بسم الله...
گشنه سگی ، چند روزی بود ، این طرف و آن طرف ، دنبال ذره ای غذا می گشت . این در حالی بود که چند روز قبلش اینگونه نبود و ساعتی گرسنه ماندنش محال بود. اما حالا گشنه و درمانده شده بود. چرا؟! خب معلوم است دیگر! چند روز پیش اعصابش حسابی خرد شده بود ، فقط و فقط بخاطر اینکه غذاهایی که چوپان به او می داد (که بیشتر نان بود و گهگاهی هم کمی گوشت ) برایش تکراری بود. او شنیده بود که سگ های ولگرد آزادند هر چه را می خواهند بخورند. او دلش دسر هات چاکلت ، همبرگر و و پیتزا با پنیر و سس اضافه می خواست. این شد که با نامردی هرچه تمام، هیچ نمکدانی را نشکسته نگذاشت و از چوپان گله دورِ دورِ دور شد.
حالا گم شده بود و هر روز صبح تا شب دنبال غذا بود. به طوری که حتی به غذایی کمتر از آنچه که چوپان قبلا به او می داد هم راضی و قانع بود. او از سر ناچاری برای اینکه شاید بتواند شکمش را کمی گول بزند، از سر جوی ها و رودها، آب خنک می خورد .
آن روز هم که غذا گیرش نیامد، به اجبار دوباره رفت سر رودی. جرعه ای آب که نوشید، فیوز چشماش پرید، از بس برق استخوانی که در نزدیکی او بود چشمانش را گرفته بود. بی معطلی استخوان را بر دهان گرفت، همین که خواست شروع به کوفت کردن استخوان در دهانش بکند و لااقل کمی از گرسنگی شکمش بکاهد ، این دفعه ذوق مرگ شد و تا مرز سکته هم پیش رفت ؛ آخر یک استخوان دیگر یافتاده بود! سگ گیج که از کلاغ در حسرت قالب پنیری مانده هم گیج تر بود، نفهمید آنچه چشمان طماعش دیده استخوان نیست و فقط تصویری از استخوان در دهانش است. پس این شد که کام خود را باز کرد... به استخوان دوم که نرسید هیچ ، استخوان روی دندانش را هم از دست داد و باز هم گرسنه ماند .
برای این گفتم که این سگ گیج، از کلاغ هم گیج تر بود که کلاغ را روباهی فریب داد تا قالب پنیر را از دست داد ، ولی این سگ مَشَنگ، چشم طمع خودش او را به این روز انداخت.
آخر سگ همه انقدر گیج و مشنگ؟ عجب صحنه ها که حرص و طمع نمی آفریند!
برگرفته از کلیله و دمنه