در سینما حقیقت، فیلم «فریاد رو به باد» را دیدم و شبش چند سطری در موردش در یادداشتهایم نوشتم که با شما به اشتراک میگذارم. در همین ابتدا بگویم که «خطر لو رفتن داستان» وجود دارد.
فریاد رو به باد قصهی پسری ۱۶ ساله و اهل دروازه غار بود که میخواست خواننده و موزیسین بشود؛ آن هم در سبک راک. اما مهمتر از مسیری که برای رسیدن به علاقهی موسیقی طی کرد (و نرسید)، در صحنههایی از فیلم با جنبههای دیگر شخصیت او آشنا میشویم که به مراتب عاقلتر از آن پسر لجباز در مواجهه با علاقهاش (= موسیقی) بود. مثل اینکه در مواجهه با در دسترس بودن انواع مواد در مدرسه و دوستی که بهش گفته بود: «میترسی ما سیگار میکشیم بو بگیری؟»، جواب میدهد: «من جد و آبادم دودی بودن و دور و اطرافم آخر این خط رو دیدم!». یا اینکه -اگر چه فیلم اسم نبرد- گویا در جمعیت امام علی (ع) فعال بود و کمک میکرد. و یا جایی گفت: «این محله من است و باید بسازمش».
پسرک برای انجام ندادن تمریناتش بهانههایی میآورد که خیلی دور از بهانههای ما برای نپرداختن به علایقمان نیست و بسیاری از آنها مصداقی از «مرکز کنترل بیرونی» است. وقتی بسیاری از این عوامل بیرونی برداشته میشود و نوبت به تمرین و تلاش میثم (سوژهی فیلم) میرسد، برای من عجیب بود که چقدر سریع دست از آرزویش کشید و چقدر زود به این نتیجه رسید که «شاید من شاعر بهتری هستم تا خواننده». میدانم که فیلم داستانی نیست و مستند است، اما انتظار داشتم بیشتر بجنگد :(
فیلم میتوانست بیشتر و بهتر سوژه را بررسی کند و نکرده بود؛ شاید هدف کارگردان این نبوده. نقاط اصلی هم به نظر میرسید دست کارگردان بوده باشد (تا تقدیر!)؛ مواردی مثل ثبتنامش توسط اطرافیان در کلاس آواز -آن هم سنتی!- و جور شدن یک آدم حرفهای برای کمک به او در ساخت موسیقی. از فیلم مستند هم انتظارات بالایی ندارم و به نسبت فیلمهای مشابه آن را از نظر فنی خوب ارزیابی میکنم.