حسین طالقانی
حسین طالقانی
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ سال پیش

اَرمایل؛ روایت نجات‌ من از سربازی

اگر حوالی ۵:۳۰ صبح گذرتون به اتوبان امام علی (ع) به سمت شمال بیفته، جوون‌های ۲۰-۳۰ ساله‌ای رو می‌بینید که سوار بر موتور، ماشین، یا اتوبوس با لباس‌هایی یک‌شکل به سمت اردوگاه کار اجباری می‌رن. جایی که قراره روزی ۸-۱۰ ساعت از زندگی‌شون رو به کارهایی بی‌معنی و نامربوط (یا بطالت) بگذرونن.
می‌گن قراره دو سال به کشورت کمک کنی، نظم و فرمان‌برداری (و بعضاً مهارت جدید) یاد بگیری، غرورت شکسته بشه، و... . ولی واقعیت اینه که قراره عزت نفس ازت گرفته بشه و خدنگ فرماندهانی باشی که الگوی بی‌نظمی، نافرمانی و دورویی هستن.
قصه‌ای که می‌خوام تعریف کنم، بیش‌تر از اینکه در مورد این تراژدی باشه، قصه‌ی آدم‌هاییه که وسط این شرایط بد تلاش می‌کنن بهترین کاری که از دستشون برمیاد رو انجام بدن (و کسایی که در شرایط معمولی، رفتارهای بد رو انتخاب می‌کنن).


قدم‌به‌قدم تا اردوگاه کار اجباری

روزهای آخر تابستان ۹۸ و بعد از چند سال به دوش کشیدن اضطراب سربازی، بالاخره دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم از فوق لیسانس انصراف بدم تا بتونم برای تسهیلات امریه دانش‌بنیان (که خبرهایی از سخت‌تر شدن یا حتا لغوش به گوش می‌رسید) اقدام کنم. در چند هفته‌ی پراضطراب، مدارک دیپلم و لیسانس رو گرفتم، کارهای انصرافم رو انجام دادم، مدارک و درخواستم رو در سامانه سینا بارگذاری کردم و بالاخره اواسط پاییز اسمم در لیست امریه اعزامی‌های اسفند ۹۸ قرار گرفت.

چند روز بعد از انتخابات یازدهمین دوره مجلس و شیوع [رسمی] کرونا، دوره آموزشی ما هم شروع شد. بلاتکلیفی و بحران‌زدگی در ارتش مشهود بود. هر روز و هر ساعت یک تصمیم جدید —و گاهی کاملاً برخلاف تصمیم قبلی— گرفته می‌شد. یک روز «ملاقات هرروزه با خانواده» ابلاغ می‌شد و روز بعد «ملاقات به طور کلی لغو» می‌شد (در حالت عادی دو روز در هفته امکان ملاقات هست). در همین تلاطم‌ها، از «قرنطینه تا پایان اسفند» رسیدیم به «تعطیلی تا ۱۴ فروردین» و بعد از یک هفته حضور در پادگان،‌ به مرخصی طولانی فرستاده شدیم.

مرکز آموزشی ۰۱ نیروی زمینی ارتش («مر آ ۰۱» به زبان ارتش) احتمالاً بهترین و راحت‌ترین مرکز آموزشی باشه. جایی که به خاطر حضور سربازهای نخبه و نورچشمی‌ها، قراره خیلی سخت‌گیری نشه. امّا با این حال از روز اوّل با «اگه سیگار دستت ببینم، تو حدقه چشمت خاموش می‌کنم» و تهدید‌هایی بدتر مواجه می‌شی؛ اون هم در شرایطی که درجه‌دار و کادر، سیگار می‌کشن (البته دور از چشم مافوق‌شون)

بعد از تعطیلات نوروز سال ۹۹ که به پادگان برگشتیم، سورپرایز اصلی رونمایی شد: در کمال تعجب برگه‌ی امریه و دفترچه بیمه‌مون رو دادن و باهامون خداحافظی کردن! دوره‌ی آموزشی —با کم‌تر از یک هفته آموزش— تموم شد!

