اولین نوشتهی من در ویرگول، برداشت شخصیام از کتاب The Dip از Seth Godin هست. معمولا طرفدار حاشیه رفتن نیستم و مستقیم میرم سراغ درسهایی که از این کتاب یاد گرفتم. شک ندارم اگر این مفاهیم رو عمیق بخونید و در حین خوندن مطالب، به مصداقهای اون در زندگی روزمرهتون فکر کنین، بعد از خوندن این مطلب به فکر تهیه کتاب و مطالعهی نسخه کامل اون خواهید افتاد.
یکی از ضربالمثلهای قدیمی که تا حد خیلی زیادی قبولش دارم اینه که "همه کاره هیچ کارهاس". سِت گودین در اوایل کتاب یه جمله خیلی خوب داره که این ضربالمثل رو تایید میکنه و اون جمله اینه: "هرگز نمیتونی همه چیز رو با هم داشته باشی؛ بخصوص اگه قصد داری بهترین باشی". مهمترین مفهومی که اینجا هست تمرکزه. ما نمیتونیم توی همه حوزهها بهترین باشیم.
این روزا وقتی اینستاگرام رو توی گوشی باز میکنیم و میریم سراغ Explore و آدمهای مختلف و به ظاهر شاد رو میبینیم، تو نگاه اول حسابی کُپ میکنیم. کارِ بعدی اینه که یه سَری به صفحه این آدمها میزنیم و آرزو میکنیم ای کاش ما هم اندازهی اونا شاد بودیم، توی کارمون موفق بودیم و یا مثل خیلی از اونا بیزنس خودمون رو داشتیم. قسمت خطرناکتر ممکنه اینجا باشه که این کپ کردن، حسابی روی ما بگذاره و مسیر ما رو منحرف کنه به سمت مسیر اون شخص. اینجاست که بدترین سناریوی ممکن برای ما رقم میخوره؛ مثل اون کلاغی میشیم که راه رفتن خودمون رو فراموش میکنیم و راه رفتن کبک رو هم یاد نمیگیریم. همینطور فردا و فرداهای دیگه راه رفتن یه پرنده جذابِ جدید رو میبینیم و به اون علاقمند میشیم.
بیایید یه قراری با خودمون بذاریم: اجازه ندیم هرکس و هرچیزی توی مسیر زندگی، کار، روابط و ... اونقدری اثر بذاره که ما رو از تمرکز روی مسیر خودمون دور کنه.
موضوع اصلی کتاب کمک کردن به ما برای فهمیدن این موضوعه که: چه زمانی باید مسیرمون رو ادامه بدیم و چه زمانی باید بیخیال ادامهی مسیر بشیم و جا بزنیم. شاید موضوعِ جا زدن (quit)، در نگاه اول تعجبانگیز باشه؛ چطور همهی آدمای موفق هرروز ما رو به موندن توی مسیر و داشتن پشتکار تشویق میکنن، حالا ست گودین میگه توی بعضی مسیرها باید جا زد و عطاش رو به لقاش بخشید؟! بله، برندهها هم جا میزنن. فقط اونا بهتر از آدمای عادی میدونن که چه زمانی و کجا باید جا بزنن و کجا باید به مسیرشون ادامه بدن.
توی قسمتی از کتاب، ست گودین اشارهای به قانون زیف Zipf's Law میکنه. طبق این قانون همیشه برندهها نسبت به بقیه رقیبها، سهم خیلی بیشتری از جایزه رو میگیرن؛ نموداری که اصلا از نسبت خطی پیروی نمیکنه.
یعنی برنده بیشتر از اون چیزی که استحقاقش رو داره جایزه میگیره. مثلا از 10 تا فیلم سینمایی با بیشترین فروش در این ماه، فیلم اول ممکنه نزدیک به 5 یا 6 برابر (یا بیشتر) فیلم دوم درآمد داشته باشه و بیشتر از نصف کل درآمد 10 تا فیلم رو از آنِ خودش بکنه. اگه بیشتر دقت کنیم متوجه خواهیم شد که ما هم همیشه به برندهها توجه خیلی بیشتری داشتیم؛ کافیه خاطرات یارکشی مسابقه فوتبال یا والیبال دوران مدرسه خودمون رو مرور کنیم.
در جایی از کتاب شیب، سِت میگه : همیشه تعداد کمی جا برای برندهها وجود داره و بنابراین برندهها کمیاب هستن؛ و این کمیابی هستش که اونها رو برای بقیه جذاب و باارزش میکنه.
سِت میگه مسیر موفقیت به هیچ عنوان هموار و ساده نیست. دلیلش چیه؟ دلیل خیلی ساده و کاملا منطقیه؛ اگه قرار بود مسیر موفقیت صاف و هموار باشه که همه موفق بودن! و هنگامی که همه موفق و همسطح باشن، اصلا مفهوم موفق بودن و برنده بودن (که با کمیابی گره خورده) زیر سوال میره. لطفا برگردید و از اول پاراگراف رو مطالعه کنید. عمیقا در موردش فکر کنیم.
مسیر موفقیت ابتدای بسیار جذاب و هیجانانگیزی داره. کلی مطلب جدید واسه یاد گرفتن هست و ما خودمون رو غرق در این مسیر جدید میکنیم و از اون لذت میبریم. کمکم که پیش میریم مسیر سختتر از قبل میشه و دیگه به صافی ابتدای راه نیست؛ در واقع به درّه نزدیک شدیم. اینجاست که آدمای موفق از آدمای عادی شناخته میشن. اونا قبل از پا گذاشتن به درهی موفقیت، اون رو ارزیابی کردن، تواناییها و استعدادهای خودشون و همخوانیِ این استعدادها با مسیر پیشِ رو را شناسایی کردن و مهمتر از همه از وجود سختیهای دره هم آگاه هستن.
برای اینکه بهتر با مفهوم دره موفقیت آشنا بشیم، ست در جایی از کتاب این مثال رو میگه که خوندن کتاب شیمی آلی برای پزشک شدن یجور درهاس؛ چرا که تقریبا میشه گفت شیمی آلی هیچ ربطی به پزشک شدن نداره و فقط برای این توی سیلاب درسی رشته پزشکی قرار گرفته که تفاوت افرادی که مصمم هستند برای پزشک شدن با بقیه افراد که پشتکار کافی برای عبور از شیب موجود در درهی موفقیت رو ندارن، رو نشون بده. اصلا چرا راه دور بریم؟ همین درس عربی که خیلی از ما در دورهی دبیرستان و برای کنکور از اون مینالیدیم، یه دره موفقیت با شیب خیلی تند برای رسیدن به هدفمون، یعنی قبولی توی رشته دانشگاهی مورد علاقمون، بود.
درهی موفقیت کمیابی رو ایجاد میکنه و کمیابی ارزش را
مفهوم درهی موفقیت بهترین مفهمومی بود که من از این کتاب یاد گرفتم. جایی که به سختی میرسیدم یادِ این کتاب و دره موفقیت میافتادم و با خودم میگفتم: خُب! اگه قرار باشه این مسیر برای من ساده باشه و به راحتی از اون عبور کنم، پس من نسبت به بقیه آدمایی که اون طرفِ مسیر هستن چه برتری خاصی خواهم داشت؟ اصلا اگه هرکسی اراده کرد مسیر من رو بره، وقتی بتونه به سادگی و یک شبه راه رو بره، آیا من خیلی آدم موفقی بودم که این مسیر رو رفتم؟! نکته اینجاست: درّهی موفقیت مثل یه فیلتر عمل میکنه و آدمای جدی و باپشتکار رو از آدمهایی که در طی کردن این دره جدی نیستن جدا میکنه.
یکی دیگه از مفهومهایی که توی این کتاب در موردش صحبت میشه، مفهوم بنبست هستش. بن بست اون مسیری هستش که هیچ پیشرفتی توی اون رُخ نمیده، استعداد ما با اون مسیر همخوانی نداره و ما داریم هزینهای در این مسیر صرف میکنیم به اسم سرمایهی زندگی خودمون، برای چیزی که قرار نیست هیچوقت بهتر بشه. نوری که انتهای این مسیر هستش به هیچ عنوان ارزشِ تحمل سختیهای این راه رو نداره.
درک تفاوت درهی موفقیت و منحنی بنبست از مهمترین نکات برای تصمیم در مورد ادامه دادن در مسیر و یا جا زدن از آن است. فکر میکنم اگه بتونیم تفاوت این دو را درک کنیم، ست گودین به بیشترِ اون چیزی که میخواسته به ما بفهمونه رسیده!
جک ولش مدیر جنرال الکتریک وقتی این شرکت رو بازسازی میکنه یه تصمیم هیجانانگیز میگیره و اون این بود که: اگه توی یک کار نمیتونیم شمارهی 1 یا 2 باشیم، باید قید اون کار رو بزنیم. در واقع اون بنبستها را شناسایی کرد و وقتی دید انتهای بنبست نوری نیست یا مسیر اونقدر سخت و طاقتفرساست که ارزش تلاش کردن رو نداره و منابع شرکت رو هدر میده، از اون دست کشید.
مهمترین قسمت اینجاست که: گذشتن از درهی موفقیت تنها راه موفقیت نیست. شما باید از بنبستهایی که در مسیرت وجود داره و هرروز داری خودت رو با اونها مشغول میکنی دست بکشی و کارشون رو یکسره کنی.
وقتی آدمها خودشون رو در وسط دره موفقیت میبینن ممکنه 3 تا کار انجام بدن:
1. جا بزنن
2. تصمیم بگیرن که ادامهی مسیر رو با انگیزه ادامه بدن
3. متوسط بودن رو انتخاب کنن
اینجاست که بدترین سناریوی ممکن برای تعداد بسیار زیادی از افراد اتفاق میافته. متوسط بودن توی یک کار، از مواجهه با واقعیت و کنار کشیدن از اون کار، خیلی راحتتره! یکی از بدترین تفکرات ممکن در مسیر اینه که فکر کنیم متوسط بودن هم آنچنان بد نیست و ما اگه بهترین توی دنیا نباشیم هم اتفاق خاصی نخواهد افتاد.
دلیل اینکه خیلی از ما متوسط بودن را انتخاب میکنیم، پیشفرضهای اشتباهی است که از زمان مدرسه در ذهن ما شکل گرفته. زمانی که وقتی تمام نمرات ما حول و حوش 18 و 19 بود و مورد تحسین معلم قرار میگرفتیم ولی دوستِ ما که توی دوتا درس نمره 20 داشت ولی بقیه رو 10 یا 12 میگرفت، مورد تنبیه و مواخذه دیگران! فرق ما با اون اینجا بود که اون درهی موفقیت خودش رو پیدا کرده بود و مهمتر اینکه بنبستهای خودش رو هم شناخته بود و از اونها دوری میکرد. متوسط بودن راه بدون دردسر و بدون ریسکی است که خیلی از ماها اون رو انتخاب میکنیم.
پیشنهاد میکنم از جملهی زیر به سادگی نگذریم؛ اندکی بیشتر بهش فکر کنیم:
دوباره عرض میکنم که این متن حاصل برداشت شخصی من از کتاب The Dip اثر Seth Godin بود که گاه مطالب گفته شده در کتاب رو به زبان خودم نوشتم و گاه مواردی به اونها اضافه و کم کردم.
اولین باری که من با این کتاب آشنا شدم در سایت خوب متمم بود و پیشنهاد میکنم اگه مطلبی در این مقاله واضح توضیح داده نشد به این لینک از سایت متمم مراجعه کنید که خلاصهی کتاب رو بسیار خوب توضیح داده. همچنین نسخهای از کتاب که من مطالعه کردم از سایت طاقچه و ترجمهی علیرضا پیر و لیلا کشاورز افشار بود؛ نمیدونم ترجمهی بهتری از کتاب درهی موفقیت یا همان شیب وجود داشته باشه ولی این ترجمه هم کاملا روون و مناسب بود. این هم لینک کتاب شیب ( درهی موفقیت) اثر ست گودین
ممنون از وقتی که گذاشتین و این نوشته رو مطالعه کردین. خوشحال میشم نظرات خودتون رو و بسیار خوشحالتر خواهم شد ایرادات و انتقادات متن رو در کامنتها با من در میون بگذارید.