بسم الله الرحمن الرحیم
ما هم چهارشنبه رفتیم تشییع شهدای سانحه بالگرد تو تهران. اونجا که رفتیم سعی کردم کلی عکس بگیرم و اینجا منتشرش کنم. حداقل کاری بود که میتونستم باهاش عده کمی که در این تشییع میلیونی شرکت کرده بودن رو نشون بدم!! بالاخره حضور میدانی خیلی میتونه موثق تر از چیزهایی هایی باشه که از فضای مجازی میشنویم و میبینیم.
دو روز قبلش که امتحان چهارشنبه به هم خورد، تصمیم گرفتم که بیام. خانواده به دلایلی نمی تونستن بیان. به همین خاطر به چند نفر از دوستان و آشنایان زنگ زدم و پیام دادم تا بلکه بتونم با کسی که ماشین داره بیام تا تهران. اکثرشون یا با خانواده می خواستن بیان، یا هنوز تصمیم نگرفته بودن یا نمی تونستن بیان. فقط پدر بزرگم گفت که شاید بیاد. بعدش تو یکی از گروه ها دیدم که اتوبوس میبرن از شهرمون به تهران. منم دیدم خب اینجوری بهتره، اونجا راحت تر میریم و مسیر رو گم نمی کنیم. اسم خودم و پدر بزرگم رو نوشتم . چند ساعت مونده به رفتن پدربزرگم گفت مشکلی براش پیش اومده و از اون طرف هم پدرم تصمیم گرفت که بیاد. پدرم به جای پدربزرگم اومد و رفتیم. (فکر کنم اینجا رو زیادی با جزئیات گفتم ! شما به بزرگی خودتون ببخشید.)
قرار ساعت 23 مزار شهدای شهرمون بود، که اتوبوس ها از اونجا حرکت می کردن.با اسنپ ،خودمون رو ساعت یازده شب رسوندیم . جمعیت افرادی که تو مزار شهدا بودن کم کم هی زیاد میشد.
هر مجموعه و مسجد یک اتوبوس مخصوص برای خودش گرفته بود و تصمیم گرفته شده بود همه اتوبوس ها از مزار شهدا حرکت کنن. اتوبوس ها با تاخیر یک ساعته یا شاید هم کمی بیشتر ، رسیدند و آماده شدند و بعد کلی انتظار بالاخره راه افتادیم.
چند دقیقه به اذان صبح رسیدیم تهران. یه ساختمونی بود کنار تالار شهر که خدا رو شکر نزدیک دانشگاه تهران هم بود.
توی اون ساختمون نمازمون رو خوندیم. بعد نماز و یه ذره استراحت، زودتر از اکثر مردم به طرف دانشگاه راه افتادیم خیلی راحت و سریع به دانشگاه رسیدیم.
خیابون ها هنوز خلوت بود ولی نه مثل یک روز عادی. چون میدیدم خیلی ها رو که به سمت اونجا میومدن. ولی جلوی در دانشگاه جمعیت جمع شده بود و خیلی سریع جمعیت زیاد شد.
کنار در دانشگاه یه بنده خدایی نون و پنیر با خودش آورده بود، یه گوشه نشسته بود و به مردم نون و پنیر و خرما میداد. جلوی در باز هم کلی منتظر موندیم. مردم هر از چند گاهی صلوات میفرستادن و یکبار هم دست جمعی شعر «ای صفای قلب زارم...» رو خوندیم.
در رو بالاخره باز کردن. چشمتون روز بد نبینه ، اون همه جمعیت تو هم یه دفعه پیچید و یه موج و فشار راه افتاد که من به شخصه احساس کردم الانه که قفسه سینه ام بشکنه! هی از بین مردم میگفتن هل ندید و مسئول های داخل دانشگاه هم میگفتن ولی فایده ای نداشت. بالاخره وقتی به گیت رسیدیم، چون میله کشیده بودن و جلوی میله ها مامور ها بودن از فشار کم شد و بعدش هم که رد شدیم کلا راحت شدیم. ولی خیلی لحظه وارد شدن سخت بود.