شروع امریه من مصادف شد با زمانی که شرکت تصمیم به دورکاری اجباری گرفته بود. این در حالی بود که معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری ابلاغ کرده بود «سربازان حق دورکاری ندارند». نامه‌ای تنظیم کردم و درخواست کردم با توجه به شرایط و تصمیم شرکت، دورکاری کنم؛ امّا اصلاً به نامه واکنشی نشان ندادند. بالاخره روزی در خرداد آقای دال برای اوّلین بار با من تماس گرفت:

— سلام. آقای طالقانی؟
— بله خودم هستم
— کجا تشریف دارید شما؟
— خونه
— سربازها حق دورکاری ندارن! شما باید...
— کسی جز نگهبان شرکت نیست. ما نامه زدیم برای دورکاری...
— نامه‌ای به دست ما نرسیده. تا زمانی که با نامه موافقت نشده، باید طبق ابلاغیه عمل کنید و شرکت باشید. من روزهای بعد دوباره با شما تماس می‌گیرم.

این شد سرآغاز قرارگرفتن من زیر ذره‌بین آقای دال با یک برچسب «این طالقانی از اون بپیچوناست!». امّا من که [خیلی] حوصله دردسر نداشتم و اضطراب سربازی کم و بیش همراهم بود، از همون تابستون شروع کردم به شرکت رفتن. البته نه از ۹ صبح تا ۵ عصر؛ صبح‌ها دیرتر می‌رفتم و اغلب تا ۷-۸ شب شرکت بودم.

تا اردیبهشت ۱۴۰۰ آقای دال چند بار دیگه‌ای هم تماس گرفت و از بخت بد (؟) من، درست وقت‌هایی که شرکت نبودم:
— یک بار وقتی به خاطر عوارض جانبی داروهایی که می‌خوردم کل روز رو خواب بودم
— یک بار وقتی که مشاوره داشتم
— یک بار درست بعد از نوروز سخت ۱۴۰۰ ابرآروان که یک‌سره شرکت بودیم و بعد از اینکه همکاری که کنارش نشسته بودم مشخص شد مبتلا به کرونا بوده و تصمیم گرفتم چند روزی نرم شرکت
— یک بار وقتی که کرونای پدر و مادر همسرم مثبت شد و علاوه بر احتیاط به خاطر ملاقات چند روز قبل، قرار بود با همسرم خرید کنیم و چیزهایی براشون تدارک ببینیم

و این بار آخر کار بیخ پیدا کرد: «آقای طالقانی، ما هربار تماس گرفتیم شما شرکت نبودین و من امریه شما رو لغو می‌کنم!»
خواستم براش توضیح بدم همونطور که در شرایطی که خیلی ساده می‌تونستم دروغ بگم «شرکت هستم» با صداقت گفتم که شرکت نیستم، دارم صادقانه می‌گم که تمام روزها از خرداد سال قبل رو شرکت رفتم و روزهایی که نبودم رو هم براش مرخصی گرفتم؛ امّا اصلاً اجازه صحبت نمی‌داد. اضطراب سربازی، فشار شنیده نشدن، احساس بی‌عدالتی و زورگویی، و... دیگه از کوره در رفتم و گفتم:

گوش کن!! صادقانه گفتم هر روز رفتم، صادقانه می‌گم الآن مرخصی‌ام. نمی‌خوای قبول کنی؟! پس من می‌گم شرکتم، اگر می‌تونی ثابت کن که شرکت نیستم!

این واکنش من خیلی براش سنگین بود؛ چون خودش هم خوب می‌دونست نمی‌تونه، چون فکر می‌کرد مافوق منه و حق ندارم اینطور باهاش صحبت کنم، چون... . گفت فردا صبح با مدیرعامل باید بریم کارگزاری تا تکلیف‌مون رو روشن کنه؛ نه فقط من که همه سربازهای شرکت رو فراخوند (البته بقیه هم داستان‌های خودشون رو داشتن). در ملاقات حضوری با ما و در تماس با مدیرعامل و جلسه با نماینده HR، تهدیدهایی کرد که بیش‌ترش ناممکن (و البته برای کسی که اطلاعی از قوانین نداره باورپذیر) بود. بالاخره ۲۵ تیر ۱۴۰۰ به طور رسمی امریه من لغو شد.

