به عنوان یک پزشک این روزها بزرگترین مساله ام مرگ و پایان است.و برای درک بهتر پروژه ای را شروع کرده ام تامروری بر آثار ادبی و فلسفی که به مرگ پرداخته اند ویا حداقل تم مرگ در آنها پررنگ است داشته باشم.[1]انتخاب نخست من دیدگاه تولستوی در آستانه شصت سالگی درخصوص مرگ را بازنمایی میکند :مرگ ایوان ایلیچ
چطور میتوان باور کرد که کتابی سرشار از کشاکش هایی طولانی راجع به معنای زندگی; رنج و پایان تا این حد جذاب روان و دراماتیک و در بعضی لحظات نفس گیر باشد ؟ کتاب چهار بخش و هر بخش سه فصل دارد تا هر فصل نماینده ای از یکی از فصول سال باشد .انگار این تقویم جاری در کتاب با زمستان آغاز میشودبا مرگ ایوان ایلیچ
تولستوی با یک انتخاب جسورانه عمیق و هوشمندانه درهمان فصل اول ما را با مرگ ایوان ایلیچ روبرو میکند.درفضایی کنایی در دادگاه و در بحبوحه ی بحث راجع به یک پرونده کسی در روزنامه میخواند :ایوان ایلیچ هم مرد! در حالیکه به نظر نمیرسد به جز از جنبه آیینی این مساله برای احدی اهمیت داشته باشد .وانگهی احساس میکنیم که مرگ ایوان ایلیچ( با اینکه هنوز نمیدانیم کیست ولی آگاهی ما از روبرو شدن با مرگ را نمایندگی میکند) نبایست برای نزدیکترین همکاران او تا این حد ناچیز باشد!
ساختار انتخاب شده و نقطه آغاز داستان در جهت پررنگ کردن این تناقض است که مرگ یک نفر گرچه مهم نیست ودرجریان زیست تاریخی بشر گم و ناپیدا است در عین حال چه اتفاق مهمی است و چه احساسات و خاطره ها وظرافت هایی را برای همیشه نابود میکند !شاید یکی از ترسناک ترین وجوه مرگ هم [2]همین باشد بلعیده شدن در اعماق گم و پنهان اقیانوس تاریخ :بی اهمیت شدن و وقوف صریح به ناچیز بودن .
برای آدمی پایان اجتناب پذیر است ; تا پای مردن در میان است پیشرفتی در تاریخ رخ نداده و این نقطه ضعف ما بر طرف نشده است پس زنده بودن همیشه وضعیتی اضطراری بوده و خواهد بود. هیچ کس برای رفتن آماده نیست و این کتاب داستان مواجه ایلیچ با این نا آمادگی و همه حسرتها و هراس های آن است.
در ادامه و در فصول دو و سه به آشنایی با بیان گرم تولستوی وضعیت فرهنگی اجتماعی خلقیات و پیشینه ایوان ایلیچ مشغول میشویم اما جادوی تولستوی کم کم از فصل چهار پدیدار میشود.جایی که با چیره دستی تمام احوالات ایلیچ از ابتدای ظهور علائم بیماری تصویر میشود گویی ایلیچ در سیر بیماری خود سفری روحی و ذهنی را آغاز میکند.چیره دستی تولستوی باعث میشود که ما هم همراه ایوان کم کم احساس ناخوشی کنیم و همان درد مبهم و مداوم را در شکم خود حس کنیم .بحران مرگ موذیانه و آرام آرام خود را از یک کوفتگی ناچیز پهلو در میان زندگی ایلیچ که بعد از عبور از فراز و نشیب ها میرود رنگ ثبات بگیرد داخل میکند و گسترش میابد. آگاهی ما از پایان که همراه با ایلیچ مدام در حال تکوین و پوست اندازی است مراحلی را طی میکند که در ادامه به آن پرداخته ام .
مرحله نخست :مواجه با بحران غفلت :انکار و خشم
اولین مساله ای که تولستوی با ظریف بینی مثال زدنی پیش میکشد کنترل و زوال است .نخستین پزشکی که ایلیچ به دیدار او میرود گرچه پزشکی مشهور و از نجبای قوم است و با ایلیچ رفتاری محترمانه دارد.اما ایلیچ در این موقعیت احساس ناراحتی میکند .و این به ذات رابطه پزشک و بیمار بر میگردد (حداقل تلقی سنتی از آن )ایلیچ از قوی دستان جامعه است و به واسطه شغلش بر بسیاری نفوذ قابل توجه ای دارد و از این نفوذ هم لذت میبرد .یکی از عناصری که رضایت شغلی را برای او تامین میکند همین مساله است که بالقوه هر وقت بخواهد هرکس را احضار میکند و بر حریم ایشان دست می یازد .البته که او بزرگ منشی پیشه میکند و هیچ گاه چنین قابلیتی را بالفعل نمیکند اما همین کیفیت بالقوه حس رضایت عمیقی را در او القا میکند. او در مصدر کنترلی است که میتواند نسبت به عده ی کثیری اعمال کند .حال زمانیکه در مواجه با پزشک قرار میگیرد انگار مخاطب همان موقعیتی شده که پیش از آن خود او نسبت به دیگران ابراز میداشت .فرد دیگری در موقعیتی کاملا مرسوم و منطقی بر او چه از نظر فیزیکی و چه روانی کنترل دارد .و آنچنان که تولستوی مینویسد :طوری رفتار میکند که انگار یک نسخه شفا بخش برای همه وجود دارد!وکافی است اختیار تمام و کمال خود را به ما بدهید ما بقیه کار را برعهده میگیریم.این همان حسی است که بیزاری اولیه را از بیمار بودن در ایلیچ القا میکند.
پزشک سوالات را پاسخ میگوید اما سوالات را با لحنی پاسخ میدهد که انگار همگی احمقانه و نالازم اندو از ذهنی مشوش و پریشان تروایده اند .و مهمتر از همه در توضیحاتش آنچنان که به حقایق آکادمیک تکیه میکند که در نهایت قادر به پاسخگویی به ساده ترین وتنها پرسش ایلیچ نیست :ایا وضعیت من خطرناک است ؟ [3]
با قوت گرفتن آن احساس ناخوشایند اولیه رابطه قابل درکی بین پزشک وایلیچ شکل نمیگیرد و ایلیچ گرچه در ابتدا به دستورات پزشک مقید است در ادامه ودرنتیجه سردرگمی که بر او حاکم است درمان های گوناگونی را امتحان میکندو حتی باور به تاثیرات خفیه شمایل مقدس در او تقویت میشود باوری که حتی خود او را هم به استهزا وا میدارد . از دست دادن کنترل تنها در مناسبات اجتماعی محدود نمیشود. در ادامه و با طولانی شدن بیماری کنترل در ارتباط با اطرافیان بیشتر زایل میشود .زن او را واجد اراده کافی برای متعهد ماندن به یک مسیر درمانی و رژیم و عادات توصیه شده توسط پزشک نمی بیند .او که قبل از این کاملا مختار رفتار میکرد حالا با انبوه نظرات در مورد جزئی ترین وجوه زندگی اش اینکه چگونه باید بخورد ,بخوابد,کار کند و معاشرت کند روبرو شده است .
