فرانسیس اسکات کی فیتزجرالد نویسندهای آمریکایی بودکه آثارش نمایانگر عصر جاز در آمریکا است و به عنوان یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم شناخته میشود. او در سینتپال مینهسوتا در خانوادهای کاتولیک و ایرلندی از طبقه متوسط دیده به جهان گشود. وقتی پدرش از کمپانی پروکتر اند گمبل اخراج شد، خانوادهاش به مینهسوتا بازگشت و اسکات وارد آکادمی سنت پاول شد. ۱۳ ساله بود که نخستین رمان کارآگاهی خود را در روزنامه مدرسه به چاپ رساند و در سال ۱۹۱۳ وارد دانشگاه پرینستون شد. فیتزجرالد پس از بستن قراردادی با کمپانی رسانهای «امجیام» به لسآنجلس مهاجرت کرد. وقتی داستان کوتاه «دمای هوا» را در سال ۱۹۳۸ منتشر کرد، در مجله «اسکوایر»، فیلمنامه و داستانکوتاه مینوشت و روی رمان تمامنشدهاش به نام «عشق آخرین تایکون» کار میکرد.
متن داستانهای او همواره عاری از هرگونه پیچیدگی ادبی است. در زمان تولد او آمریکا به شهری با تکنولوژی پیشرفته تبدیل شده بود که روز به روز به تعداد شرکتهای بزرگ آن افزوده میشد. وقتی در دانشگاه پذیرفته شد، آمریکا در جنگ جهانی شرکت داشت. در ۶ آوریل سال ۱۹۱۷ آمریکا وارد جنگ جهانی اول شد. فیتز جرالد به ارتش آمریکا پیوست و برای جنگ آموزش دید اما هرگز مثل غربیها به جنگ با اروپا نرفت. در سال ۱۹۱۹ از ارتش اخراج شد. یک سال بعد با دختری به نام زلدا ازدواج کرد و به انتشار رمانهای خود پرداخت. در سال ۱۹۲۵ معروفترین رمان او «گتسبی بزرگ» به چاپ رسید.
ماجرای «گتسبی بزرگ» در نیویورک و لانگ آیلند و در تابستان سال ۱۹۲۲ اتفاق میافتد. داستان دورانی را توصیف میکند که فیتز جرالد خود، آن را عصر جاز مینامید. ایالات متحده آمریکا در سالهای ۱۹۲۰ بهدنبال شوک و هرج و مرجی که جنگ جهانی اول به وجود آورده بود، از رشد اقتصادی بیسابقهای بهرهمند گردید. شکوفایی اقتصادی و ثروتی که این شکوفایی بهدنبال داشت باعث آن شد که بر تعداد میلیونرهای جامعه آمریکایی دم به دم افزوده شود. علاوه بر این از آنجا که در همان سالها قانون منع تولید و فروش مشروبات الکلی در آمریکا حکمفرما بود، عدهای از راه قاچاق ثروتهای باد آوردهای به چنگ میآوردند. فیتز جرالد هرچند مثل یکی از کاراکترهای داستانش، نیک کراوی مردمان ثروتمند و زرق و برق آن دوران را میستود ولی با زرپرستی و سقوط اخلاقی منتج از آن میانه خوبی نداشت. «گتسبی بزرگ» هماکنون یکی از بزرگترین رمانهای آمریکایی به شمار میآید و آن را در مدارس و دانشگاههای سراسر جهان بهعنوان یکی از کتب استاندارد تدریس میکنند.
ماجرای این رمان از جایی آغاز میشود که نیک کراوی برای ادامه زندگی به ساحل شرقی آمریکا میآید. او در همسایگی خود با فردی به نام جی گتسبی که بسیار ثروتمند است و مهمانیهای باشکوهی در خانه اربابیاش واقع در لانگ آیلند برگزار میکند، آشنا میشود. درباره ثروت هنگفت او و اینکه این ثروت چطور بدست آمده شایعات زیادی سر زبانها افتاده. هیچکس چیزی از گذشته او نمیداند. نیک کراوی در لانگ آیلند، علاوه بر گتسبی، با دیزی، دختری از خویشاوندانش و همسر او، تام بوکَنِن رفتوآمد دارد. تام مرد ثروتمندی است که در دوران دانشجویی ورزشکار برجستهای بوده. تام و دیزی صاحب دختری هستند اما رابطه سردی با هم دارند و تام نیز معشوقهای در شهر، به نام مایرتل دارد که همسر مکانیک فقیری به نام ویلسون است.
نیک کراوی در ابتدا ریخت و پاشهای بیمعنی جشنهای گتسبی را، که هر شنبه صدها میهمان در آنها شرکت میکنند، به دیده تحقیر مینگرد. اما کمکم خود او هم مرتب در این مهمانیها حضور مییابد. گتسبی به او اعتراف میکند دلیل اصلی برگزاری این جشنهای هفتگی آنست که شاید دیزی (که گتسبی از خیلی وقت پیش عاشق و دلباختهی او بوده) بالاخره یک روز بهطور اتفاقی در یکی از آنها شرکت نماید. نیک ترتیب ملاقات گستبی و دیزی را میدهد. تام به عشق و علاقه فراوان گتسبی نسبت به دیزی پی میبرد. او همچنین چند کارآگاه را مأمور تحقیق درباره گستبی میکند و متوجه میشود ثروت گتسبی از طریق قاچاق و فروش غیرقانونی مشروبات الکلی به دست آمده است. داستان به همینجا ختم نمیشود و در ادامه پس از وقوع قتلی بیرحمانه، ماجرایی عجیب در جستجوی حل معمای قتل، ما را به سفری جذاب و باورنکردنی میبرد.
برداشتهای سینمایی بسیاری از این رمان انجام شده و بازیگران مشهوری همچون رابرت ردفورد در برداشت ۱۹۷۴، به کارگردانی جک کلیتون و بر اساس فیلمنامهای از فرانسیس فورد کاپولا بازی کردهاند. فیلم جدیدی از این رمان، با عنوان گتسبی بزرگ در سال ۲۰۱۳ و با بازی لئوناردو دی کاپریو ساخته شده است. رمان «گتسبی بزرگ» با ترجمه ی رضا رضایی از سوی انتشارات ماهی در ایران چاپ شده است. آنچه در ادامه میخوانید قسمتی کوتاه است از متن کتاب:
«دستهایش را در جیب کتش فرو کرد و با اشتیاق دوباره نگاهی به اطراف انداخت، انگار حضور من خدشهای بر شبزندهداری مقدس او وارد میکرد... بالاخره دست دادیم و من راه افتادم. هنوز به شمشادهای حصار نرسیده بودم که چیزی را به خاطر آوردم و به عقب برگشتم. از آن سوی چمن فریاد کشیدم؛ که «جماعت گندی هستن. شما ارزشتون به تنهایی به اندازهی همهی اونا با همه.»