چند ساعت اوّل شوک بودم. نمی‌دونم چطوری ولی بعدش آرامش پیدا کردم؛ انگار خیالم راحت بود که اتفاق بدی نمیفته و حتا ممکنه بهتر هم باشه. انقدر بی‌تفاوت (و سرخوش) بودم که برای همکارها عجیب بود. صبح روز بعد، نامه لغو امریه به‌دست، خودم رو به نیروی انسانی نیروی زمینی ارتش («مد عملیات ن ا»‌ به زبان ارتش) معرفی کردم، و بعد از طی مراحل و آخر وقت اداری، به معاونت فناوری اطلاعات و ارتباطات («م فاوا» به زبان ارتش) فرستاده شدم که جزء قسمت‌های خوب ستاد برای گذروندن سربازی به حساب میومد.

صبح زود در مسیر پادگان این عکس رو گرفتم
صبح زود در مسیر پادگان این عکس رو گرفتم

۶ صبح روز بعد پیش رییس اداری فاوا بودم و وقتی فهمید برنامه‌نویسی بلدم (و شاید وقتی فهمید چیز زیادی از خدمتم نمونده)، برگه‌ی امریه‌ام رو پاراف کرد و گفت برم به سازمان فناوری اطلاعات (زیرمجموعه معاونت). چند دقیقه بعد جلوی در سازمان بودم. یکی از سربازها خودش و بقیه رو معرفی کرد و بعد بهم توصیه کرد که کاری کنم که همین‌جا تو سازمان بمونم، چون اینجا خیلی به جایی که ازش میام شبیهه (البته بیش‌تر منظورش یه شرکت معمولی بیرون از پادگان بود و ایده‌ای از فرهنگ آروان یا شرکت‌های به‌روز IT نداشت). همونجا منتظر بودم تا ساعت اداری شروع بشه و مصاحبه بشم و بهم بگن که آیا من رو می‌خوان یا نه. از حرف‌های یکی از سرهنگ‌ها با نگهبان اینطور فهمیدم که با رییس سازمان صحبت کرده و احتمالاً قبول نکنه من اینجا بمونم. کمی نگران بودم؛ به خصوص که ۶ ماه یا کمتر از دوره سربازیم باقی مونده بود و به طور معمول کسی چنین سربازی رو نمی‌خواد.

بالاخره رییس اومد، مصاحبه مختصری کرد و بعد نمی‌دونم چه چیزی نظرش رو جلب کرد،‌ ولی کامل می‌شد رضایت تو چشم‌هاش دید (و احتمالاً خوشحالی رو تو چشم‌های من). تلفن رو برداشت، شماره داخلی رو گرفت و خبرداد سرباز جدید می‌فرسته و بعد به من گفت برم فلان بخش. رفتم و در گفتگویی که با سرهنگ الف داشتم، توضیح دادم که برنامه‌نویسی بلدم و اگرچه الآن با یه تکنولوژی دیگه کار می‌کنم ولی چند سال قبل با تکنولوژی اون‌ها هم کار کردم. بعد از اینکه سرهنگ در مورد کارهای خودشون و نیازمندی‌هایی که دارن گفت، توضیح دادم که تجربه انجام بیش‌تر اون‌ها رو دارم و بعد از ذهنم گذشت که بگم «برنامه‌نویسیم خوبه، امّا تو یه کارهای دیگه‌ای بهترم». چند ثانیه‌ای مردد بودم که بگم یا نگم (و آیا نتیجه خوبی خواهد داشت یا نه) و بالاخره جسارت به خرج دادم و گفتم! و خوب شد؛ سرهنگ که به نظر از قبل هم موافق حضورم بود، مصمم‌تر شد و من شدم گروهبان «رایانه».


هر پگاه هنگامی که نگهبانان دو جوان ایرانی به سلاخ می‌سپردند تا سلاخی شده مغز آنان خورشت اژدها گردد، ارمایل و گرمایل در خفا یکی را کشته و به‌جای دومی گوسفند جایگزین می‌کردند و بدین ترتیب به نجات نسل ایرانی برآمدند.

زشت، بد، خوب

شرایط غم‌انگیزیه. قانون ظالمانه‌ای وجود داره که جوان‌ها رو چند سالی اسیر اضطراب می‌کنه، مسیر زندگی‌شون رو دور و پرپیچ و خم می‌کنه، و آخر سر هم به مسلخ «اجباری» می‌بره. قانونی که نه تنها زور کسی به تغییرش نمی‌رسه که بعضی‌ها هم طرفدارش هم هستند! در این شرایط بد امّا هنوز انتخاب‌گری آدم‌ها برقراره و انتخاب آدم‌ها یکسان نیست. بعضی انتخاب می‌کنن در زشتی اون هضم بشن، بعضی عرصه رو مهیا می‌بینن و بدتر می‌شن، اندکی هم مسیر خوب بودن رو پیش می‌گیرن.

زشت

چند روز بعد از حضورم در سازمان، سربازی که در خدمت سرهنگ میم بود ترخیص شد و رییس اداری سازمان من رو به عنوان جایگزین موقت‌ش تعیین کرد. قرار بود صبح‌ها نیم‌ساعتی در خدمت سرهنگ باشم (برای صبحانه و گاهی نظافت اتاق) و بعد به قسمت خودم برگردم. چند روزی به همین منوال گذشت و بعد سرباز دیگه‌ای با درجه ستوانی جایگزین من شد. سرهنگ میم گفت که «درست نیست این کارها رو از یه ستوان بخواد» و خواسته بود که من برگردم (انگار شخصیت و منزلت آدم‌ها به درجه‌شونه!). چند بار این جابه‌جایی تکرار شد و بالاخره یک روز ساعت ۹:۳۰ ستوان من رو دید و وقتی ازم پرسید که صبحانه رو بردم یا نه، فهمیدم هر کدوم‌مون فکر می‌کردیم اون یکی باید بره و هیچ‌کدوم نرفتیم! رفتم اتاق سرهنگ میم و دیدم در این سه ساعت که از حضورش در پادگان می‌گذره، نه کتری برقی رو آب کرده، نه صبحانه خورده، نه ظرف‌ها روز قبل شسته‌شده، و... .

همیشه برام سؤال بود این که میگن «سرباز کمه» یعنی چی؟ در شرایط غیرجنگی چه نیازی به سرباز هست؟ و... حالا جواب سؤالم رو گرفته بودم: «وظیفه» در اصل «مستخدم» ارزانه؛ کار وظیفه اینه که پادگان رو جارو بزنه، اتاق‌ها و میزها رو نظافت کنه، به درجه‌دار صبحانه و ناهار بده، ظرف‌هاشون رو بشوره، و... . چنان به این مستخدم ارزان عادت کردند که بعید نیست اگر سربازی نباشه، از گرسنگی بمیرند و کثافت تمام ساختمان‌ها رو بگیره. حتا همین الآن هم فرسنگ‌ها از تصور من و شما به عنوان الگوی نظم و انضباط فاصله داره. البته در جایی که بویی از شایسته‌سالاری نبرده، و اطاعت بی‌چون و چرا —حتا متزوّرانه— به هر چیزی ارجحه، چنین نتیجه‌ای دور از ذهن نیست.

بد

یکی از روزها که سخت مشغول کار بودم، دستور رسید که وظیفه‌ها رو جمع کنید بریم مأموریت. زور ارشدم به رییس اداری نرسید و من هم عازم مأموریت شد. چه مأموریتی؟ بارکشی. سرهنگی بازنشسته که دوست امیر فرمانده فاوا بود، باید خانه سازمانی رو تحویل می‌داد و اسباب‌کشی می‌کرد و امیر به حساب رفاقت، سربازهای معاونت رو برای بارکشی پیش‌کش کرده بود! طبق قانون، «هرگونه به‌کارگیری کارکنان وظیفه در امور شخصی مطلقاً ممنوع است». امّا وقتی من گفتم «دنده‌ام آسیب دیده و نمی‌تونم اسباب‌کشی کنم»، اوّل از همه سرهنگ بازنشسته تهدید کرد که به رییس سازمان زنگ می‌زنه تا به حساب من برسن، بعد هم که رییس اداری اومد و فهمید من کار نمی‌کنم، به ارشد وظیفه سپرد که کارت تردد من رو بگیرن و بازداشتم کنن! امیر فرمانده و رییس اداری، تصمیم گرفته بودن از قدرتشون استفاده کنن برای بی‌قانونی و زورگویی. سرهنگ بازنشسته تصمیم گرفته بود از مناسباتش برای چندرغاز صرفه‌جویی سوء استفاده کنه. در شرایطی که مجبور نبودن، انتخاب کرده بودند بد باشن؛ بدتر از چیزی که شرایط بهشون تحمیل می‌کنه.

بین اون همه سربازی که از فاوا برای بارکشی فرستاده شده بودن، سرجوخه شاید آیینه تمام نمای رییس اداری (و هم‌نوعانش) بود. تا وقتی که سرهنگ ق (رییس اداری) نبود، کار که نمی‌کرد هیچ، به «ستوان» تازه‌وارد سازمان هم زور می‌گفت و به قول سربازها «... موتوری» ازش می‌کشید! امّا وقتی خبر رسید سرهنگ ق داره میاد، فرنچ‌ش رو کند و سوپرمن شد! بارهای سنگین رو به دوش می‌کشید و سعی می‌کرد به چشم بیاد. به چشم هم اومد و مزد گرفت: چند روز مرخصی. این همون اطاعت متزوّرانه‌ایه که ازش صحبت کردم. تا وقتی می‌بینی ازت اطاعت می‌شه و به خاطر منافعی که براشون داره، برات دم تکون می‌دن؛ امّا پشت سرت، تره هم برات خرد نمی‌کنن.

خوب

سرهنگ الف روز اوّل بهم توضیح داد که دو نقش دارم: سرباز و مهندس. در لباس وظیفه —که به طور معمول تا ۹ صبح تنم بود— در اختیار رییس اداری بودم و کارهایی مثل نظافت عمومی سازمان و تدارک دیدن صبحانه به عهده من (و دیگر وظیفه‌ها) بود و در ادامه روز در اختیار قسمت خودم در سازمان بودم و «بنا به قاعده» باید مشغول یادگیری و/یا ایفای نقش به عنوان مهندس می‌شدم. سرهنگ توضیح داد که به هر حال قسمت اوّل هم جزیی از آمادگی برای شرایط رزم به حساب میاد و از این خواسته‌ها ناراحت نشم؛ و تلاش اون‌ها هم اینه که این بخش خیلی کم باشه.

هفته اوّل خیلی کاری ازم بر نمی‌اومد. هم تازه‌وارد بودم و ساکت یه گوشه نشسته بودم تا محیط رو بشناسم و هم به خاطر نداشتن تاییدیه حفاظت، امکان دسترسی به کامپیوتر و ایفای نقش نداشتم. از هفته دوم اوضاع به‌کلّی تغییر کرد؛ در یک شروع طوفانی، مشکلی که مدت‌ها گریبان‌گیر سیستم‌ها بود رو تنها در چند دقیقه شناسایی کردم و راه‌حلش رو گفتم. در روزها و هفته‌های بعد، بازبینی نقشه‌راه برنامه‌نویسان و معرفی منابع آموزشی، معرفی راه‌کاری برای ثبت فعالیت‌های کاربران (Audit Log)، راه‌اندازی سیستم‌های تجمیع لاگ و مانیتورینگ، راه‌اندازی و آموزش استفاده از Azure DevOps به عنوان ابزار مدیریت کارها، مخزن کد، پایپ‌لاین انتشار و ویکی، ایجاد ساختار مدیریت دانش در ویکی، تعیین استانداردهای طراحی API، آموزش Git، اجرای یک کاتا برای آشنایی با تست‌نویسی، و... کارهایی بود انجام دادم.

