آرامش در چهرهاش موج میزد، انگار نه انگار همین دیروز همسرش را به خاک سپرده بود، نمیدانم این شهادت چه قدرتی دارد که اینگونه آدم را صبور میکند، جلوتر رفتم و سلام کردم؛ برای شهادت عزیزشان، اول تبریک و بعد تسلیت گفتم. همسر شهید با دو فرزندش سر مزار نشسته بودند انگار هرکدام در دل مشغول صحبت با شهیدشان بودند، وقتی این آرامش را دیدم از او خواستم که امروز همراه ما خادم باشد آخر قرار بود امروز چند شهید را به خاک بسپارند با خودم گفتم برای آرامش دادن به همسر شهیدان چه کسی بهتر از ایشان! گفت:«یکی از آشنایان خواب دیده که همسرم خادم شدند و به من هم لباس سفیدی دادند که من هم خادم شوم!» با خودم گفتم:«ببین شهید خودش همسرش را برای خادمی انتخاب کرده، انگار من فقط وسیله بودم» راوی: معصومه قاسمی به قلم: خدیجه عبدالوهابی (عکس از روزهای پرالتهاب همراهی پناه با خانوادههای شهدا، صرفا جهت انتشار تقدیم میشود و ارتباطی با روایت ندارد.) 🔰گروه مردمی پناه
