ویرگول
ورودثبت نام
آوا
آوا👤دانشجو مهندسی کامپیوتر 🎓 دانشگاه تهران
آوا
آوا
خواندن ۲ دقیقه·۱۴ روز پیش

بیت رهبری

سه شنبه این هفته با اینکه تهران به خاطر آلودگی تعطیل بود یک‌کار اداری مهم برام پیش اومد و با اینکه مطمئن نبودم، اونجا بازه یا نه، با همون اندک امیدی که داشتم آماده شدم و آدرسش رو روی جی‌پی‌اس گوگل مشخص کردم و حرکت کردم.

حین حرکت خیلی بی مقدمه سه تا خبرنگار که نمیدونم کجا بودن یکدفعه اومدن جلوم و دوربین رو روی من تنظیم کردم، هول شده بودم و اینجوری بودم که چیی شده؟؟

قبل از اینکه من حرفی بزنم، یکی از خبرنگارا گفت دوست داری فردا کجا باشی؟!

همون لحظه من:🤷🏻‍♀️

برای اینکه سوالش رو بی جواب نذارم، گفتم : نمیدونم شاید مشهد.

از نگاهش فهمیدم اشتباه دارم میگم،

گفتم : توی تهرانه؟!

+اوهوم

اولین ایده ای که به ذهنم اومد این بود که احتمالا یک کار هنری‌ای چیزیه،

+تائاتر؟

دوباره از نگاهش معلوم بود جوابم خیلی دوره از جواب درست.

+حدس دیگه ای نداری؟

+من: نه واقعاا ایده دیگه ای ندارمم🙂

+شما فردا دعوتی بیت رهبری😯🤗❤️

+خیلی مطمئن نبودم داره راست میگه یا نه، اولش یکم هنگ کردم و بعدش درباره احساسم پرسید و ساعت حضور و اینها رو گفت.

+حتماً میای؟

با وجود اینکه پنج‌شنبه میان‌ترم ریاضی 1 داشتم،

+آره حتما🥲.

و بعد کارت رو بهم داد.

بعد از اینکه کارت دعوت رو گرفتم به آجیم زنگ زدم و اون هم مطمئن نبود که واقعیه یا نه تا اینکه عکس دعوتنامه رو براش فرستادم و فهمیدیم که کیک‌نیست و واقعیه🙂

و فرداش چهارشنبه صبح رسید🙃

ساعت 5 و 40 دقه بیدار شدم هوا تاریک بود ولی من خوابم نمیومد، همهٔ بچه‌های طبقه خواب بودن و با وجود تلاش هام برای اینکه سر و صدا نکنم،یکی دو تا از بچه ها از صدای در یخچال و در وروی، یکم تکون خوردن.

بارونی‌م رو پوشیدم و راهی مقصد شدم ( اینجا هنوز هم یکم شک دارم که واقعی هست یا نه).

به در ورود که رسیدم بعد از چک کردن کارت ورود، گفتن چرا کارت دعوتت به نام خودت نیست؟! ( یقین پیدا کردم سرکاری بوده🥲🥴)

+گفتن باید منتظر بایستی تا مسئولش بیاد و اون از کارت دعوتت استعلامی بگیره، ربع ساعتی منتظر ایستادم خبری نشد:(، به همون خانمی که اونجا ایستاده بود،

+ گفتم اگر قرار نیست برم داخل بهم بگین، اینجا معطل نشم و برم خونه.

همون موقع مسئول اصلی انگار صدام رو شنید و گفت نه بایست الان کارتت رو چک میکنم،

+کارتت درسته بفرمایید داخل 🥲🤗

بعد از چند مرحله ایست بازرسی وارد شدم،

با دختری که کنارم نشسته بود آشنا شدم و چون گوشی‌هامون پیشمون نبود شماره هامون رو به‌هم گفتیم تا حفظ کنیم، ولی من بجز 5_6 رقم اولش چیزی توی ذهنم نموند ( فکر کنم اون هم همینطور چون پیامی بهم نداد)🙃.

چند تا از ورزشکار ها و خانواده های شهدا و چند نفر از هیئت علمی دانشگاه‌ها، صحبتی داشتن و

آقا اومد🙂

جمعیت بلند شد

و سخنرانی و صحبت‌هاشون🙂.

🙂🙂🙂.

تهران
۱۲
۱۳
آوا
آوا
👤دانشجو مهندسی کامپیوتر 🎓 دانشگاه تهران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید