حسین طالقانی
حسین طالقانی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

تجربه کارگاه چوب: آنچه پرنده کوچک به من آموخت

انگشت‌دونه رو تو انگشت اشتباه گذاشته بودم، چوب رو برعکس دستم گرفته بودم، برش‌هایی که می‌زدم به جای ظرافت، با زور توی چوب پیش می‌رفتن و... تقریباً هر کاری رو اشتباه انجام می‌دادم. دیگه ظرفیتم برای اشتباه کردن تکمیل و با خودم بحثم شد:
— چرا رهاش نمی‌کنی و خودت رو از این نکبت و حس کودن بودن نجات نمی‌دی؟! بذار و برو!
— هنوز همون بچه ۱۰-۱۱ ساله‌ای که تا یه خط خوردگی روی روزنامه دیواری‌اش افتاد، کلش رو پاره کردی و بیخیالش شدی! تا کی می‌خوای در بری؟!
— چه دوراهی خوبی! ادامه دادن مثل یک احمق دست‌وپاچلفتی، یا تسلیم شدن مثل یک بازنده!
بقیه به‌نظر خیلی راحت این کار رو انجام میدادن و اینکه از پس این کار بر نمی‌اومدم، شرم‌آور بود. عمیقاً حس ناکافی بودن داشتم و هر نشانه‌ای مبنی بر اشتباه کردن، دردناک بود. کنار کشیدن هم دردناک بود. درمانده شده بودم. تمرکزم رو از دست داده بودم و دیگه به علی (مربی کارگاه) گوش نمی‌دادم. دوست داشتم کاری کنم که یه موفقیتی توش باشه:
— دره ساختن سخت بود دیگه، نه؟! با دره‌های پیچ‌واپیچ یه درخت می‌سازم که چشمت درآد!
امّا بی‌خودی داشتم زور می‌زدم و بیش‌تر در باتلاق فرو می‌رفتم.

خیلی طول نکشید تا نوبت به سنباده زدن رسید. زور زیادی که در کار با چاقو دست‌وپاگیر بود، اینجا من رو جلو انداخت. انتقام همه‌ی برش‌های بد رو با سنباده گرفتم! جوری چوب رو برق انداختم که نه فقط خودم از انعکاس نور روی اون کیف کردم، بلکه مجید (دستیار مربی) هم کلی از کارم تعریف کرد و به بقیه نشونش داد. با خودم گفتم:
— پس انقدرها هم بی‌دست‌وپا نیستی
— اگه دهنت رو ببندی، شاید
حالا فشار و کشمکش درونی‌م کمتر شده بود و راحت‌تر می‌تونستم روی برش‌ها تمرکز کنم. برگشته بودم به وضعیت ابتدای روز که بیش از اینکه انجام بی‌نقص کار برام مهم باشه، پشت سر گذاشتن همین یک قدم پیش رو و چالشی که باهاش روبه‌رو هستم، اهمیت داشت. چالش‌هایی بعضاً خود ساخته، مثل برداشتن یه براده به اندازه دلخواه و از جای دلخواه، یا تکرار عالی این براده‌برداری تا جایی که چوب، کاملاً گرد بشه. کم کم دستم هم با چاقو رفیق‌تر شد و بهتر می‌تونستم اون رو توی چوب سُر بدم.

همینطور که روز به انتها می‌رسید، پرنده کم کم از دل چوب بیرون میومد. وقتی کامل شد، بهش نگاه کردم. انگار بهم می‌گفت:
— اگر ادامه نمی‌دادی، همین میزان (هر چند اندک) مهارت رو هم پیدا نمی‌کردی.
راست می‌گفت. مثال‌های بی‌شماری داشتم از اینکه به این خاطر که در زمان کم به نتیجه دلخواه (و به اندازه کافی بی‌نقص) نمی‌رسیدم، کنار کشیده بودم. امّا سخت بود که از خودم انتظار بی‌جا نداشته باشم و بپذیرم که کسی ساعت و روز اوّل استاد نشده...بدون اشتباه، چیزی یاد نگرفته...و این اصلاً شرم‌آور نیست. می‌گم شرم‌آور، چون شاید می‌تونستم تو خلوت خودم کارهایی که در اون سررشته ندارم رو تجربه کنم و یاد بگیرم، امّا جلوی دیگران؟ اصلاً و ابداً!
همینطور که به پرنده کوچک در دستم نگاه می‌کردم، افسوس می‌خوردم که چه فرصت‌هایی رو تا اینجا به خاطر اجتناب از این حس، از دست دادم؛ و چه فرصت‌هایی رو باز ممکنه از دست بدم...

درخت و پرنده‌ای که در کارگاه ساختم.
درخت و پرنده‌ای که در کارگاه ساختم.


کمی بیش‌تر درباره کارگاه چوب

اگرچه به نظر وقفه چندماهه بین کارگاه‌ها، باعث شده بود علی یه جاهایی برای توضیحات آماده نباشه (شاید هم مدلش همینطوریه ?‍♂️)، ولی در کل کارگاه خوب طراحی شده بود:

  • شب قبل از کارگاه، پیامی گرفتم که خیلی خوب شرایط کارگاه رو توضیح داده بود و گفته بود چه کار بکنیم و چی بپوشیم و انتظار چه چیزی رو داشته باشیم.
  • در قسمت اول کارگاه، بعد از توصیه‌های ایمنی در رابطه با کار با چاقو، قدم به قدم سه نوع برش رو یاد گرفتیم و بعد سنباده زدن رو. تو این قسمت، تمرکز روی یادگرفتن مهارت‌ها بود (مثل Deliberate Practice)، بدون اینکه بخوایم نگران این باشیم که قرار نیست چیز خاصی از این چوب در بیاد.
  • علی توضیحات اولیه‌ای می‌داد و بعد ما مشغول تجربه می‌شدیم. بعد که با چالش‌های کار روبه‌رو می‌شدیم (مثل خسته شدن دست ناشی از اشتباه انجام دادن کار)، علی قدم بعدی رو می‌گفت. اینکه چقدر رو اول کار بگی و چقدر رو به بعد موکول کنی، موضوع خیلی مهمیه و به نظرم از این نظر توازن مناسبی در کارگاه برقرار بود.
  • در قسمت دوم کارگاه، از یک چوب دوربری شده پرنده شروع کردیم و با کمک برش‌هایی که یاد گرفته بودیم، به شکل نهایی پرنده رسیدیم و آخر سر، سنباده زدیم. این که آخر روز، با یه پرنده (یا هر نوع خروجی ملموس دیگه) کارگاه رو ترک کنی، و نه فقط کمی مهارت کار با چوب، واقعاً تصمیم درستی در طراحی کارگاه بود. این به دستاورد رسیدن، به آدم (یا دست کم کسی مثل من) انگیزه میده که دوباره به خودش فرصت اشتباه کردن و یاد گرفتن بده.

علاوه بر تجربه کار با چوب و تلنگری که در بخش ابتدایی این نوشته بهش پرداختم، کارگاه چوب برای من فضایی بود که بتونم چند ساعتی از دنیا و مشغله‌های هر روزه جدا بشم و در دنیای دیگه‌ای غرق بشم. از اول صبح موبایلم رو توی کیفم گذاشته بودم و تمام فکر و ذهنم شده بود برش زدن چوب. پیش از کارگاه فکر می‌کردم ۹ صبح تا ۸ شب خیلی طولانی و خسته‌کننده باشه؛ ولی تازه بودن کار و چالش‌های پی‌درپی، باعث می‌شد ارتباطم با این کار رو از دست ندم و تا ۱۰ شب ادامه بدم (البته آخرهاش واقعاً خسته بودم و فقط و دوست داشتم پرنده رو به وضعیت good enough برسونم و برم خونمون ?).


پی‌نوشت: عنوان مطلب رو از کتاب «آنچه پرنده کوچک به من آموخت» قرض گرفتم. (طاقچه، شهر کتاب آنلاین)
مهارتناداستانروانشناسیکمال‌گراییتجربه
سالک .[ ل ِ ] (ع ص ، اِ) مسافر و راه رونده. / a3dho3yn.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید