راه رسیدن به ایدههای استارتاپی این نیست که سعی کنی به زور ایدهی استارتاپی پیدا کنی. باید دنبال مشکلات بگردی، ترجیحاً مشکلاتی که خودت هم داری.
بهترین ایدههای استارتاپی معمولاً سه ویژگی مشترک دارند: چیزی هستند که خود بنیانگذار به آن نیاز دارد، خودش میتواند آن را بسازد، و تعداد کمی متوجه میشوند که این کار ارزش انجامدادن دارد. مایکروسافت، اپل، یاهو، گوگل و فیسبوک همگی اینطوری شروع شدند.
چرا کار کردن روی مشکلی که خودت داری اینقدر مهم است؟
یکی از دلایلش این است که مطمئن میشوی مشکل واقعاً وجود دارد. واضح به نظر میرسد که باید فقط روی مشکلات واقعی کار کنی. با این حال، رایجترین اشتباه استارتاپها این است که برای مسائلی راهحل میسازند که اصلاً کسی آن مشکل را ندارد.
خود من هم این اشتباه را کردم. سال ۱۹۹۵ شرکتی راه انداختم برای آنلاین کردن گالریهای هنری. اما گالریها نمیخواستند آنلاین باشند. اساساً مدل کسبوکار هنر اینطور کار نمیکند. پس چرا ۶ ماه وقتم را پای این ایدهی احمقانه گذاشتم؟ چون به کاربران توجه نکردم. یک مدلی از دنیا در ذهنم ساخته بودم که با واقعیت مطابقت نداشت و بر اساس همان پیش رفتم. تازه وقتی خواستم کاربران را قانع کنم برای چیزی که ساخته بودیم پول بدهند، متوجه شدم مدل ذهنیام اشتباه بوده. حتی همان موقع هم خیلی طول کشید تا بفهمم. به مدل ذهنیام وابسته شده بودم و کلی وقت روی نرمافزار گذاشته بودم. پس لابد باید آن را میخواستند!
چرا خیلی از بنیانگذاران چیزهایی میسازند که هیچکس نمیخواهد؟ چون کار را با فکر کردن به «ایده استارتاپی» شروع میکنند. این روش دو برابر خطرناک است: نه تنها ایدههای خوب کمی تولید میکند، بلکه ایدههای بدی میدهد که به اندازه کافی منطقی به نظر میرسند و تو را گول میزنند تا وقتت را روی آنها بگذاری.
در وایسی به اینها میگوییم «ایدههای ساختگی» یا «ایدههای سیتکامی». فرض کن در یک سریال تلویزیونی یکی از شخصیتها بخواهد یک استارتاپ راه بیندازد. نویسندگان مجبورند چیزی برایش بسازند. ولی فکر کردن به ایدههای خوب استارتاپی سخت است. چیزی نیست که بتوانی به سادگی بهش برسی. پس (مگر اینکه خیلی خیلی خوششانس باشند) نویسندهها ایدهای میسازند که منطقی به نظر میرسد، اما در واقع بد است.
مثلاً یک شبکه اجتماعی برای صاحبان حیوان خانگی. این ایده در نگاه اول اشتباه به نظر نمیرسد. میلیونها نفر حیوان خانگی دارند. اغلب هم خیلی برایشان اهمیت قائلند و کلی پول خرجشان میکنند. پس احتمالاً خیلیهایشان دوست داشته باشند جایی باشد که با بقیهی صاحبان حیوانات حرف بزنند. شاید همه نه، اما حتی اگر فقط دو یا سه درصدشان بازدیدکنندهی ثابت باشند، میشود میلیونها کاربر. میتوانی تبلیغات هدفمند برایشان بگذاری و حتی برای امکانات ویژه پول بگیری.
خطر اینجور ایدهها این است که وقتی از دوستانی که حیوان خانگی دارند میپرسی، نمیگویند «من هیچوقت از این استفاده نمیکنم.» بلکه میگویند «آره، شاید بشه از همچین چیزی استفاده کرد.» حتی وقتی استارتاپ راه بیفتد، برای خیلیها منطقی به نظر میرسد. آنها نمیخواهند خودشان استفاده کنند، حداقل نه همین الان، ولی میتوانند تصور کنند که افراد دیگری ممکن است بخواهند. اگر این واکنش را در کل جمعیت ضرب کنی، نتیجهاش صفر کاربر میشود.
وقتی یک استارتاپ راهاندازی میشود، باید حداقل تعدادی کاربر وجود داشته باشند که واقعاً به چیزی که میسازی نیاز داشته باشند — نه فقط کسانی که تصور میکنند شاید روزی استفاده کنند، بلکه کسانی که همین حالا فوراً آن را میخواهند. معمولاً این گروه اولیه کوچک است، چون اگر چیزی بود که افراد زیادی فوراً به آن نیاز داشتند و میشد با تلاش معمول یک استارتاپ در نسخهی اول ساخت، احتمالاً قبلاً وجود داشت. یعنی باید یک جا کوتاه بیایی: یا چیزی بسازی که تعداد زیادی آدم کمی بخواهند، یا چیزی بسازی که تعداد کمی آدم خیلی بخواهند. دومی را انتخاب کن. همهی ایدههای این دسته خوب نیستند، اما تقریباً همهی ایدههای خوب این دسته هستند.