مساله بعدی که در پرداخت تولستوی پررنگ است مساله نادر بودن همدردی عمیق و حقیقی با بیمار (خصوصا مبتلایان به بیماری های مزمن)است .زمانیکه ایلیچ پس از اولین ویزیت در هجوم افکار و احساسات غریبی که تجربه میکند ترسیده و مستاصل است و هنگامی که جزییات جلسه با پزشک را به همسرش میگوید او تنها سر تکان میدهد و بیشتر به فکر اینست که در موعد مقرر به مهمانی عصرگاهی برسد. و مجموعا این تلقی درمورد اطرافیان در ایلیچ ایجاد میشودکه دردخودشان از مرگ من قطعا برایشان مهم تر است .ازطرفی دیگر با پیشرفت بیماری بیمار با ترحم های گاه و بیگاه اطرافیان بیشتر احساس عجیب بودن میکند (صحنه ای که شریک ایلیچ کارتها ی قمار را به او میدهد تا او خم نشود را به یاد آورید ).در صحنه قمار با دوستان (که به حق یکی از ظریف ترین بخش های کتاب است )مخلوط این دو برخورد کام بیمار را تلخ میکند .به علاوه وضعیت های نامطلوبی که ایلیچ از عوارض بیماری متحمل میشود درکنار مشغولیت های ذهنی اینچنینی باعث میشود که در انجام بعضی کارها که پیشتر به سادگی و با چیره دستی قادر به انجام ان بوده احساس زبونی کند .درنتیجه درموقعیتهایی که پیش از این از حضور در آنها لذت میبرد برای او آزار دهنده میشود و چون نمیتواند عملکرد پیشین را ایفا کند احساس میکند که خود را به جمع تحمیل کرده است و دیگران صرفا حضور او را تحمل میکنند و ملاحظه شرایط او را دارند .در میان این طوفان فکری که در او برپاست بعضی نیشخند ها شوخی ها چنان آزاردهنده و تلخ بر او جلوه میکند که او را به ترشرویی وا میدارد .و بدین سان نه تنها بیمار از یک همدردی عمیق محروم میماند.بلکه آرام آرام احساس از خود بیگانگی میکند. به مرور تعداد بیشتری از نشانه های عینی قویا بر این مساله که که او نمی تواند همان فرد قبل از بیمار شدن باشد دلالت میکند .او و حتی اطرافیانش متوجه میشوند که اکنون او هویت جدیدی دارد که تاحدود زیادی ناشناخته است در نتیجه تمام مناسباتی که حاصل سالها معاشرت و زیست اجتماعی او است به هم میریزد از جمع ها احتراز میکند و بدگمانی و ترش رویی در او تقویت میشود .
از مجموعه رفتار پس زننده او این گمان برمی خیزد که گویی که او بیمار شده است که دیگران سلامت باشند.به یکباره ارزش ذاتی سلامت و زندگی را درک میکند: اوکه تا قبل از این به واسطه کمالات و تحصیلات و نفوذ و موقعیت خود خود را برتر از کثیری می پنداشت حالا کیفیتی را از دست داده است که بدون آن به یکباره از معمولی ترین افراد اطراف خود نیز چیزی کمتر دارد .در نظر او دیگران به صرف سالم بودن در اطراف او می خرامند و فخر فروشی میکنند. او که تا کنون آنچنان در بند جسمش نبوده و به شکل بدیهی انتظار عملکرد معمول را از بدنش داشته به یکباره متوجه میشود که چقدر برکیفیات عملکرد اندامهای خود بی توجه بوده است وشرمی از این مساله احساس میکند. سعی دارد بر چگونگی عملکرد آنها تمرکز کندو سخت بر چگونگی کارکرد آنها متمرکز شود گویی که اینکار در عملکرد انها بهبودی حاصل میکند!
مساله دیگر ابهام است .گرایش های عمیقا متفاوتی که مدعی طبابت اند (طبیبان هومئوپاتی طب سنتی شفاگران دینی و....)او را به شفای مورد نظرش فرا میخوانند .به علاوه اینکه اختلاف نظر نیز همزاد جدا نشدنی علم مدرن است .ایلیچ در مراجعه به هر پزشک تشخیصی متفاوت میشنود واعتمادش هر باره بیشتر فرومی ریزد . زمانیکه زندگی بیمار در یک ابهام تلخ همه جانبه غرق شد جنونی در روان بیمار برای یافتن تعریفی مشخص وقطعی از وضعیت خویش شکل خواهد گرفت که او را به دنبال هر مرجعی که پاسخ های قطعی صادر کند خواهد کشاند .و این دقیقا همان نقطه ای است که خاک روان برای رشد شبه علم حاصلخیز میشود و خرافات نقطه ثقلی میابند و حتی ادمی مثل ایلیچ که اصولا یک آدم مدرن دیوانسالار است و ریشه های اعتقادی سنتی و یا مذهبی عمیقی ندارد به موهوماتی مضحک تمسک می جوید .
[1] خوشحال میشوم اگر سایرکتابهایی که در این زمینه مفید میدانید را به من معرفی کنید .
[2] حداقل از نقطه نظر زندگی
[3] که کم کم به این پرسش استحاله میابد :آیا من زنده میمانم