من، ابوالفضل کاوه، در زمینهی نرمافزار فعالیت میکنم و دلمشغولیام تاریخ ایران است. این نوشته، آغاز مجموعه مقالاتی است که تلاشی برای بازنویسی نوینِ کتاب «تاریخ ایران باستان» نوشتهی حسن پیرنیا بهشمار میآید. کتابی که نزدیک به یک قرن پیش نوشته شده و با تمام ارزشهای علمیاش، سرشار از جزئیاتی است که برای خواننده امروز شاید چندان جذاب نباشد. هدف من آن است که روایتی نو از این اثر فراهم آورم؛ روایتی روان، قابلدرک، و نزدیکتر به زبان و نگاه مخاطب معاصر. این مجموعه، ادای دینی است به ایران؛ مفهومی فراتر از مرز و ملت.
این مجموعه مقاله، چنانکه از نامش پیداست، دربارهی تاریخ ایران باستان است. چنین به نظر میرسد که برای روایت این تاریخ، بهتر است مسیر معمول را در پیش گیریم: تقسیمبندی مطالب بر اساس دورههای تاریخی و شرح وقایع هر دوره به ترتیب زمانی. رویکردی که در کتابهای تاریخ کلاسیک رایج است.
اما با اندکی تأمل، تردیدی جدی پدید میآید. چرا که ایران باستان، در یکی از مراحل حیات خود، پا به عرصهای گذاشت که پیش از آن هیچ دولتی در جهان تجربه نکرده بود: ایران نخستین دولت جهانی تاریخ شد. در دورهی امپراتوری هخامنشی، ایران سرزمینی بود که بخش عمدهای از مشرقزمین، از آسیای مرکزی و فلات ایران گرفته تا میانرودان (سرزمین مابین رودهای دجله و فرات)، شام (شامل کشورهای سوریه، لبنان، اردن و فلستطین)، مصر، و بخشهایی از اروپا را دربر میگرفت. بر اساس تحلیلهای برخی مورخان، این نخستین تجربهی واقعی بشر از حکومت بر مجموعهای گسترده از ملتها، زبانها، ادیان و فرهنگهای متفاوت بود.
در دیگر ادوار باستان نیز، حتی اگر قلمرو ایران به گستردگی عصر هخامنشی نبود، همچنان در شمار قدرتهای برتر مشرقزمین باقی ماند. از این رو، روایت تاریخ ایران بدون آشنایی اجمالی با ساختار فرهنگی و تمدنی مشرق قدیم، تصویر کاملی ارائه نمیدهد.
اگر بخواهیم تصویری کلی از جغرافیای مشرق قدیم ترسیم کنیم، باید به پهنهای وسیع از قارهی کهن آسیا و بخشهایی از آفریقا و اروپا بنگریم - سرزمینی که در آن نخستین تمدنهای بشری زاده شدند و شکوفا گشتند. از شمال، مرزهای مشرق باستان از آسیای میانه و سواحل جنوبی دریای کاسپین (خزر) آغاز میشد و با گذر از کوههای قفقاز (منطقهای کوهستانی بین دریای کاسپین و دریای سیاه) و کرانههای دریای سیاه، به سوی جنوب امتداد مییافت تا به خلیج فارس، شبهجزیرهی عربستان جنوبی و در نهایت، به سواحل شمالشرقی آفریقا میرسید. در امتداد شرقی - غربی، این منطقه از رود سند در مرزهای امروزی هند و پاکستان آغاز میشد و تا تنگهی جبلالطارق (بین مراکش و اسپانیا)، در غرب مدیترانه، گسترش مییافت.
به بیان دیگر، مشرق قدیم محدودهای را شامل میشد که امروزه کشورهای ایران، عراق، سوریه، ترکیه، لبنان، فلسطین، مصر، بخشهایی از عربستان، افغانستان، پاکستان، و حتی قسمتهایی از شمال آفریقا را در بر میگیرد.

تصویرساز: Ali Zifan، CC BY-SA 4.0
در میان مورخان، بحثهای فراوانی درگرفته است پیرامون اینکه پایان تاریخ مشرق باستان را باید در چه دورهای جست. پاسخها گوناگون است.
برخی بر این باورند که زمان برتری قطعی تمدن یونانی را باید مرز پایان تاریخ مشرق باستان دانست، زمانی که یونانیان پیشتاز تمدن جهانی شدند. به بیان این گروه، پس از آنکه ایرانیان ملتهای مشرق کهن را در قالب یک دولت بزرگ متحد ساختند و با یونان روبرو شدند، جنگهای ایران و یونان شکل گرفت. این درگیریها باعث شد یونانیان بهتدریج در سرزمینهای مشرق نفوذ کنند و مقدمات سلطهی فرهنگی خود را فراهم آورند.
