بسم الله النور
لیلا؛ وقت زیادی ندارم.
دکتر می گوید باید با واقعیت کنار بیایم.
احتمالا این آخرین نامه من به تو باشد.
بعد از تو من دلیلی برای ماندن در این شهر ندارم. به رضا گفته ام وسایلم را جمع کند، فردا برمیگردم به ده.
تنها نگرانی ام درخت ارغوانی است که باهم کاشتیم، نمیدانم در این شهری که همه به جزئیات بی اهمیت هستند چه بلایی سر ارغوان میآید ولی سپردمش به خدا.
لیلا، خواستم بابت تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم از تو تشکر کنم.
بابت تمام خواستنی هایت که به خاطر من از آن ها گذشتی.
بابت تمام روزهایی که من آنطور که باید حواسم به تو نبود و تو مرا بخشیدی.
بابت تمام آرزوهایی که توان برآورده کردنش را نداشتم و تو از آن ها گذشتی.
لیلا کاش انقدر فرصت داشتم که به همه جوان ها بگویم که زندگی چیزی که فکر میکنند نیست.
زندگی درک لحظاتی است که بهانه ای برای شاد بودن دارید و چه بهانه ای بهتر از داشتن همسری که رفیقتان هم هست.
لیلا کاش فرصت داشتم و میگفتم ما به داشتن هم دلمان گرم بود و سختی ها را باهم و برای هم میگذراندیم.
من بابت تمام بودن هایت از تو ممنونم.
من راببخش، آنطور نبودم که تو رویایش را داشتی.
من فقط خودم بودم و با تمام وجودم تو را دوست داشتم.
این اولین مسافرت تنهایی من، بعد از دیدن تو است...
من را ببخش.