سرهنگ در حالی که می‌تونست جارو و دستمال تنظیف بده دستم، ترجیح داد کیبورد دستم باشه. از اختیاراتش (و فراتر از اون) استفاده می‌کرد تا هرچیزی که لازم داشتم در اختیارم قرار بگیره و مواقعی که نبود هم به دیگران می‌سپرد چیزهایی که لازم دارم رو برام فراهم کنن. به کادر قسمت خودش سپرده بود دور من رو برای کارهای طول روز خط بکشن. برخلاف این چیزی که می‌گن «اگر بفهمن کار بلدی، نگه‌ت می‌دارن تا عصر»، نه تنها ساعت اداری که تموم می‌شد اصرار می‌کرد که برم خونه و به کارهام برسم، بلکه یکی دو بار یکی دیگه از وظیفه‌ها رو فرستاد به جای من نگهبانی بده (نگران نشید؛ نگهبانی بالای برجک منظور نیست! نگهبانی سازمان، نشستن پشت میز و ثبت ورود و خروج افراد بود)، برای کارهای تسویه حساب یکی رو به جای من فرستاد تا بدون اینکه بخوام ساعت بیش‌تری رو پادگان بمونم، بتونم کارهایی که دستم بود رو جمع بکنم. علاوه‌بر این حمایت‌ها، وقتی کلاس برگزار می‌کردم یا چیزی توضیح می‌دادم، سرهنگ متواضعانه گوش می‌داد و بزرگوارانه من رو «استاد» خطاب می‌کرد. برای اینکه نشون بده حواسش به من هست، پیش از اینکه درخواست کنم، بهم مرخصی تشویقی می‌داد.

یک روزی که با سرهنگ در مورد برخوردها با وظیفه‌ها و نیروی انسانی صحبت می‌کردیم، در خلال صحبت‌ها به امیری که داشتند اشاره کرد و از جملاتی که نقل می‌کرد مشخص بود نگرش امروزش و این شیوه قدردانی، میراث امیره.

دو هفته‌ای که از حضورم گذشت و می‌دونستم می‌تونم به سرهنگ اعتماد کنم، بهش گفتم که چند ماهی کسری دارم و به نظرتون کی اقدام کنم براش؟ در کمال تعجب گفت: «همین الآن! این حق توئه که استفاده کنی و با توجه به زمان کمی که از خدمتت مونده،‌ زود اقدام کن براش». تهدیدهای آقای دال —کارگزار معاونت علمی— باعث شده بود از اردیبهشت به فکر استفاده از کسری خدمت بیافتم و به همین دلیل همه مدارکم آماده بود و خیلی زود کارها پیش رفت. البته بعید می‌دونم اگر سرهنگ تعریفم رو پیش رییس سازمان نکرده بود، به این راحتی با درخواست استفاده از کسری موافقت بشه و نامه‌اش رو بزنن.


روز آخر که چند ساعتی هم بیش‌تر موندم تا بلکه چند قدم بیش‌تر بردارم، وقتی با سرهنگ داشتیم از دفترش خارج می‌شدیم پرسید:

— روز آخر چه حسی داره؟
— دارم فکر می‌کنم کلی کار نصفه دارم که باید بیام و انجامش بدم
— یعنی شنبه هم میای؟
— اگر مجبور نباشم ۵ صبح بیدار بشم، آره!

درسته که سرهنگ نمی‌تونست از پس «اجباری» بر بیاد و همه جوون‌ها رو نجات بده، ولی تصمیم گرفته بود بهترین کاری که از دست‌ش بر میاد رو انجام بده و به وظیفه‌های قسمت خودش کمک کنه تا این زمانی که در پادگان هستند،‌ ساده‌تر و مفیدتر بگذره. تلاشی که باعث شد تجربه حضور من در پادگان، به جای اینکه همراه با تحقیر و بطالت باشه، سرشار از قدرشناسی و اثربخشی باشه.

سرهنگ، من رو یاد ارمایل و این آیه انداخت:

مائده ۳۲ (شاید نسخه عبری رو در سکانس آخر فهرست شیندلر شنیده باشید)
مائده ۳۲ (شاید نسخه عبری رو در سکانس آخر فهرست شیندلر شنیده باشید)


سربازیپادگاناخلاقامریه دانش بنیان
سالک .[ ل ِ ] (ع ص ، اِ) مسافر و راه رونده. / a3dho3yn.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید