اولین ویژگی فیلم داستانی قصه است، که تنگهی ابوقریب ندارد. شروع فیلم انقدر کند است و کارگردان طفره میرود که میتوانی با خیال راحت چیپس و ماست بخوری (و نگران نباشی که ماست را روی لباست میریزی!). و این انتظار چنان طولانی میشود که گویا خود کارگردان هم یادش رفته باید تماشاگر را به قلاب بیاندازد و الا انگیزهای برای دیدن فیلم تا انتها نمیماند؛ جز اینکه به خودش وعده بدهد در میانه با معجزهای فیلم نجات مییابد.
یک سوم فیلم که میگذرد، [تقریبا] بیمقدمه تو را به میان معرکهی جنگ میفرستد و با حرکت آهسته از روی لشکر شکستخورده و مردم زخمی و شیمیایی سعی دارد توجه را به آلام جنگ جلب کند. اما وقتی فرصت معرفی شخصت و گرهاندازی را از دست داده، صحنههای جنگی و نعرههای «حااااجی بدوووو....بیااا اینورررر» تکراری مهدی پاکدل هم کشش لازم را ایجاد نمیکنند. طوری که با خودت فکر میکنی شاید داری اثری مستند را نگاه میکنی و کارگردان خودش در معرکه بهتزده شده!
نهایتا در آخر قصه، وقتی دیگر کارگردان پاک فراموش کرده مشغول ساخت فیلم داستانی است و نه کلیپ و نماهنگ، چند نفری را به یک باره از پای میاندازد و باز سرگرم حرکات آهسته و موسیقی میشود.
از مزایای ریتم کند و بیهدف داستان این است که در طول فیلم مدام با خودت فکر میکنی. به جنگ، به آوینی که در بحبوحهی جنگ در روایتفتحش قصه میگوید، به حاتمیکیا و تنوع قصه پردازیاش، و به لالایی...
اگر دلتان برای دیدن چند پلان جنگی تنگ شده و حاضرید فیلم بلند را برای دیدن چند پلان تحمل کنید، تنگهی ابوقریب را ببینید.