بعد اومدیم سمت مکان سر پوشیده که رهبر می خواست نماز بخونه. از پله ها رفتیم پایین(چون ورودی مسجد پایین تر از سطح خیابون های شیب دار داخل دانشگاه بود) . نزدیک گیت های اونجا بودیم، که فهمیدیم ، نه میتونیم گوشی بیاریم نه شارژر ، که از قضا ما هر جفتش رو داشتیم! از هر کدوم دوتا! خیلی ها می دونستن، مثل اینکه اون بالا اعلام کرده بودن و ما نشنیده بودیم. برگشتیم و رفتیم تو اتوبوس های که مشخص شده بود، وسایل رو تحویل دادیم و شماره گرفتیم. همین که رسیدیم سمت پله ها و جمعیت، پشیمون شدیم گفتیم الان برگشتنی سخت میشه گرفتن وسایل و بلافاصله دوباره اومدیم که پس بگیریم. توقع داشتیم همون لحظه بدن، ولی یه مقداری طول کشید تا تحویل بدن. معلوم شد که تصمیم درستی گرفتیم!
رفتیم یه جا از محوطه دانشگاه که هنوز پر نشده بود و فشار جمعیت توش هنوز نبود . همونجا نشستیم تا نماز شروع بشه. خوب جایی بود. خلوت بود ولی همونجا هم هی شلوغ تر میشد و موقع سینه زنی و نماز دیگه کلا پر شده بود.
قبل نماز رهبر، گفتن برای نماز میت باید حتما اذکار رو بگید، ولی صدای بلندگو ها خیلی ضعیف بود و چیز زیادی نمی شد شنید، ما که فقط الله اکبر هاش رو گفتیم! ان شاء الله خدا قبول کنه! فکر کنم نماز خیلی ها اینجوری خراب شد،من فقط صدای چند نفر رو شنیدم که اذکار رو میگفتن. خلاصه همین که تموم شد تا جمعیت به خودش بیاد ، از یکی از در ها سریع اومدیم بیرون ( که کاش از در اصلی میومدیم، از دری که ما اومدیم فاصلمون با شهدا زیاد شد و سرعت راه رفتن مردم هم بخاطر شلوغی خیلی کم بود، این شد که اصلا تابوت ها رو ندیدیم) ماشاءالله کل خیابون پر بود.
از عقب و جلو تا چشم کار می کرد آدم بود. جالب بود به بعضی از چهار راه ها هم که می رسیدیم، از دو طرف دیگه هم آدم میومد. اینا تو فرهنگ لغت ضد انقلاب ها میشه عده کم! همینجوری یواش یواش جلو می رفتیم. هر کس برای خودش یه چیزی میگفت. عده ای میگفتن« حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست» یه عده باهم نوحه می خوندن، هر از چندگاهی «الله اکبر» و «لا اله الا الله» می گفتیم و...
رفتیم و رفتیم تا اینکه رسیدیم به میدان انقلاب. یعنی اونجا دیگه واقعا اوج جمعیت رو با تمام وجود احساس کردم. میدان پُرِ پر بود. همه تو هم میلولیدن! هوا هم گرم بود شلنگ آتشنشانی هم خیلی از گرمای هوا کم نمی کرد. میدیدم که خیلی از خانم ها و بچه کوچیک ها اذیت میشن. حتی یه نفر رو دیدیم بیهوش شده بود و با برانکارد از وسط جمعیت بردن تا مداواش بکنن. خدا رو شکر هلال احمری ها بینمون زیاد بودن که اینجور اتفاق ها مشکلی پیش نیاره.
خلاصه که قیامتی بود، تو اون فشار من دیگه خیلی عکس نگرفتم، چون واقعا نمی شد، هم شلوغ بود ، هم بعدش کاملا رُسمون کشیده شده بود و واقعا جون نداشتیم. فقط می خواستیم خودمون رو به اتوبوس های برگشت تو ترمینال نزدیک میدان آزادی برسونیم.
