بر لبه ای سنگی نشسته ام مشرف بر ارتفاعی که درکی از عظمت آن ندارم .
دستی از سنگ برمی اید ومرا اغوا میکند.گویی که پیشتر مرا میشناخته است و در من نفوذی دارد. رنجموره ای را در کف پاهایم احساس میکنم که ضربان قلبم را بالا میبرد.گویی که از کف;از ریشه های وجودم با دنیای دیگری مماس شده ام.همان دست مرا از پاهایم میگیرد و شروع به لمس کردن میکند خواهشی را در تنم شکل میدهدکه ارضای سقوط را یادآور میشود. بدون هیچ تقلایی; بی واسطه و صریح موفق به درک این تمنا میشوم. فاصله دستش را از پشت تاب میدهد و به شکل گنگی به سوی من دراز میکند. اکنون میتوانم او را به عریان ترین شکل ممکن ببینم در حالیکه که در چهره اش' هوس رسیدن حک شده است.
هر فاصله ای به صرف وجود; هوس طی شدن را القا میکند و ایماژی از حس لبریز شدگی لحظه انتهایی را ساطع می نـُماید.اینبار فاصله پیش چشمان من تصعید میشود وندایی از آن برمی آید که مرا به آمیزش با آن میخواند.اغواگرانه میگوید :میتوانی طوری مرا بپیمایی که در انتها چیزی از من نمی ماند تنها تو خواهی بود !
بسامدی که در هوا جاریست از من میگذرد و قطعه ای را در ذهنم آغاز میکند: بگذار واقعیت از تو عبور کند وجستجوی تو برای جرات اقدام بارور شود!
حجمی از هوا با لطایف الحیل راه خود را به ریه هایم باز میکند. و مرا مجبور به کشیدن نفسی میکند.واقعیت از من عبور میکند و بیش از هر وقتی احساس رهایی میکنم انگار برای یک لحظه هم که شده رابطه ام با زمان کمی سستی پذیرفته! به لحظات خیره شده ام و آنها خود را پیش چشم من باز میکنند; تا جایی که میتوانم به شکاف ریز بین آنها چشم بدوزم.
وقتی کمی روی سنگ به سمت جلو هل میخورم این دست سنگی بقیه کار را بر عهده میگیرد! و تعقیب قدمهای بعدی که صورت میدهد اجتناب ناپذیر به نظر میرسد.قلقلکی که سرخوشانه از کف پاهایم راه خود را به ستون فقراتم میابد و از آنجا تا مهره های پشت سینه ام امتداد پیدا میکند و در تمام تنم می پیچد. جاذبه کم کم غلبه می یابد و خودش را به اندامهایم سوار میکند. تنها به کمک انقباض عضلات کمرم اتصالی نیمه جان با سنگ دارم و به اندازه رها کردن یک انقباض فرصت ادامه دادن تنش جستجو را مهیا میکنم ...
من خصمی با زیستن ندارم. نه! تنها نمی توانم از پیش بردن قدم بعدی دست بکشم و تعلیق ناشی از تواتر تصمیمهایم را بشکنم. رویداد ها از پی یکدیگر رخ می نمودند و من به فاصله نادیدنی بین توالی آنها خیره شده ام.لحظه ای بعد رخداد امور از دایره اراده ام خارج شده بود گویی چند لحظه پیش کسی انتخابی کرده است و عواقب اجتناب ناپذیرش لزوما وقوع خواهند یافت .
بلافاصله پس از آنکه ارتباطم را با سنگ گم کردم فضایی جدید مرا در خود کشید. زمین بدون توجه به اطوارهای مضحکم با تمام سرعت به سمت من حرکت میکرد. زمانی که پیش از این کمی منعطف شده بود و توهم گسستن را القا میکرد به شکل خشونت باری و با کارایی موجزی از من میگذشت. فاصله هر لحظه خود را بیشتر میگستراند و پوست تن شهوتی که پیشتر خود را آراسته بود;به شکل مهوعی مسمومیت مرگ را اشکار میکرد.تهوع دهان باز کرده بود و مرا می بلعید..کمی بعد احساس کردم مته ای را بر گردنم به کار گرفته اند.صدایش بیش از فرورفتنش در استخوانهای سرم مرا آزار میداد و با ژستی هولناک می پرسید:انتظار شکستن کدام استخوان را داری ؟
موسیقی قطع شد و سکوت از همان نقطه ای که به زمین برخورد کرده ام شروع به گستردن خود کرد!و حکمرانی بی شائبه اش بیش از پیش بر ناچیز بودن این اتفاق صحه گذاشت.