تصور کن یک نمودار داری که محور افقیاش همهی کسانی هستند که ممکن است به چیزی که میسازی علاقه داشته باشند و محور عمودیاش نشان میدهد چقدر آن را میخواهند. اگر محور عمودی را برعکس کنی، میتوانی شرکتها را به شکل چاله تصور کنی. گوگل یک گودال عظیم است: صدها میلیون نفر از آن استفاده میکنند و خیلی هم به آن نیاز دارند. یک استارتاپ تازه نمیتواند توقع داشته باشد چنین حجم بزرگی را از همان اول حفر کند. پس دو انتخاب داری: یا یک چالهی پهن و کمعمق بکنی، یا یک چاه باریک و عمیق.
ایدههای ساختگی معمولاً از نوع اولاند. خیلیها کمی علاقهمند به یک شبکه اجتماعی برای صاحبان حیوانات خانگی هستند.
تقریباً همهی ایدههای خوب از نوع دوماند. مایکروسافت وقتی آلتیِر بیسیک را ساخت مثل یک چاه بود. فقط چند هزار نفر آلتیِر داشتند، اما بدون این نرمافزار مجبور بودند با زبان ماشین برنامهنویسی کنند. سی سال بعد فیسبوک هم همین شکل را داشت. اولین سایت فقط برای دانشجویان هاروارد بود که تعدادشان فقط چند هزار نفر بود، اما همان چند هزار نفر خیلی زیاد به آن نیاز داشتند.
وقتی یک ایده برای استارتاپ داری، از خودت بپرس: چه کسی همین حالا این را میخواهد؟ چه کسی آن را آنقدر میخواهد که حتی نسخهی اولیهی افتضاح ساختهشده توسط یک استارتاپ دو نفرهی گمنام را هم استفاده کند؟ اگر نتوانی به این سوال جواب بدهی، احتمالاً ایده بدی است.
به ذات «باریکی» چاه نیاز نداری. چیزی که لازم داری «عمق» است؛ باریکی به طور طبیعی وقتی پیش میآید که روی عمق (و سرعت) تمرکز کنی. ولی تقریباً همیشه همینطور میشود. در عمل ارتباط بین عمق و باریکی آنقدر قوی است که وقتی میدانی یک ایده به شدت برای یک گروه یا نوع خاصی از کاربران جذاب خواهد بود، نشانهی خوبی است.
اما در حالی که تقاضا به شکل یک چاه تقریباً شرط لازم برای یک ایدهی خوب استارتاپی است، شرط کافی نیست. اگر مارک زاکربرگ چیزی ساخته بود که فقط برای همیشه به درد دانشجویان هاروارد میخورد، آن ایدهی خوبی نبود. فیسبوک ایدهی خوبی بود چون با یک بازار کوچک شروع کرد اما مسیر خروج سریع از آن وجود داشت. کالجها به اندازه کافی شبیه هم هستند، پس اگر فیسبوکی بسازی که در هاروارد جواب دهد، در هر کالجی جواب میدهد. اینطوری به سرعت در همهی دانشگاهها پخش شد. بعد از اینکه همهی دانشجوهای دانشگاهها را داشتی، بقیه را هم به راحتی اضافه کردی.
مایکروسافت هم همینطور: اول بیسیک برای آلتیِر؛ بعد بیسیک برای دستگاههای دیگر؛ بعد زبانهای دیگر غیر از بیسیک؛ بعد سیستمعاملها؛ بعد اپلیکیشنها؛ و بعد هم عرضهی عمومی سهام.
چطور بفهمی یک ایده مسیر رشد و بزرگ شدن دارد یا فقط در حد یک محصول کوچک و گوشهای میماند؟ خیلی وقتها نمیتوانی بفهمی. بنیانگذاران ایربیانبی در ابتدا نمیدانستند وارد بازاری به این بزرگی میشوند. اول فکرشان محدودتر بود: اینکه میزبانها بتوانند در زمان برگزاری نمایشگاهها فضای خالی روی زمین خانهشان را اجاره بدهند. آنها توسعهی ایده را پیشبینی نکرده بودند؛ ایده کمکم خودش به سمت بزرگتر شدن هلشان داد. تنها چیزی که اولش میدانستند این بود که «به چیزی رسیدهاند». احتمالاً بیل گیتس یا مارک زاکربرگ هم در آغاز فقط همین قدر میدانستند.
گاهی از همان اول روشن است که یک ایده راه خروج از بازار کوچک دارد. گاهی هم میشود راهی را دید که در نگاه اول مشخص نیست؛ این یکی از تخصصهای ما در وایسی است. اما هرقدر هم تجربه داشته باشی، محدودیت وجود دارد. مهمترین نکته دربارهی مسیرهای خروج از ایدهی اولیه همین است: دیدنشان کار سختی است.
پس اگر نمیتوانی پیشبینی کنی که یک ایده راه رشد دارد یا نه، چطور بین ایدهها انتخاب میکنی؟ حقیقت ناامیدکننده اما جالب این است: اگر «شخص درست» باشی، «حسهای درستی» خواهی داشت. اگر در لبهی جلویی یک حوزهی در حال تغییر سریع قرار داشته باشی، وقتی حدس بزنی چیزی ارزش انجام دارد، احتمال اینکه درست گفته باشی بیشتر است.
رابرت پیرسیگ در کتاب «ذن و هنر تعمیر موتورسیکلت» میگوید:
«میخواهی یاد بگیری چطور یک نقاشی کامل بکشی؟ ساده است. خودت را کامل کن، بعد به طور طبیعی نقاشی کن.»
از زمانی که در دبیرستان این جمله را خواندم، به آن فکر میکردم. مطمئن نیستم برای نقاشی واقعاً کارساز باشد، اما برای این موقعیت خیلی خوب مینشیند. بر اساس تجربه، راه داشتن ایدههای خوب استارتاپی این است که خودت تبدیل به آدمی شوی که آنها را دارد.
در لبهی جلویی بودن الزاماً به این معنا نیست که خودت باید کسی باشی که آن حوزه را جلو میبرد. میتوانی بهعنوان کاربر هم در لبهی جلویی باشی. دلیل اینکه فیسبوک برای مارک زاکربرگ ایدهی خوبی به نظر رسید، فقط این نبود که برنامهنویس بود؛ بیشتر به این خاطر بود که خودش زیاد از کامپیوتر استفاده میکرد. اگر در سال ۲۰۰۴ از اغلب چهلسالهها میپرسیدی که آیا میخواهند زندگیشان را نیمهعمومی روی اینترنت منتشر کنند، از این فکر وحشتزده میشدند. اما مارک از قبل آنلاین زندگی میکرد؛ برای او این کار طبیعی بود.
پل بوخایت میگوید آدمهایی که در لبهی جلویی یک حوزهی سریعاً در حال تغییر هستند «در آینده زندگی میکنند». اگر این را با گفتهی پیرسیگ ترکیب کنی، میشود:
«در آینده زندگی کن، بعد چیزی که کم است را بساز.»
این همان روشی است که خیلی از استارتاپهای بزرگ از آن شروع شدند. اپل، یاهو، گوگل و فیسبوک هیچکدام در ابتدا قرار نبود شرکت باشند. آنها از چیزهایی رشد کردند که بنیانگذارانشان ساختند چون دیدند جای خالی در دنیا وجود دارد.
اگر نگاه کنی بنیانگذاران موفق چطور به ایدههایشان رسیدهاند، معمولاً حاصل برخورد یک محرک بیرونی به ذهنی آماده بوده. بیل گیتس و پل آلن دربارهی رایانهی آلتیِر شنیدند و فکر کردند «میتوانیم برایش مفسر بیسیک بنویسیم.» درو هیوستون یادش رفت فلشمموریاش را بیاورد و فکر کرد «باید فایلهایم آنلاین باشند.» خیلیها دربارهی آلتیِر شنیده بودند. خیلیها فلشمموریشان را جا گذاشته بودند. تفاوت این بود که تجربهی آن بنیانگذاران باعث شد فرصتها را ببینند.
فعلی که باید برای ایدههای استارتاپی استفاده کنی «اختراع کردن» نیست، «دیدن» است. در وایسی به ایدههایی که به طور طبیعی از تجربههای خود بنیانگذاران رشد میکنند میگوییم «ایدههای ارگانیک». تقریباً همهی استارتاپهای موفق اینطور شروع میشوند.
شاید این چیزی نباشد که میخواستی بشنوی. شاید انتظار دستورالعملی برای رسیدن به ایدههای استارتاپی داشتی، اما من میگویم کلید کار این است که ذهنت را درست آماده کنی. این شاید ناامیدکننده به نظر برسد، اما واقعیت همین است. و درواقع نوعی دستورالعمل است، فقط در بدترین حالت یک سال طول میکشد نه یک آخر هفته.
اگر هنوز در لبهی جلویی یک حوزهی در حال تغییر سریع نیستی، میتوانی به آن برسی. مثلاً هر فرد باهوشی احتمالاً میتواند ظرف یک سال به یکی از لبههای برنامهنویسی (مثلاً ساخت اپ موبایل) برسد. چون یک استارتاپ موفق حداقل ۳ تا ۵ سال از زندگیات را میگیرد، یک سال آمادهسازی سرمایهگذاری معقولی است. مخصوصاً اگر دنبال همبنیانگذار هم باشی.
