ویرگول
ورودثبت نام
Omid
Omid
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

کم کم باید بند پوتینم را ببندم!

بسم الله

کم کم باید بند پوتینم را محکم ببندم.

چقدر زود گذشت. انگار همین چند لحظه پیش بود که چشمم به مدرسه باز شد. فکر نمی کردم به همین زودی به چنین روزی برسم.

با چیز هایی که از سربازی شنیدم، با خودم می گویم، صد رحمت به مدرسه و مشق و امتحان های تهوع آورش! مدام دنبال راه های فرار از سربازی پادگان هستم ولی نه توانستم ادامه تحصیل دهم، نه رشته ام معلمی ست و نه حتی کف پایم صاف است!

همه چیز دست به دست هم داده تا زندگی در پادگان را تجربه کنم.

شاید چیز بدی هم نباشد، یاد میگیرم چطور با شرایط سخت بسازم و زندگی کنم، کمی از تنبلی در می آیم، بدنم مقداری قوی تر می شود و از همه مهم تر تفنگ دستم می گیرم!

این تنها چیزی ست که برای رفتن به سربازی مقداری به من انگیزه می دهد!

البته بعضی هم می گویند، این ها برای این است که وقتی جنگی شد، نیروی کافی برای دفاع از کشور در همه جا باشد و در همین سربازی است که نیرو برای این کار تربیت می شود .

نمی دانم، تا حدودی حرف خوبی ست ولی آیا الان واقعا فقط جنگ، از نوع خشنش است و با توپ و تفنگ؟

اصلا آیا واقعا سربازی بروی تربیت میشوی؟ من که خیلی ها را دیدم که رفتند و بی تربیت شدند!

خدا کند من نشوم! اگر دست من بود که نمی رفتم ولی آش کشک خاله است دیگر! بخورم پایم است، نخورم هم پایم هست که باید صاف شود، بخاطر رژه های پی در پی!


پینوشت: این نقل قولی بود از یک شخصیت خیالی، کسی چه می دونه شاید هم نقل قول شما بود!

سربازسربازیحال خوبتو با من تقسیم کن
(امیرمهدی مهرگان) او منتظر است تا که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید