علیرضا عباسی
علیرضا عباسی
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

یادداشتی بر رمان مرگ ایوان ایلیچ اثر لئو تولستوی(قسمت دوم)


مرحله دوم :مواجه با پایان و افسردگی

هر چه میگذرد برای ایلیچ تمایز میان بیماری و مرگ سخت تر میشود.تفاوت بنیادینی وقتی درک خود از سلامتمان را با عنوان بیمار جمع بندی میکنیم تا زمانیکه محتضر; تنها واژه توصیف کننده شرایط است وجود دارد:در پایان بیماری بارقه امیدی از بازیافتن نیروی حیاتی نهفته است که بیمار بی وقفه شاهد خروج آن از جان خویش است اما مرگ نفرینی است سیاه و بعید که بازگشتی در آن نیست و سیاه چاله ایست که کوچکترین شعاع امید را می بلعد.کماکان که بیماری طولانی تر میشود و نفرین پوچی سحر امید را باطل میکند محتضر خود را رو در رو با پایان می بیند و برای او مسلم نیست که این درد جانکاه را پایانی باشد و تاریخ زیسته را افقی دیگر در پیش!

ایلیچ تا به حال با مفهوم مرگ در زندگی روزمره سروکار داشته و فنا پذیری بعد مادی خود را بدیهی میدانسته همانطور که همه ما داریم. اما هیچگاه خودش را به طور جدی شامل این موضوع فرض نمیکرده است .و حتی این را نوعی توهین به احساسات و جزئیات ظریف و منحصر به فردی میداند که او زیسته است. چطور میشود که آن همه احساسات و تجربه های ظریف که ابتدا آنقدر یگانه می نمودند به یکباره نیست شود؟

ما همواره امتداد خود را در بینهایت می بینیم و انگار نوعی نیروی حیاتی را برای روز مبادا ذخیره میکنیم .هربار که کتابی را به دست میگیریم وعده ای را میل میکنیم یا تمنایی را بارور میکنیم پیش فرضی در برخورد ما با آنها نهفته است:بار دیگری در پیش خواهد بود...., فرصت دیگری در پیش خواهد بود که من این تجربه را به کمال خواهم رساند. پس در هر بوسه, هر نوازش و هر گفتگو تمام آنچه را که احساس میکنیم بارز نمی کنیم.هیچگاه تهدید آخرین بار بودن را جدی فرض نمی کنیم و حالا تمام این کم بودگی ها برگشته اند تا گلوی ایلیچ را بفشارند.

پس از عبور از این خفقان کم کم پرسش دهشتناکی در ذهن او نقش میبندد:اگر من نباشم چه چیز خواهد بود ؟آیا مرگ همین است ؟[1]چه دهشتناک!!. او آینده را می بیند که مدام از او دور میشوند و تاریخ را که چند قدم جلوتر برای او دهان باز کرده است و اندک اندک میهراسد .از چه ؟از نیست شدن در بیشمار تاریخ.

تولستوی در کتاب دیگرش به نام اعتراف تصویری درخشان از وضعیت وجودی آدمی تصویر میکند:آدمی به فردی میماند که در پی گیرو گریز از گرگ درنده خویی به چاهی پناه میبرد و خود را در حفره آن هل میدهد. برای جلوگیری از سقوط به طنابی متمسک میشود.اندک زمانی بعد متوجه میشود که اژدهایی دهشتناک در قعر چاه دهان باز کرده و موشی سفید و موشی سیاه اندک اندک طناب را میجوند .در این هنگام از گیاهی که بر دهانه چاه روییده قطراتی از عسل به پایین فرومیچکد و او در حالیکه هر لحظه اش را موشها و اژدهای منتظر می مکند فرصت میابد تا کمی از این شهد شیرین کامجویی کند.

این تصویر وضعیتی وجودی را تصویر میکند که به مرور ایلیچ متوجه آن میشود .در حالیکه اژدهای مرگ را نشسته به تهدید هر لحظه اش می بیند و موشهای سپیدو سیاه روز و شب هر لحظه طنابی که او را به زندگی وصل میکند بیشتر می جوند . مهم نیست چه فکری را حائل قرار دهد, مهم نیست چطور خودش را در روزمرگی ها غرق کند و یا صرفا برای گذران لحظه ای همسر و فرزندانش را بیازارد ;مرگ تمام این حائل ها را خواهد سترد و چشم در چشم او خواهد انداخت و این مساله قطره های شهدی که از گیاه لبه چاه فرو می چکد را در کامش زهر میکند.

علاوه بر این ایلیچ در نتیجه مواجه با این وضعیت و دست و پنجه نرم کردن با این پرسش ها احساس میکند به آگاهی بیشتری دست یافته است .و در نتیجه آن دارای کیفیت و بینشی شده است که دیگران فاقد آن هستند .دیگران را بی توجه به این موقعیت وجودی , و در حال اتلاف امکان هایشان میبیند و این آتش نفرت از عزیزانش را شعله ور میکند و عقده های خشمش را چاک میدهد .دیگران را و به ویژه عزیزانش را موجوداتی حقیر,احمق و سهل انگار میداند .موجوداتی که از شرنگ دهان باز اژدهای مرگ مغفول مانده و دلخوش به شهد شیرینی هستند که گهگایی مزه کام را با آن دگرگون کنند.این تغافل در نظر ایلیچ بسیار تلخ می آید درنتیجه همواره و بی هیچ دلیلی که موقعیت توجیه کننده آن باشد با عزیزانش ترشرویی می ورزد و مایل نیست از تلاطم اقیانوسی که افکار و حواس او را کشتی شکسته و به دور از ساحل مراد غرق کرده است سخن بگوید و با خود میگوید :چه فایده که بگویم ؟!به هر حال که آنها نخواهند فهمید !

درک او از از زمان معیار تازه ای میابد .زمان در بیرون او ثانیه هایی یک اندازه دارد همواره جاریست و یک حقیقت مسلم و تسلیم ناپذیر فیزیکی است که نمیتوان به ساحت آن دست یاخت .این زمان در زندگی اطرافیان او جاری است او خانواده خود را می بیند که بی وقفه به سامان دادن امورات کوچک و شخصی خود مشغولند و انگار این زمان طوری سریع و بی توقف بدون حضور او میگذرد که به او مربوط نیست . اما زمان درونی زمانی که ایلیچ به طور خاص تجربه میکند دستخوش تغییر شده است این زمان به مرور تاب برداشته و معنی خود را از دست میدهد . تا پیش از این همواره رو به انبساط بود گویی که جهت همیشگی حرکت خود را عوض کرده است اکنون در خود می خمد و از حرکت و بسط باز می ایستد ثانیه های آن کش می آیند .تمام ظرفیت و معنی آن را یک عنصر پر کرده است رنج!!! عنصری که تمامی زمان باقیمانده را با چگالی تقریبا یکسانی پر کرده و درنتیجه آن را از معنی ساقط کرده است.حاصل این برهمکنش چیزی نیست جز تولید ملال!

زندگی او دیگر در یک خط مستقیم جریان ندارد بلکه زمان در خود فرومی پیچد وگذشته در امروز او جاری میشود .رابطه اوبا آینده به کلی گسسته شده و توانایی زندگی در اکنون را هم ندارد با هر مشاهده اما سیل خاطراتی از گذشته در او جاری میشوند .انگار که این خاطره ها به مراسم تدفین ایلیچ درحالیکه میزبان خود اوست دعوت شده اند.به هر بهانه ای جلو می آیند خود را معرفی میکنند و سپس محو میشوند. او زندگی خود را به مثابه یک سقوط می بیند رشته رنج هایی که مدام شدید تر میشد تا به پایان هولناک خود برسند .و هرچه سخت بدان می اندیشید نمی توانست دلیلی بر آن بیاید .این ناتوانی و عجز او را وا میداشت که سقوط خود را صورت بندی کند :افزایش تاریکی و رنج در زندگی ام رابطه ای معکوس با مربع فاصله من با مرگ دارد.

مرحله سوم : از بحران معنا تا تسلیم

ایلیچ سعی میکند که برای رنجش دلیل بجوید و یا حداقل معنی بتراشد .اما درد و رنج ایلیچ کاملا بی معنی است و این کوچکترین چیزی است که میتوان درباره آن گفت .تلاش خشم آلود او برای پرسیدن این پرسش که چرا من ؟مگر چه خطایی کرده ام ؟رشته ای از افکار را در او بیدار میکند .ندایی درونی از او میپرسد .چه میخواهی ؟در نگاه اول پاسخ بدیهی است :همان زندگی شیرین قبلی را.

اما وقتی ناخودآگاه شروع به مرور زیست اش میکند .آن را خواستنی نمی یابد و بهترین لحظات آن هم بی مقدار, مشکوک و پلید تسعیر میشوند.درپی این سلسله از افکار ناگهان درمیابد که آنچه زیسته را اکنون آنچنان تحقیر شده میابد که ممکن است آن را نخواهد .او نمی خواهد این احتمال را باور کند و از وجود آن سخت وحشت زده است .پس میپرسد: آیا باید مرد ؟

و پاسخ میشنود که: بله!

ناخود آگاه می پرسد که این همه رنج برای چیست ؟ هیچ!

وسرانجام او به آنچه که از او میترسید اعتراف میکند!در نگاه تولستوی تصدیق و تایید پوچی جاری نباید مارا بترساند و یا ناامید کند بلکه باید به نوعی رستگاری عمیق پخته و غم انگیز بیانجامد .

در روزهای پایانی خوره تشکیک به جانش می افتد .از خود می پرسد حالا اگر زندگی آگاهانه من امتدادی از تباهی بوده باشد چه؟ او فرض های بنیادین خود را زیر سوال میبرد و به یکباره امری(تباه بودن سراسر زندگی اش) که پیش از آن محال به نظر میرسید غیرممکن جلوه نمیکرد!!

چه بسا علایق و انگیزه ها و عملکردش یکسره تباه بوده باشند گرچه در رد این ادعای کلان پیش خود دفاعیات متعددی می آراست اما به یکباره دفاعیات خود در رد مدعی را سست بنیاد میدید.ازخود پرسید اگر تمام موهبت های حیات خود را تباه کرده باشم و راهی برای اصلاح ان رویه نیز نباشد چه ؟

مرحله آخر عبور از افق مرگ

در آخرین ساعات ایلیچ تهی از احساسات می‌شود،در این مرحله گویی درد از میان رفته‌است.و او از تونلی که تمام این مدت در آن تقلا میکرد به آن سو عبور کرده است . در این مرحله، سکوت پرمعناترین شکل ارتباط است و فشار دادن دست ، نگاهی سنگین و... پرمعناترین معانی را از ژرفای یک بیمار در حال مرگ به خواننده منتقل می‌کند.و چه شگفت انگیز که پرداخت تولستوی از مرگ شباهت غریبی به تولد دارد !گویی که ایلیچ از زهدان مادر عبور کرده و به دنیای جدیدی قدم گذاشته .جهانی بسی فراخ تر که در آن از محنت های آن گوشه تنگ و تاریک خبری نیست .و او از افقی ورای رنج برای مرگ دست تکان میدهد !. بالاخره قادرخواهدبود که بدون هراس از اژدهای مرگ پا به بیرون از چاه بگذارد .حالا که او مرگ را هم زیسته نوعی حالت ایمن بر او مستولی میشود و در نهایت ایلیچ در میابدکه در مدت احتضار این زندگی او نیست که پایان میابد بلکه مرگ است به نهایت حد خود میرسد و بالاخره تمام میشود.

یه[1] این پرسش دو همزاد دیگر نیز دارد چرا من به جای نبودن هستم ؟ و چرا من نمیتوانم نباشم ؟ که هر یک متعلق به حوزه ی متفاوتی از فلسفه هستند.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید