فضایی در میانه وجودم در حال ایجاد شدن بود ...احساس میکردم چیزی من را میبلعد و از شکم ;درون خود جمع میشدم .انگار کسی باشندگی سربسته ام را; از میانه وجودم باز میکرد .کوچکترین ذرات بودن من که دریک گردش ابدی بارها بارها مرا پیموده بودند حالا فرصت این را داشتند که به بیرون راه یابند .مرز من و محیط هر لحظه کمرنگ تر میشد و هرلحظه بیشتر حدود خود را از دست میدادم !دیگر نمی توانستم تشخیص بدهم کجا من از منیتش دست میکشد و باقی جهان آغاز میشود !
تپش قلبم شدت میگرفت و با هر تپش آن سر من هم تکانی رو به جلو میخورد .دیوانه وار خود را محکم و مکرر؛ به جناغ سینه ام می کوفت. با ایجاد طنین گنگ و مایوس اما قوی؛ در عمق استخوان چیزی را به من می گفت. چیز که قبلا بارها هم تکرار کرده بود اما برای نخستین بار او را می فهمیدم. حیرتی که در سینه ام شکل میگرفت سینه ام را باز میکرد و از آنجا به تمام وجودم تسری میافت.در نتیجه این مفاهمه لبخندی گذرا بر لبانم و اشکی بر گوشه چشمانم نشست !!
مزه ای در دهانم احساس کردم عصاره ای تند و متعفن از من آزاد میشد.گویی یک زخم کهنه یک عفونت مزمن مرا ترک میکند. طعم مطبوعی نداشت ولی سعی کردم آن را مزه کنم اما مزه دهانم عوض شده بود و این طعم جدید را تا کنون نچیده بودم. حرارتی بر کف دهانم خشک شده بود که هر چه سعی کردم آن را بچشم بی فایده بود . واژه ای برای توصیف آن وجود نداشت .چون کسی قبلا ان را تجربه نکرده بود.گویی که داشتم باقیمانده خودم را مزه مزه میکردم.
زمان در برابرم گسسته شده بود و پرسشی هیبت خود را می آراست که در برابر آن احساس پوچی میکردم :آخرین چیزی که در این دنیا درک میکنیم چیست ؟و چه وحشت افزا است درکی که پس از آن امکانی نباشد.