بسم الله
قسمت قبلی:
همگی از اون موکب در اومدیم و راه افتادیم. فقط دنبال موکب بودیم یا اینکه یه ماشین که ما رو تا یه عمودی که موکب خوب هم داشته باشه ببره!(کل سفر ما دنبال موکب خوب بودیم ? ) همینجور نصفه شبی قدم می زدیم و هی هیچی گیرمون نمیومد. فامیلامون که کلافه شده بودن. پدرم یه دفعه ماشینی ها رو پیدا کرد و داشت باهاشون چونه می زد که یهو یه مرد اومد سمت ما و گفت: مَبیت؟! من هم گفتم، آره آره مبیت ! مبیت!
(مَبیت یعنی خوابگاه، استراحتگاه و ... همینجوری اومد تو ذهنم معنیش ، فکر می کنم این رو از عربی مدرسمون یاد گرفته بودم، این از معدود واژه هایی بود که تونستم اونجا ازش استفاده کنم! از بس لهجه دارن و کلماتشون با عربی فصیح متفاوته )
ما رو آورد یه سمتی، بعد با موتور باریش تو دو نوبت ما رو برد خونشون(چون همه که جا نمیشدیم با اون ویلچر و کالسکه ها!)
وقتی رسیدیم خونشون بچه هاش هم اومدن کمک و وسایل و کیف ها رو آوردن تو. چای و آب خنک هم آوردن. کولر گازی و پنکه سقفی هم داشت. خلاصه که خیلی خوب بود. همین وارد شدیم خستگیمون در رفت. چند نفریمون یه دوشی گرفتیم و بعد هم خوابیدیم. تصمیم بر این شد تا ظهر فردا بمونیم یکی حالمون جا بیاد، هوا هم خنک شه، بچه های کوچیک اذیت نشن.
خونشون حیاط کوچیکی داشت و از اون موتوری که پشتش هم چهار چرخ داشت احساس کردم خیلی وضعشون خوب نیست. خونشون رو هم نمی دونم واقعا ، چون جدا بود و ما توی یه اتاق دیگه بودیم. ولی با این حال به نظرم مهمون نوازیشون خیلی خوب بود. نهار هم کباب ترکی آوردن و کنارش هم میوه آوردن. میوه هاش هم خیلی درشت درشت و تر و تازه بود. انگورش که خیلی بزرگ بود، تا حالا من ندیده بودم اینجوری!
به هر حال بعد ظهر که هوا یخورده بهتر شد و دیگه واقعا پدر خستگی درکردن رو هم در آوردیم(!!!) راه افتادیم و افتادیم تو مسیر نجف به کربلا. دیگه یه سره تا نصف شب پیاده روی کردیم...
ادامه داره ، ان شاء الله :)
******
ویرایش جدید: متاسفانه نشد ادامه بدم و الان خیلی از اتفاقاتی که برامون افتاد یادم رفته...