از میدان انقلاب هم که رد شدیم، همچنان این شلوغی ادامه داشت. تا اینکه به مترو رسیدیم. مترو رو بسته بودن ولی یه کوچه کنارش داشت و خیلی ها رفتن که از اون کوچه برن بیرون. اونا که رفتن خیابون کمی خلوت شد. خلوت هم که میگم نه خلوت عادی ها! منظورم اینه که فقط فشار و هل و این چیزها از بین رفت، وگرنه باز آدم پر بود و همچنان خیلی شلوغ بود!
بعد کلی پیاده روی تازه یه مسیر فرعی بین اون همه بن بست هایی که کنار خیابون بود پیدا کردیم و با چه زحمتی از شلوغی خیابون اصلی خودمون رو بیرون کشیدیم. خیابون فرعی دیگه راحت شدیم. اما حالا باید خودمون رو به ترمینال میرسوندیم. باید ساعت یازده اونجا می بودیم .
از کوچه پس کوچه ها می رفتیم به سمت آزادی. از هر خیابون که رد می شدیم میدیدیم که تعداد زیادی از مردم از خیابون اصلی راهپیمایی دارن میان بیرون. بین راه برای اینکه یه ذره این خستگی و گرمایی که بهمون خورده بود جبران بشه، بستنی خریدیم و نوش جان کردیم!
به یه جا رسیدم، با پرس و جو فهمیدم که دوباره باز باید بریم سمت خیابون اصلی! هر چی به پدرم گفتم تو رو خدا دوباره نریم اونجا و بذار یه جوری از همین کوچه ها خودمون رو برسونیم ، فایده ای نداشت. البته اونجایی که وارد خیابون اصلی شدیم، خیلی شلوغ بود ولی حداقل تو پیاده رو راحت میتونستی راه بری و ازدحام کمتر بود. ظاهرا از تابوت ها جلو زده بودیم!
هر چقدر میرفتیم این مسیر تموم نمی شد! واقعا طولانی بود. از ساعت 11 هم گذشته بود آخرهای راه مسیر شبیه اربعین شده بود. دو طرف موکب بود ، صدای مداحی میومد، کولر های آب پاش هر چند وقت کنار جاده پیداشون میشد ، وسط خیابون یه عالمه آدم در حال رفت و آمد بود و... .
موکب ها بیشتر آب معدنی میدادن. فقط یه جا شله زرد و یه جا آش میدادن . یکی دوتا موکب هم تیتاب پخش می کردن. پدرم فقط شله زرد گرفت ولی من فقط بهمون آب معدنی بسنده کردم، فقط می خواستم برسیم، پدرِ پاهام در اومده بود چون یکسره درحال پیاده روی بودیم. خیلی ها نشسته بودن و منتظر بودن تا پیکر شهدا برسه. یعنی همون اول رفته بودن نزدیک میدون آزادی.
به یکجا رسیدیم که زیر گذر داشت ، بالای زیرگذر یه جمعیت زیادی جمع شده بود ، پایینش رو ندیدم چه خبر بود ولی بعید میدونم اون موقع هنوز تابوت ها رسیده بودن.
خلاصه حدود ساعت 12 و نیم رسیدیم به اتوبوس. تو اتوبوس کلا چهار ، پنج نفر بیشتر نبودن!! رفتیم نماز خوندیم و برگشتیم و دیگه خوابیدیم... فکر کنم حدود ساعت 3 بود که تازه راه افتادیم، از بس لفتش دادن تا بیان! فکر می کنم از خیلی از اتوبوس های دیگه دیرتر راه افتادیم...
اتوبوس ها ما رو دوباره همون مزار شهدا پیاده کردن . با اسنپ برگشتیم خونه... نزدیک های غروب بود که به خونه رسیدیم...
تصاویر دیگران از مراسم:
و این بود اقلیتی که در مراسم شرکت کردند . همونطور که مشاهده کردید بیشتر مردم در حال خوشحالی و شیرینی پخش کردن هستند...
/پایان/