لازم نیست حتماً برنامهنویسی بلد باشی تا در لبهی جلویی یک حوزه باشی. حوزههای دیگر هم سریع تغییر میکنند. اما گرچه یاد گرفتن برنامهنویسی ضروری نیست، در آیندهی قابل پیشبینی کافی است. همانطور که مارک آندریسن گفت: «نرمافزار دارد دنیا را میبلعد» و این روند هنوز دههها ادامه خواهد داشت.
دانستن برنامهنویسی این مزیت را هم دارد که وقتی ایدهای به ذهنت رسید، خودت میتوانی آن را اجرا کنی. این الزام مطلق نیست (جف بیزوس نمیتوانست)، اما یک مزیت بزرگ است. مخصوصاً وقتی ایدهای مثل ساختن یک فیسبوک دانشگاهی به ذهنت میرسد، خیلی فرق میکند که فقط فکر کنی «ایدهی جالبی است» یا اینکه فکر کنی «ایدهی جالبی است، امشب نسخهی اولیهاش را میسازم.» این حتی بهتر است وقتی که هم برنامهنویس باشی و هم خودت کاربر هدف، چون چرخهی ساخت نسخههای جدید و تست روی کاربر در ذهن خودت کامل میشود.
وقتی به نوعی «در آینده» زندگی میکنی، راه دیدن ایدههای استارتاپی این است که دنبال چیزهایی بگردی که بهوضوح کم هستند. اگر واقعاً در لبهی جلویی یک حوزهی سریعاً در حال تغییر باشی، چیزهایی خواهند بود که آشکارا جایشان خالی است. چیزی که آشکار نیست این است که اینها میتوانند ایدههای استارتاپی باشند. پس اگر میخواهی ایده پیدا کنی، فقط فیلتر «چه چیزی کم است؟» را فعال نکن. همهی فیلترهای دیگر را خاموش کن، مخصوصاً «آیا این میتواند یک شرکت بزرگ شود؟» برای آن تست وقت زیاد داری. ولی اگر از همان اول به این فکر کنی، نه تنها خیلی از ایدههای خوب را فیلتر میکنی، بلکه ممکن است روی ایدههای بد تمرکز کنی.
بیشتر چیزهایی که کم هستند نیاز به زمان دارند تا دیده شوند. تقریباً باید خودت را فریب بدهی تا ایدههای اطرافت را ببینی.
اما میدانی که ایدهها آن بیرون هستند. این جزو آن مسائلی نیست که شاید پاسخی نداشته باشد. تقریباً غیرممکن است که دقیقاً همین لحظه، پیشرفت فناوری متوقف شده باشد. مطمئن باش در چند سال آینده چیزهایی ساخته میشوند که با خودت بگویی: «قبل از فلان چیز چطور زندگی میکردم؟»
وقتی این مشکلات حل شوند، احتمالاً در نگاه به گذشته خیلی بدیهی به نظر میرسند. کاری که باید بکنی این است که فیلترهایی را خاموش کنی که جلوی دیدنت را میگیرند. قویترین فیلتر این است که وضعیت فعلی دنیا را بدیهی فرض کنی. حتی بازترین ذهنها هم بیشتر اوقات همین کار را میکنند. اگر قرار بود برای هر چیز سؤال کنی، حتی از تخت تا دم در نمیتوانستی بروی.
اما اگر دنبال ایدهی استارتاپی هستی، میتوانی کمی از کاراییِ فرض گرفتن وضعیت فعلی بگذری و شروع کنی به پرسیدن. چرا اینباکس ایمیلت پر است؟ چون ایمیل زیاد میگیری یا چون خارج کردن ایمیل از اینباکس سخت است؟ چرا ایمیل زیاد میگیری؟ مردم چه مشکلی را میخواهند با ایمیل حل کنند؟ آیا راه بهتری برای حل آن وجود ندارد؟ و چرا بیرون آوردن ایمیل از اینباکس سخت است؟ چرا ایمیلها را بعد از خواندن نگه میداری؟ آیا اینباکس بهترین ابزار برای این کار است؟
به چیزهایی که آزارت میدهند بیشتر دقت کن. مزیت فرض گرفتن وضعیت موجود فقط این نیست که زندگی را کارآمدتر میکند، بلکه زندگی را قابلتحملتر هم میکند. اگر میدانستی همهی چیزهایی که ۵۰ سال آینده خواهیم داشت وجود ندارند، زندگی امروز خیلی محدود به نظرت میآمد، درست مثل اینکه کسی از امروز به ۵۰ سال پیش برود. وقتی چیزی آزارت میدهد، شاید به این دلیل باشد که تو در آینده زندگی میکنی.
وقتی مشکل درست را پیدا کنی، باید بتوانی آن را دستکم برای خودت «بدیهی» توصیف کنی. وقتی ما «ویاوب» را شروع کردیم، همهی فروشگاههای آنلاین به صورت دستی ساخته میشدند، توسط طراحان وب که صفحههای اچتیامال را تکبهتک مینوشتند. برای ما که برنامهنویس بودیم، بدیهی بود که این سایتها باید توسط نرمافزار تولید شوند.
این یعنی، به شکل عجیب، رسیدن به ایدههای استارتاپی یعنی دیدن چیزهای بدیهی. همین نشان میدهد که این فرایند چقدر عجیب است: باید دنبال چیزهایی بگردی که بدیهیاند، ولی تا حالا ندیده بودی.
از آنجایی که لازم است ذهن خودت را آزادتر کنی، بهتر است خیلی مستقیم و رو در رو به مسئله حمله نکنی — یعنی ننشینی تا به زور ایده پیدا کنی. بهترین کار این است که یک فرایند پسزمینه برای خودت فعال کنی تا دنبال چیزهای کمبود بگردد. روی مسائل سخت کار کن، بیشتر به خاطر کنجکاوی، اما در کنارش یک «خود دوم» داشته باش که از پشت شانهات نگاه میکند و خلأها و چیزهای عجیب را یادداشت میکند.
به خودت زمان بده. میتوانی تا حد زیادی سرعت آمادهکردن ذهنت را کنترل کنی، اما کنترل کمتری روی محرکهایی داری که وقتی به تو برخورد کنند ایده میسازند. اگر بیل گیتس و پل آلن خودشان را محدود کرده بودند که ظرف یک ماه حتماً ایده پیدا کنند، چه میشد اگر آن یک ماه درست قبل از معرفی آلتیِر بود؟ احتمالاً روی ایدهای خیلی کمارزشتر کار میکردند. درو هیوستون هم قبل از دراپباکس روی یک ایدهی ضعیفتر کار میکرد: استارتاپی برای آمادهسازی آزمون. اما دراپباکس خیلی ایدهی بهتری بود، هم به صورت مطلق و هم بهعنوان تناسب با مهارتهای خودش.
وش خوبی برای گول زدن خودت برای دیدن ایدهها اینه که روی پروژههایی کار کنی که به نظرت جالب میان. وقتی این کار رو بکنی، به طور طبیعی چیزهایی رو میسازی که وجود ندارن و کمبودشون حس میشه. ساختن چیزی که از قبل وجود داشته، هیچوقت اونقدر هیجانانگیز نیست.
همونطور که زور زدن برای «فکر کردن» به ایده استارتاپی معمولاً باعث تولید ایدههای بد میشه، کار کردن روی چیزهایی که بقیه ممکنه به عنوان «اسباببازی» مسخره کنن، اغلب به ایدههای خوب منجر میشه. وقتی چیزی رو اسباببازی خطاب میکنن، یعنی همهچیز برای تبدیل شدن به یه ایده داره، به جز مهم بودن. یعنی جذابه، کاربرا دوستش دارن، فقط هنوز جدی گرفته نمیشه. اما اگه تو توی آینده زندگی کنی و چیزی بسازی که هم جالبه و هم کاربرا دوستش دارن، احتمالاً خیلی مهمتر از چیزیه که بیرونیها فکر میکنن.
وقتی اپل و مایکروسافت شروع کردن روی کامپیوترهای شخصی کار کنن، خیلیها فکر میکردن اینا فقط اسباببازی هستن. یادمه اون دوران کسایی که کامپیوتر شخصی داشتن، بهشون «هابیست» میگفتن. یا مثلاً BackRub (پروژه اولیه گوگل) به نظر یه پروژه علمی بیاهمیت میرسید. فیسبوک هم فقط ابزاری بود برای اینکه دانشجوها همدیگه رو زیر نظر بگیرن.
توی YC وقتی با استارتاپهایی روبهرو میشیم که میتونیم تصور کنیم آدمهای «همهچیزدان» توی انجمنها اونا رو مسخره کنن و بگن «این اسباببازیه»، اتفاقاً خوشحال میشیم. برای ما این نشونه مثبتیه که ایده خوبیه.
اگه بتونی بلندمدت فکر کنی (و درواقع نمیتونی نداشته باشی)، میشه اون جملهی «در آینده زندگی کن و چیزی که نیست رو بساز» رو بهتر کرد و گفت:
«در آینده زندگی کن و چیزی که به نظرت جالبه رو بساز.»
این دقیقاً توصیهایه که من به دانشجوها میکنم: به جای اینکه وقت بذارن برای یاد گرفتن «کارآفرینی»، روی پروژههایی کار کنن. «کارآفرینی» چیزی نیست که بشه از کتاب یاد گرفت؛ باید تجربهاش کنی. اگه به زندگی موفقترین بنیانگذاران نگاه کنی، همه نشون میده که بهترین یادگیری با عمل کردن به دست میاد.
دانشگاه یه فرصت بینظیره برای اینکه خودتو وارد آینده کنی. چه حیفه که این فرصت رو با خوندن درسهایی که فقط لغتهای قشنگ تحویلت میدن، هدر بدی. تو دانشگاه باید تبدیل بشی به کسی که میتونه ایدههای استارتاپی «طبیعی و ارگانیک» داشته باشه.
یه منبع خیلی خوب برای ایدهها، برخورد بین دو حوزه متفاوته. اگه توی برنامهنویسی واردی و بعد بری یه رشته دیگه یاد بگیری، احتمال اینکه ببینی چطور میشه مشکلات اون رشته رو با نرمافزار حل کرد خیلی زیاده. تازه، این شانس دو برابر هم میشه:
۱. آدمهای اون رشته معمولاً مثل برنامهنویسها به فکر حل مشکلاتشون با نرمافزار نیستن.
۲. تو چون تازهواردی، وضع موجود رو به راحتی بدیهی نمیگیری و راحتتر سوال میپرسی.
پس اگه دانشجوی علوم کامپیوتر هستی و میخوای استارتاپ بزنی، به جای کلاس کارآفرینی، برو یه درس ژنتیک بردار. یا حتی بهتر، یه تابستون توی یه شرکت بیوتک کار کن. بیشتر دانشجوهای CS تابستون میرن شرکتهای نرمافزاری، اما اگه دنبال ایده استارتاپی هستی، رفتن به یه حوزه نامرتبط میتونه خیلی بهتر باشه.
یا حتی نیاز نیست درس اضافه بگیری، کافیه فقط چیز بسازی. تصادفی نیست که هم مایکروسافت و هم فیسبوک هر دو در ژانویه شروع شدن، وقتی که دانشجوهای هاروارد در «Reading Period» بودن و کلاس نداشتن.
لزومی هم نداره چیزی بسازی که حتماً به استارتاپ تبدیل بشه. زود بهینهسازی نکن. فقط بساز، ترجیحاً با بقیه دانشجوها. چون محیط دانشگاه پر از آدماییه که میخوان خودشونو وارد آینده کنن. وقتی با هم کار میکنید، احتمالاً هم ایدههای ارگانیک تولید میکنید و هم تیمهای ارگانیک میسازید — که در عمل بهترین ترکیبه.
یه نکته: مواظب باش پروژههات صرفاً «تحقیقاتی» نشن. اگه یه دانشجو چیزی بسازه که همه دوستاش شروع کنن ازش استفاده کنن، احتمال زیادی هست که به یه ایده استارتاپی خوب تبدیل بشه. ولی پایاننامه دکتری؟ تقریباً هیچوقت. چون دایره چیزهایی که باید «تحقیقی» حساب بشن خیلی محدوده، و خیلی بعیده که همزمان مشکل واقعی کاربرا رو هم حل کنن. اما پروژههای جانبی دانشجوها و استادها معمولاً به شکل طبیعی سمت حل مشکلات واقعی میره — حتی با انرژی بیشتری، چون دیگه درگیر محدودیتهای تحقیقاتی نیستن.
از اونجایی که یه ایده خوب باید واضح به نظر بیاد، وقتی بهش برسی احتمالاً حس میکنی دیر رسیدی. نذار این دلسردت کنه. این احساس یکی از نشونههای خوب بودن ایدهست. ده دقیقه جستجو توی وب معمولاً جواب میده. حتی اگه ببینی یکی دیگه داره روی همون ایده کار میکنه، باز هم احتمالاً دیر نشده. تقریباً هیچوقت استارتاپها رو رقبا نمیکشن — اینقدر نادره که میشه تقریباً نادیدهاش گرفت.
پس مگر اینکه با رقیبی روبهرو بشی که اونقدر قفلسازی کرده که کاربرا نتونن به سمت تو بیان، نباید ایده رو کنار بذاری.
اگه مطمئن نیستی، از کاربرا بپرس. سوال «آیا دیر رسیدم؟» درواقع همون سوال «آیا کسی واقعاً به این چیزی که میخوام بسازم نیاز فوری داره؟»ـه. اگه چیزی داری که هیچ رقیبی نداره و حتی یه گروه کوچیک بهش نیاز فوری دارن، یه پایگاه اولیه داری.
مهمتر از اندازه اون پایگاه اولیه، اینه که چه کسایی توشن. اگه اون گروه جزو کسایی هستن که کارشون رو در آینده خیلیهای دیگه هم انجام میدن، پس پایگاهت به اندازه کافی بزرگه، حتی اگه الان کوچیک باشه.
در کل، بهتره سمت ایدههایی بری که رقیب دارن. بنیانگذارهای بیتجربه معمولاً بیش از حد به رقبا بها میدن. موفقیتت خیلی بیشتر به خودت بستگی داره تا به اونا. پس یه ایده خوب با رقیب بهتره از یه ایده بد بدون رقیب.
یه بازار شلوغ درواقع نشونه خوبیه، چون یعنی هم تقاضا هست و هم هیچکدوم از راهحلهای موجود به اندازه کافی خوب نیستن. پس موفقیت یا باید توی بازاری با رقبا اتفاق بیفته (اما با یه برگ برنده مثل گوگل) یا توی بازاری که به نظر کوچیک میاد ولی در آینده خیلی بزرگ میشه (مثل مایکروسافت).
دو تا فیلتر دیگه هم هست که باید خاموش کنی: «فیلتر بیکلاسی» و «فیلتر زحمت».
خیلی از برنامهنویسها دوست دارن استارتاپی بزنن که فقط شامل نوشتن کدهای ناب و آپلود روی سرور باشه، بدون درگیری با مشکلات واقعی و کثیف دنیای بیرون. این تمایل طبیعیه، اما چون همه اینجور فکر میکنن، ایدههای راحت دیگه تقریباً تموم شدن. پس اگه ذهنت رو کمی به سمت ایدههای کثیفتر و واقعیتر ببری، کلی ایده ارزشمند میبینی که همینجوری منتظر اجرا شدن هستن.
فیلتر «زحمت» خیلی خطرناکتره. هزاران برنامهنویس میدونستن که پرداخت آنلاین قبل از استرایپ چه کابوسی بود، اما هیچکس سمتش نرفت چون ناخودآگاه از زحمتش میترسیدن. استرایپ با خاموش کردن همین فیلتر ساخته شد. بله، پرداختها دردسر داشتن، اما اونقدر هم غیرقابلتحمل نبود. تازه همین باعث شد بقیه کارها براشون راحتتر بشه، چون کاربران با اشتیاق منتظر چنین راهحلی بودن.
فیلتر «بیکلاسی» هم مشابهه، فقط به جای چیزهایی که ازشون میترسی، تو رو از کار روی چیزهایی که خوشت نمیاد دور میکنه. ما هم برای Viaweb این فیلتر رو خاموش کردیم. خودمون علاقهای به تجارت الکترونیک نداشتیم، اما میدونستیم مشکلیه که باید حل بشه.
خاموش کردن فیلتر زحمت مهمتر از فیلتر بیکلاسیه، چون بیشتر وقتا یه توهمه. و حتی وقتی واقعیه، تنبلی بزرگتری حساب میشه. استارتاپ موفق در هر صورت پر از کارهای سخت خواهد بود — از جذب سرمایه گرفته تا استخدام و اخراج. پس اگه ایدهای به نظرت خوبه ولی فقط به خاطر زحمتهای احتمالی عقب میکشی، بدون که هر ایده خوبی همینقدر زحمت داره.
بهترین راه برای پیدا کردن ایدهی استارتاپ اینه که به آدمی تبدیل بشی که به طور طبیعی ایدهها به ذهنش میرسه و بعد هم چیزی رو بسازی که خودت بهش علاقه داری. اما خب همیشه این فرصت وجود نداره. بعضی وقتها باید همین الان یک ایده داشته باشی؛ مثلاً وقتی روی یک استارتاپ کار میکنی و میفهمی ایدهی اولیهات بد بوده.
در ادامه، دربارهی روشهایی صحبت میکنم که میتونی برای پیدا کردن ایدههای استارتاپی از اونها استفاده کنی. البته تجربه نشون داده روش «طبیعی» یا همون ارگانیک خیلی بهتر جواب میده، ولی با این روشها هم ممکنه موفق بشی، فقط باید منظمتر و سختگیرتر عمل کنی. وقتی به صورت طبیعی ایده پیدا میکنی، فقط چیزهایی به ذهنت میرسه که واقعاً کمبودشون رو حس میکنی. اما وقتی آگاهانه دنبال ایده میگردی، تعداد زیادی ایدهی بیکیفیت هم میبینی. پس باید توانایی فیلتر کردن ایدههای بد رو داشته باشی.
یکی از خطرهای این روش آگاهانه اینه که ممکنه اشتباه برداشت کنی. چون ایدههای ارگانیک معمولاً مثل الهام به نظر میرسن. خیلی از استارتاپهای موفق از همین «الهامهای ناگهانی» شروع شدن. اما وقتی در حالت اجباری و برای پیدا کردن ایده، چنین احساسی نسبت به یک ایده پیدا میکنی، احتمالاً داری اشتباه میکنی.
بهترین جا برای شروع، حوزههایی هستن که توی اونها تخصص داری. مثلاً اگه متخصص دیتابیس هستی، نرو یه اپ چت برای نوجوانها بساز (مگر اینکه خودت هم نوجوان باشی). چون نمیتونی درست قضاوت کنی. اما دربارهی دیتابیس، میتونی کیفیت ایدهها رو بسنجی. اگر فکر میکنی ایدههای خوب توی دیتابیس سخته، دلیلش اینه که استانداردها و سطح تخصصت بالاست.
یک روش دیگه اینه که به چیزهایی فکر کنی که خودت نیاز داری. قطعاً نیازهایی داری. مثلاً توی کار قبلیات تا حالا پیش اومده بگی: «چرا کسی فلان محصول رو نمیسازه؟ ما حاضر بودیم سریع بخریم.» اگر چیزی یادت بیاد، یعنی هم تقاضا وجود داره و هم قابل ساختنه.
یا ببین چه چیز غیرمعمولی در زندگی تو وجود داره که نیازت رو از بقیه متفاوت میکنه. احتمالاً تنها کسی نیستی که این نیاز رو داری.
حتی ایدهی قبلیات هم میتونه منبع خوبی باشه. بعضی استارتاپهای معروف از همین راه شکل گرفتن. مثلاً هاتمیل در ابتدا ابزاری بود که سازندگانش برای ارتباط دربارهی استارتاپ قبلیشون نوشتن.
اگه زیر ۲۳ سال داری، این خودش یک تفاوت مهمه. خیلی از ایدههای بزرگ اول بین نوجوانها و جوانها شکل گرفتن. شاید در بعضی چیزها تجربهی کمی داشته باشی، ولی تو تنها کسی هستی که نیازهای همسن و سالهای خودتو درست میفهمی. مثل فیسبوک که فقط از دل زندگی دانشجویی میتونست به وجود بیاد.
دومین راه خوب اینه که نیازهای دیگران رو پیدا کنی. با همه حرف بزن و بپرس چه چیزهایی توی زندگیشون کمه، یا چه کارهایی هست که میخوان انجام بدن ولی نمیتونن. خیلی وقتها هم آدمها خودشون دقیق نمیدونن چی میخوان، ولی تو میتونی اون مشکل رو تشخیص بدی.
اگه نیاز کسی رو پیدا کردی ولی خیلی روشن نبود، میتونی مثل یک مشاور عمل کنی و انگار مشکل اون شخص رو برای خودش حل کنی. بیشتر کدی که مینویسی در نهایت برای بقیه هم کاربرد خواهد داشت.
خیلی وقتها باید برعکس فکر کنیم. دنبال ایدههای جذاب و براق مثل «توییتر بعدی» نباش. اونها خیلی کمیابن. به جاش سراغ چیزهایی برو که به نظر بیاهمیت یا سخت میآن، اما مردم حاضرن برای اونها پول بدن.
یه ترفند خوب اینه که بپرسی: «چی دوست داشتم یکی دیگه الان ساخته باشه تا من استفاده کنم؟» یا «الان حاضرم برای چه چیزی پول بدم؟»
همچنین میشه سراغ صنایعی بری که دارن نابود میشن یا باید نابود بشن. مثلاً روزنامهنگاری در حال سقوطه، ولی هنوز میشه چیزی شبیه اون ساخت که جایگزین بشه.
وقتی یک صنعت نابود میشه، جایگزینش معمولاً از یک مسیر غیرمستقیم میاد. پس دنبال «جایگزین مستقیم» نباش. خلاق باش و ببین روی کدوم بخش میشه تغییر ایجاد کرد.
استارتاپها معمولاً از یک بازار کوچک شروع میکنن که شرکتهای بزرگ نادیده گرفتنش. حتی گاهی این بازارها توسط بزرگان مسخره میشن. اما همینها فرصت بزرگی برای استارتاپهای کوچک هستن.
بعضی از موفقترین استارتاپها روی موجهای بزرگتر سوار میشن. مثل کاهش هزینهی پرینت سهبعدی یا توالییابی ژن. الان ممکنه خیلی چیزها غیرممکن به نظر برسن، ولی چند سال بعد امکانپذیر میشن.
پیدا کردن ایدهی استارتاپ کار سادهای نیست. به همین دلیله که خیلیها شکست میخورن. چون وقتی فقط میخوای «ایده فکر کنی»، معمولاً به ایدههای بدی میرسی که در ظاهر خوب به نظر میان.
روش بهتر اینه که غیرمستقیم جلو بری. وقتی زمینهی مناسبی داری، ایدههای خوب خودشون برات بدیهی به نظر میان. البته نه یکشبه؛ باید زمان بدی تا متوجه کمبودها بشی.
خیلی وقتها هم این کمبودها مثل «ایدهی شرکت» به نظر نمیان، فقط چیزهایی هستن که به نظرت ساختنشون جالبه. به همین دلیله که باید وقت و انگیزهی ساختن چیزهای جالب رو داشته باشی.
زندگی کن در آینده و بساز چیزی رو که برات جالبه.
عجیب به نظر میاد، ولی این واقعیترین دستورالعمل برای ایدههای استارتاپیه.