تغییر
تغییر
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

داستان کلیشه ای

روزی روزگاری بود . یه پسری تو یه خانواده عادی بدنیا میاد. پسر ما تو کودکی بهش محبت زیادی میشه به اصطلاح روانشناسی تو محیط زنانه بزرگ میشه . پسر ما کوچیکه که بود آروزهای زیادی داشت.دوست داشت همیشه بازی کنه و خوش بگذرونیه. پسر ما دوست داشت بزرگ شه مثل همه بچه های دیگه. یه روز به مامانش گفت:(مامان می‌خوام زود بزرگ شم .تو رو پولدار کنم برات همه چی بخرم‌.) مامان خنده ای می‌کنه و میگه:(پسرم باور کن بزرگ که بشی آرزو می‌کنی برگردی به کودکی)بچه میگه:«چرا مامان؟» مامان جواب میده:«هر وقت بزرگ شدی میفهمی.» گذشت و گذشت پسر ما به مدرسه رفت. دوره ابتدایی رو گذروند. دوره راهنمایی رو گذروند. رسید به انتخاب رشته پسر داستان ما با اینکه آرزو های زیادی داشت ولی برای اولین بار با این حقیقت تلخ تو زندگی آشنا شد «که دنیا کارخانه برآورده کردن آرزو ها نیست.» شت لعنت به این وضع . من هیچ کدوم از اینا رو نمی‌خوام ولی خب مجبورم. پس پسر داستان ما تصمیم گرفت رشته انسانی رو انتخاب کنه بعد مامان با خنده تلخ دیگه ای بهش جواب داد«پسرم.بزرگ شو. تو رشته انسانی پولی نیست .میخوای چجوری پول در بیاری ؟» در ادامه خوانواده بچه رو مجبور کردن یه رشته دیگه (رشته ریاضی)رو انتخاب کنه. پسر داستان ما اینجا با دومین حقیقت تلخ زندگیش آشنا شد. اوه شت من باید پول در بیارم. نمیتونم کاری که می‌خوام رو در بیارم. گذشت . پسر داستان ما رشته ریاضی رو خوند با آدمای زیادی دوست شد . نزدیک کنکور شد چشماشو باز کرد و دید«لعنتی! هیچ کسی اطرافم نیست . من خیلی تنهام.» کنکور رسید دید هیچ چی بلد نیست. کنکور رو رید . سر جلسه کنکور نه مامانش همراهش بود نه باباش که بهش کمک کنه نه دوستاش که ادعا میکردند تو هر شرایطی پشتیبانش هستن . پسر ما یه حقیقت تلخ لعنتی دیگه رو فهمید«تو این دنیای لعنتی و کثیف هر کسی به فکر خودشه حتی پدر و مادر هم نمیتونه برات کاری کنه.» من تنهای تنهام!. پسر داستان ما تو دانشگاه قبول نشد خانواده هم پول آنچنانی نداشت که دانشگاه آزاد ثبت نام کنن. گذشت پسر داستان ما یه رفتگر شد.گذشت و گذشت زندگی بهش فشار آورد . پسر داستان ما دزدی کرد . تو زندان افتاد . بعد که آزاد شد اعصابش از همه چی و همه کس خورد بود. تو خیابون که می‌رفت به یکی تنه زد و باهاش درگیر شد. پسر داستان ما از روی خشم یا سنگ به سر این رهگذر رد و اون رو کشت . بردنش دادگاه . قاضی به اون گفت:« در دفاع از خود چه حرفی داری؟» پسر خنده تلخی کرد و گفت:«قاضی داداش حرف خاصی ندارم . فقط ای کاش بچه میشدم!» قاضی حکم قصاص پسر رو امضا کرد و پسر وقتی به سوی چوبه دار می‌رفت با خنده یه شعر رو زیر لب زمزمه میکرد:«چون حال دلت خوش نیست غم مخور. این چرخ از برای نابودی ماست. غم مخور!» و تمام پسر داستان ما مرد. ‌

پی نوشت: و تمام . حالا هر برداشتی دوست داری داشته باش برام مهم نیست. به زندگیت برس . فعلا. خداحافظ.


پ

یح

داستاندانشگاه آزادپدر مادردرامغم انگیز
یه آدم مثل بقیه آدما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید