امروز موقع اعلام نتایج وقتی گوشی تو دستام میلرزید، تازه متوجه شدم که چقدر این دوره رو میخوام. این دوره رو همهگی ما میخواستیم، از سکوتی که تو گروه حاکم بود خوب میشد فهمید! نقل از همون قولی که همیشه میگه:"آدمهای عاشق موقع جدایی کمتر حرف میزنن." بارها توی ذهنم برگشتم و مرور کردم! همه چیزشو، اون احساس سرخوشی، قاچاقی سر کلاس حاضر شدنهای موقع کار روزایی که مرخصی نداشتم! چرا!؟ چون از روزی که با مدیر که از قضا یکی از بهترین رفقام بود، گفتم پروکسیما پذیرفته شدم، کلا تبدیل شد به یه آدم دیگه، دقیقا یک آدم دیگه، اول از شگرد تبلیغاتی وبسیما گفت و بعدش هم ادامه داد ایرادی نداره فقط اگه تو کارت خلل ایجاد کرد بگو که از همکارا برات کمک بگیرم! برعکس نه تنها کمکی نگرفت، بلکه کارها و پروژههام بیشتر شدن و اتفاقا کمک دادن به همکارا شد وظیفه من! حضور موثر در پروکسیما شد یه جنگ روانی. دیروز زمان امتحان کاملا مطمئن بودم که اگر با آف من توی اون تایم موافقت نشه، از کار استعفا میدم!
ارزش و بار علمیای که پروکسیما تو این مدت کم به من اضافه کرده بود خیلی بیشتر از دبدبه و کبکبههای تجاری این شرکت بود. با همه سهلانگاریهام خوب ارزشمندی پروکسیمارو میشناختم. پروکسیما به من یه سبک زندگی خاص داده، اینکه در مدتِ کم، تحملِ هر فشاری امکانپذیره، اینکه این فشارها احساس سرزندگی اند که توی کمتر فرصتی برای هر آدمی رخ میده.
یادمه موقع آموزش رانندگی، مربی آموزشیم میگفت یاد گرفتن رانندگی برای کسایی که قبلا به هر نحوی پشت ماشین نشستن خیلی سخت تر از اونهایی ست که از صفر استارت میزنن. این حرف رو مجدد توی پروکسیما لمس کردم، اینکه دانش قبل رو آپدیت کنی و مدام تو قیاسِ درست با غلط و آموخته جدید با کاری که قبلا میکردی قرار بگیری، یکم برات سخت میشه. اما همه این موارد آپدیت شدن و دیدن نتیجه آموزش های پروکسیما توی کارم لذت حضور و یادگیری رو برام بیشتر کرد.
موهبت دیگه این دوره گروهبندی افراد بود، توی گروهی که هستم آنچنان مرام و همدلی و همکاریای بین بچهها دیدم که واقعا فکر میکردم این احساس و کاور کردنها منقرض شده. ما شاید تنها فرصت کانکت شدنهامون به خاطر مشغله، صبح خیلی زود یا شب خیلی دیر وقت بوده اما ندیدم هیچ کدوممون ناراحت باشه یا ازین بابت اعتراض کرده باشه. این تواضع بین بچهها واقعا برای من تبدیل به خاطره شد. من از زهرا و ابوالفضل ممنونم.
خب ارزشمندیهای پروکسیما کم نیست، اونقدر که هر روز صبح با انرژی، دانشِ آموخته ی روز قبل رو با همکارام به اشتراک میگذارم و بحثهایی که بعدش بوجود میاد محیط کاریم رو هم پرتکاپو نگه داشته. میخوام این بار خیلی آروم و بدون موزیک تیتراژ پایانی، مثل پایان اون اپیزود از گیم آو ترونز که خانواده استارکها به یکباره از بین رفتن از صحنه خارج بشم. تا بعد رفقا...