیر هواپیما تا در خروج و رسیدن به تاکسیهارو هزاربار رفته بودم. با خودم فکر میکردم چقدر هربار که میام تهران امیدوارم! ای شهر چه تغییری قرار ایجاد کنه!؟ اما هربار که برمیگردم غمگینم. دلم نمیخواست بیشتر به این موضوع فکر کنم. ایستگاه تاکسی قبض رو برای جردن گرفتم و خودمو انداختم تو اولین تاکسی سمند. راننده تاکسی از ابتدای سوارشدن من چند بار به شوخی واژه مستضعفین و فقیرفقرا رو به کار برد! الکل مستضعفین، کاغذ فقیرفقرا، آسمون ما منطقه نوزدهایها با آسمون منطقه دوییها، با خودم فکر میکردم دقیقا کدوم رفتار من اونرو به این سطح از ضعف کشونده که مدام تکرارش کنه! به محل وبسیما که رسیدم با راهنمایی دربان محترم دو طبقه رو پایین رفتم و رسیدم پشت درب وبسیما! حس مراجعه به مطب یک دکتر رو داشتم. حس بیشتری بهم نمیداد تا از پلهها پایین رفتم. وآو! سلولهای توی مغزم دونهدونه مثل پاپکورن میترکیدن! همه چیز خیلی زیبا و دوست داشتنی بود. آدمها همگی زیبا بودن و راحت قدم میزدند. با معرفی خودم روی کاناپه منتظر اجازه ورود به بخش محتوا بودم که یه خانم دوستداشتنی با لبخندی زیبا دنبالم اومدن! اولین بار استاد شیوارو از نزدیک میدیدم و تو ذهنم گفتم یس! فاینالی، اسطوره محتوا! به اتاق محتوا رسیدیم، ابوالفضل و نگین قبل از من حاضر بودن. چنان سخت مشغول نوشتن و تایپ کردن بودن که بیدرنگ لپتاپمو باز کردم و پرسیدم بچهها چی دارید مینویسید آخه جذابهای لعنتی؟! ? مدتی گذشت موقع صرف ناهار با استاد و بچههای دیگه تیم محتوا، گپ و گفت واقعی هم شروع شد. همه یه دور خودمونو معرفی کردیم و بعد از اون سوالها خیلی حساب شده و دقیق بودن. همیشه از سوالهایی که بتونم بهش فکر کنم خوشم میاومده. سوالایی که تورو ببره برسونه به درگیریهای اعماق وجودت، هوشمندانه باشه. صحبت با استاد شیوا هم دقیقا همینقدر هوشمندانه بود، هوشمندانه و صد البته در امنیت کامل! امنیت یک مکالمه خوب، لازم نبود تجاری صحبت کنی یا یه پروپوزال بینقص از خودت رو کنی، کافی بود صادق باشی و همین صداقت تورو به جریان خوب قصه نزدیکتر میکرد.
بعد از ناهار تور وبسیماگردی شروع شد، قراربود بریم و تمام اون آدمهای زیبارو از نزدیک ملاقات کنیم. از بخش سوشال مدیا شروع کردیم، لبخند و آرزوهای مدیر تیم رو که برای بچههای کارآموزش کردن خیلی دوست داشتم، دقیقا کنار اتاق سوشال، فضای بازی و تفریح بود که هربار ما از جلوش رد شدیم دوتا لپتاپ باز بدون کاربر روی میز وسط باز بود.
دست راست ما در امتداد فضای بازی، اتاق استاد اسماعیلی بود، جلوتر که رفتیم، رسیدیم نقطه صفر ورود من! اونجا که هیچ وقت فکرشم نمیکردم پشت در این شرکت سرزمین نارنیانها باشه.
روبروی پلههای ورودی، سمت راست ما درب همون کافیشاپ کوچولو و نقلیای بود که قبلتر عکسشو تو گروه دیده بودیم. از پلههای ابتدای کافیساپ پایین رفتیم، یک فضای بزرگتر دیگه که بچههای تیم سئو اونجا بودن، چقدر این ترکیب رو دوست داشتم. انتهای این سالن حیاط وبسیما بود که یه باربیکیو داشت و به یه استخر سوراخدار ختم میشد. ?
همین مسیر رو که برگردیم و از پلهها بریم بالا، سمت راست تیم حسابداری، اتاق تیم فروش و اتاق مدیریت آقای اسماعیلی بود. تو این مسیر سه تا وسیله بینهایت زیبا دیدم، یه کشتی بادبانی و چوبی بزرگ، شبیه کشتی شکار نهنگ سدههای دور انگلیسی، یک ماشین تایپ قدیمی که دکمههاش خرچ خرچ صدا میداد و یک ویولن سل با چوب گردو بینهایت زیبا!
همین مسیر رو مستقیم که برگردیم اونور سالن اتاق محتواست. توقع دارم بعد از خوندن این توصیف، پلان زمینی، دریایی و هوایی وبسیمارو برام بکشید. ?
بعد از تور وبسیماگردی جلسه حضوری کلاس شروع شد، پاپکورنهای مغزم مجدد شروع به ترکیدن کردن، عجب جلسه محشری بود! خیلی از سیرهای محتوایی صحبت شد، راه نوشتن روشنتر شد و بیلبوردهای هر موضوع از هم تفکیک شدن و خلاصه از دانش این جلسه حضوری هرچقدر بگم! کم گفتم.
بعد از اتمام جلسه موقع خداحافظی، استاد اسماعیلی با هدیه کتاب کلاف محتوا، با خط و امضای خودشون به ما، انگار پایین کارنامه حضورمون تو پروکسیمارو امضا کردن. دیدن استاد شیوا و استاد اسماعیلی توی یک کادر، قلب منو بارها تحت تاثیر قرارداد. حسن ختام حرفهای جناب اسماعیلی در پاسخ به حس من نسبت به وبسیما یه جمله قشنگ بود؛ ما نسبت به کارمون جدیایم، اما همینکه سرمون رو بلند کردیم، همه باهم رفیقیم.
موقع خداحافظی از سرزمین نارنیاها، از در خروجی که بیرون میرفتیم، استاد شیوا پایین پلهها با بای بای کردن و یه لبخند زیبا، جانانه مهر وبسیما رو توی دلمون کاشت. بیرون وبسیما، پاییز بود، شب شده بود، بارون میبارید و بارونی انتخاب خوبی بود.