"از خیابونای شهر تا بیتهای ذهنم – پارت سوم"
یه مدت میگذره از اون روزایی که فکر میکردم دیگه هیچی تو این زندگی برام نمونده. شکست تو فوتبال، از دست دادن عشقم، و اون حس پوچی که مثل یه سایه دنبالم بود. هنوز بعضی شبها توی یه گوشهی ذهنم، خاطرهها بهم حمله میکنن، ولی انگار یه چیزی تو وجودم تغییر کرده.
نمیدونم چی شد، ولی یه شب، همون موقع که داشتم توی خیابون راه میرفتم و موزیک تو گوشم پلی بود، یه چیزی تو دلم گفت: "نباز... هنوز نه!" اون لحظه فهمیدم که نباید بذارم گذشته، آیندهمو بسازه. باید یه کاری کنم، یه چیزی که ثابت کنه هنوز زندهام.
دوباره برگشتم سمت ورزش. نه برای قهرمان شدن، فقط برای اینکه یه هدف داشته باشم. اولین باری که بعد از مدتها دویدم، حس کردم هنوز میتونم. بدنم خسته شد، نفسهام به شماره افتاد، ولی تهش حس خوبی داشت. شاید یه روز بتونم دوباره برگردم به اون روزایی که آرزوشو داشتم.
همزمان یه ترک جدید هم تو ذهنم شکل گرفت. یه چیزی که حرفای دلمو توش بزنم. دیگه فقط نمیخواستم از غم بنویسم، میخواستم از تغییر بنویسم. از اینکه چطور یه آدم میتونه از ته چاه دوباره بالا بیاد.
این بار فرق داره. این بار فقط نمینویسم که دلم سبک شه، مینویسم که خودمو بسازم.