اما برخی دیگر این دیدگاه را نمیپذیرند، چرا که شواهد نشان میدهد پس از فتوحات ایرانیان، ساختار مشرقزمین دگرگون نشد. ملتها روند طبیعی تحول خود را ادامه دادند و حتی حیات سیاسی برخی اقوام از نو جان گرفت. به بیانی دیگر، در سایهی شاهنشاهی ایران، نه تمدنی از میان رفت و نه ملتی محو شد.
عدهای نیز ظهور اسکندر مقدونی و فتوحات او را پایان این دوران میدانند. آنان بر این باورند که با شکست دولت هخامنشی، عنصر یونانی در مشرق برتری یافت و تمدن شرقی جای خود را به فرهنگ یونانی سپرد. اما پژوهشهای دقیقتر نشان میدهد که تمدن یونانی، جز در سواحل دریای اژه (بین ترکیه و یونان کنونی) و مدیترانه غربی، نتوانست بهطور ژرف در دل مشرق نفوذ کند. تمدنهای باستانی همچنان پابرجا ماندند، و حتی خود اسکندر و جانشینانش، از جمله سلوکیها، بهنوعی تحت تأثیر آن تمدنها قرار گرفتند.
عدهای دیگر ظهور مسیحیت را نقطه پایان تمدن شرق میدانند. اما برخلاف باور برخی، این دین نتوانست بهکلی نقطهی پایان بر عهد طولانی مشرق باستان باشد. گرچه گروه زیادی از مردم مسیحیت را پذیرفتند، اما عادات، سنتها و شیوهی زندگی پیشین خود را بهطور کامل کنار نگذاشتند و دگرگونی عمیقی در وضعیت روانی و فرهنگی ایشان روی نداد. مطالعهی متون الهیاتی و ادبی آن دوران نیز این امر را تأیید میکند.
پس از همهی این تحولات، پرسش اصلی همچنان باقی میماند: تاریخ مشرق قدیم واقعاً در چه زمانی پایان یافت؟ پاسخ محتمل، با فتوحات مسلمانان گره خورده است. مسلمانان ملتهای متعددی را که حامل تمدنهای کهن شرقی بودند، به آیین اسلام درآوردند. با پذیرش این دین، بهتدریج عادات، سنتها و تمدنهای قدیم جای خود را به فرهنگ نوین اسلامی داد. زبان بسیاری از اقوام از میان رفت و حتی خاطرهی تاریخ گذشتهی خویش را نیز از یاد بردند. در نتیجه، زبان و تمدن عربی جایگزین تمدنهای شرقی باستان شد. از این منظر، میتوان گفت که زوال تمدنهای باستانی با ظهور مسیحیت آغاز شد و با گسترش اسلام به پایان رسید.
از همینرو، مورخان تاریخ مشرقزمین را معمولاً به سه دوره تقسیم میکنند:
۱. مشرق قدیم
۲. مشرق مسیحی
۳. مشرق اسلامی
برای درک بهتر این تقسیمبندی، میتوان به سرنوشت کشورهایی نگریست که تمدنهای بزرگ مصر و بابل را پدید آوردند. در مصر، زبان قبطی (که شاخهای از زبان باستانی مصر به شمار میرفت) در قرن هفدهم میلادی بهکلی از میان رفت. در سرزمین میانرودان، هیچ اثری از تمدن سومر و بابِل باقی نمانده است. همین وضعیت بر سوریه و تمدن فنیقیها نیز حاکم است.
اما در آسیای صغیر، ایران و آسیای میانه، نفوذ فرهنگ عربی به مراتب کمتر بود. زبانهای مردم این سرزمینها حفظ شد و بسیاری از عادات و سنن گذشته باقی ماند. دلایل این تفاوت گوناگون است، اما میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
۱. ریشه زبانی متفاوت
زبان عربی از خانوادهی زبانهای سامی - شامل عربی و عبری - است. پارسی (و زبانهای ایرانی) از خانوادهٔ زبانهای هندواروپایی (شاخهی آریایی) هستند. تفاوت بنیادین ساختاری و واژگانی باعث شد زبان عربی در ایران نتواند جای پارسی را کاملاً بگیرد، برخلاف مصر یا شام که زبانهای بومی آنها نیز سامی بودند و با عربی نزدیکی داشتند.
۲. پیشینه تمدنی قوی:
ایران پیش از اسلام یکی از کهنترین و قدرتمندترین تمدنهای جهانی بود (با سلسلههایی چون هخامنشی، اشکانی، و ساسانی). این پیشینهی عمیق تمدنی، فرهنگی و ادبی، مقاومت فرهنگی نسبت به دگرگونی را بالا برد.
۳. نژاد و هویت قومی
مردم ایران عمدتاً از تبار آریایی بودند (هندواروپایی) و برخلاف اقوام سامی، خود را از نظر نژادی و فرهنگی مستقل و متمایز میدانستند. این احساس تفاوت هویتی، ناخودآگاه به مقاومت در برابر جذب کامل فرهنگ عربی دامن زد.
۴. ساختار جغرافیایی و سیاسی
ایران جغرافیای متنوع، کوهستانی و نسبتاً بستهای دارد. این ساختار باعث حفظ سنتها در مناطق مختلف شد. از طرفی اگرچه اعراب مسلمان در قرن هفتم میلادی (قرن اول هجری) بخش بزرگی از ایران ساسانی را فتح کردند، اما ایران هیچگاه بهطور کامل و یکپارچه تحت سلطهی مستقیم خلفای عرب باقی نماند. پس از مدت کوتاهی، خاندانهای ایرانیتبار قدرت محلی و منطقهای را بهدست گرفتند و در بسیاری موارد عملاً استقلال سیاسی یا فرهنگی داشتند.
از دیرباز، تمدنها تنها در کنار رودهای عظیم امکان بقا و رشد یافتهاند، چرا که این رودها نهتنها آب آشامیدنی و زمینهای کشاورزی را فراهم میکردند، بلکه شرایط لازم برای شکلگیری دولتها را نیز پدید میآوردند.
رودخانههای آسیا
در غرب آسیا و حوالی رودهای عظیم، فرهنگی زنده پدید آمد که با رود فرات، دجله، و شاخههایی چون کارون و کرخه شکل گرفت. در کنار این رودها که مانند شریانهای حیاتی عمل میکردند، تمدنهای میانرودان - بابِل و آشور - رشد کردند و تراکم جمعیتی و ساختار سیاسی پیچیدهای را رقم زدند.
رود نیل در آفریقا
نیل نه تنها عصارهٔ زندگی بود، بلکه زمینِ حاصلخیز اطرافش را به «سرزمین سیاه» تبدیل کرد، نامی که مصریان برای سرزمین خود برگزیدند چون خاک سیاهِ آبرفتی آن با خاک سرخِ بیابان متمایز بود. این بستر بود که تمدن باشکوه مصر باستان را پرورید.
این رودخانهها:
۱. آب و زمین حاصلخیز فراهم کردند که چارچوب اولیه برای کشاورزی، بقا و انباشت منابع کلان است.
۲. راه ارتباط و حملونقل بودند، امکان ارتباط میان شهرها، دادوستد و گسترش فرهنگی را فراهم مینمودند.
۳. نیاز به مدیریت متمرکز برای کنترل سیلابها داشتند، به همین سبب نهادهای حکومتی شکل گرفتند که آب و کشاورزی را اداره کنند.
در مصر، نوسان سطح رود نیل سرنوشتساز بود: اگر آب آن پایین میآمد، خشکسالی و قحطی میرسید؛ و اگر بیش از اندازه بالا میآمد، سیل و خرابی به بار میآورد. اما در سرزمین بابِل (واقع در عراق امروزی)، خطر دیگری نیز ساکنان را تهدید میکرد. جلگهی میانرودان، یعنی ناحیهای که میان دو رود فرات و دجله قرار داشت، چنان پست و هموار بود که بهآسانی به باتلاقهای گسترده تبدیل میشد. در چنین شرایطی، نه امکان کشت و زرع وجود داشت، و نه زیستن در هوای مرطوب و ناسالم این باتلاقها ممکن بود. از این رو، مردم این سرزمین ناگزیر بودند که جریان آب دو رود را مهار کنند و به مناطق دوردست و مرتفع هدایت نمایند. آنها با کندن جویها و نهرهای فراوان، زمینهای باتلاقی را خشک کرده و حوضههایی ساختند تا آب را در آن ذخیره و مدیریت کنند.
این کارها زمانی امکانپذیر بود که تمام ساکنین متحدا کار کنند و این شرط در صورتى حاصل میشد که یک دولت قوى ایجاد شده باشد. چنین نیز شد؛ زیرا میبینیم که از دیرباز در این سرزمینها حکومتهای مطلق شکل گرفت. هرگاه دولتی نیرومند در این مناطق برپا میشد، بیش از هر چیز توجه خود را به امور آبرسانی معطوف میداشت. همین اقدامات عمرانی بود که سرزمین بابِل را، از نظر آبادانی، تراکم جمعیت و باروری خاک، چنان برجسته میکرد که سیاحان خارجی چون یونانیها و رومیها آن را به چشم بهشت مینگریستند.
مصریها مسیر نیل را دنبال کرده، به سوی جنوب پیش رفتند و تمدن خود را در میان نوبیها (شمال سودان و جنوب مصر کنونی)، حبشیها (ایتوپی و بخشهای از اریتره امروزی) و مردم سودان گسترش دادند. حتی در سدههای نخست میلادی نیز آثار فراوانی از تمدن مصر در این سرزمینها دیده میشود. حضور مصریها در این نواحی بیشتر بر پایهی نیازهای اقتصادی و بهرهمندی از منابع طبیعی بود؛ معادن نوبیه، جنگلهای پرحیوان و پرنده، و مراتع بخش بالادستی رود نیل، مصریها را به این مناطق میکشاند.
در بابِل نیز نیازهای معیشتی، مردم را به سوی مناطق دوردست کشاند. اما در حالی که مصریها به جنوب رفتند، بابِلیها رو به غرب نهادند. زیرا در سرزمین آنها نه جنگلی وجود داشت و نه سنگی برای ساختوساز، پس حرکت آنها به سوی عربستان، صحرای سینا (شمال شرق مصر)، کوهستانهای لبنان و مناطقی بود که بعدها فینیقیه نام گرفتند.
میان این دو حوزه تمدنی - یعنی مصر و بابِل - کویر بزرگ عربستان، صحراهای جنوبی سوریه و دریای مدیترانه فاصله انداختند. این دو تمدن، که شاید از سرچشمهای مشترک برخاسته بودند، برای مدتها ارتباطی با یکدیگر نداشتند و هر یک بهطور مستقل رشد کردند و قلمروهایی را زیر نفوذ خود گرفتند. در این ناحیه - که مانعی میان دو تمدن بهشمار میآمد- تمدن نیرومندی شکل نگرفت، چرا که سوریه بهسبب وجود کوهها به مناطق گوناگون تقسیم شده بود، و نه رودخانهای وجود داشت که این مناطق را به هم پیوند دهد و نه راههایی که ارتباطی میان آنها برقرار کند. به این سرزمینها، مردمانی از شرق و غرب پناه آورده بودند. آنها پس از استقرار در سرزمین خود، چون پیوند نژادی نداشتند و رقابت تجاری نیز میانشان برپا بود، نتوانستند دولت واحدی تشکیل دهند.
همانگونه که در تاریخ میبینیم، شهرهای فینیقی همواره در حال نزاع بودند و چون نمیتوانستند در دیگر بخشهای سوریه گسترش یابند، به سمت مغرب رفتند و در جزایر دریای مغرب - مانند قبرس، سیسیل، مالت، ساردینیا و دیگر نقاط - و همچنین در سواحل همان دریا - نظیر قرطاجنه و اسپانیا - سکنا گزیدند. از این رو، جمعیت کم سوریه پراکنده میزیست و بسیار دیرتر از بابلیها و مصریها وارد صحنهی تاریخ شد. در آغاز، این نواحی زیر نفوذ بابل درآمدند و پس از آن، با ورود مصر به این مناطق، تا حدی از تمدن مصری رنگ گرفتند. باید در نظر داشت که موقعیت جغرافیایی سوریه، که میان دو تمدن نیرومند واقع شده بود، آن را واداشت تا فرهنگ همسایگان را جذب کرده و در خود ترکیب کند. از سوی دیگر، سواحل شرقی دریای مدیترانه به آن این امکان را داد تا تمدنهای دریافتی را تلفیق کرده و به غرب انتقال دهد. از همین مسیر بود که تمدن مشرق باستان - نه فقط تمدن بابلی یا مصری - به سوی غرب حرکت کرد.
این جریان تمدنی تا سواحل اقیانوس اطلس گسترش یافت و از راه قرطاجنه (حومه شهر تونس امروزی)، که از مستعمرات فینیقیها بود، به سرزمینهایی چون نومیدیه (الجزایر امروزی) و موریتانی (مراکش کنونی) رسید. سپس، در دورههای بعد، به مناطقی از آفریقا نفوذ یافت که امروزه به نام گینه شناخته میشوند.
اما در مورد شبهجزیره عربستان، که از سه سو با دریاها محصور بود، اقوامی میزیستند که همگی به نژاد سامی تعلق داشتند. این سرزمین، با وجود پهناوریاش، تنها در دو ناحیه - نجد در میانه (شامل شهر ریاض کنونی) و یمن در جنوبغرب - توانست بستری برای رشد تمدن فراهم آورد. سایر بخشهای عربستان عمدتاً از بیابانها و دشتهای خشک تشکیل شده بود و زیستگاه مردمانی صحراگرد بهشمار میرفت.
این اقوام کوچنشین، گهگاه بهسوی شمال حرکت کرده و به سرزمینهای حاصلخیزتر همچون بابل و سوریه نفوذ میکردند و بر آنها سیطره مییافتند. مهار این موجهای مهاجرتی تنها در صورتی ممکن بود که حکومتی نیرومند بر سراسر عربستان فرمان براند و با اسکان دادن جمعیتهای انبوه در آن، ثبات ایجاد کند. در روزگاران کهن، عربستان با گسترهای خشک و خشن، سرزمینی بود دشوار برای زندگی یکجانشین. بیشتر این سرزمین را بیابانهای سوزان، دشتهای بیآب و علف، و کوههای صعبالعبور فراگرفته بود. در آن، نه رودخانهای جاری بود و نه منبعی پایدار برای آب، و از اینرو، کشاورزی و شهرنشینی تنها در گوشههایی معدود از آن امکان مییافت. مسیرهای دشوار و فقدان راههای ارتباطی، کنترل و فرمانروایی بر تمام این سرزمین پهناور را برای هر قدرتی بسیار دشوار میساخت.
از سوی دیگر، برخلاف سرزمینهایی چون میانرودان یا مصر که به برکت رودها و منابع طبیعی خود چشم طمع قدرتهای بزرگ را میربودند، عربستان چیزی برای عرضه نداشت: نه زمین حاصلخیز، نه معادن چشمگیر، و نه آب کافی. از همینرو، هیچ دولت نیرومندی در اندیشه فتح کامل آن نمیافتاد؛ چرا که هزینه اداره آن بیش از سودی بود که از آن عاید میگشت.
افزون بر اینها، ساختار اجتماعی عربستان خود مانعی دیگر بود. مردمان این سرزمین، اغلب در قالب قبایلی کوچنشین و پراکنده میزیستند. آنها به استقلال خویش خو گرفته بودند و نسبت به سلطه بیرونی بیاعتماد و سرسخت بودند. اتحاد میان قبایل، اگر هم رخ میداد، موقتی و ناپایدار بود؛ چرا که هر قبیله در پی منافع خویش بود و فرمانی جز از ریشسفید خود نمیپذیرفت. این پراکندگی سیاسی و فرهنگی، راه بر هر کوششی برای یکپارچهسازی عربستان میبست.
تورات (کتاب مقدس یهودیان) نخستین منبعی است که اقوام نزدیک به یهودیان را براساس سهگانه «سام»، «حام» و «یافث» فرزندان نوح نبی دستهبندی کرده است؛ با اینحال، مشخص نیست معیار دقیق آن چیست - برخی معتقدند سیاسی بوده، نه زبانی. مثلاً بابلیها از فرزندان حام شمرده شدهاند، حال آنکه کنعانیها و آشوریها بسته به موقعیت سیاسیشان جای متفاوتی یافتهاند. این امر نشان میدهد تورات بیشتر تحت تأثیر سیاست همعصران خود بوده، نه شواهد دقیق.
از سوی دیگر، زبانشناسی امروز بهجای نژاد و سیاست، بر تحلیل زبانی، ساختار نحوی، دستگاه صرفی و اشتراکات ریشهای واژگانی تکیه دارد؛ رویکردی که دقیقتر و مبتنی بر داده است. با وجود این، محدودیتهایی نظیر تغییر زبان مادری اقوام (مثلاً صحبت قبطیها به عربی بدون آنکه سامی باشند)، نشان میدهد هیچ معیار واحدی برای همه موارد قابلاستفاده نیست.
زبانهای سامى در مطالعات امروزی در شاخهی سامی از خانوادهی بزرگتر آفروآسیایی (Afroasiatic) قرار میگیرند. گروههایی مثل بابلیها (جنوب عراق امروزی)، آشوریها (شمال عراق امروزی)، کنعانیها (فلسطین و لبنان امروزی) ، آرامیان (سوریه و اردن امروزی)، کلدانیها (جنوب عراق امروزی)، یهودیان و اعراب (شامل مهاجران به حبشه) در این دسته هستند. نکته جالب توجه این است که اعراب و یهودیان ریشه مشترک دارند و از نظر زبانی و ژنتیکی خویشاوند هستند.
گروه «حامی» نیز شامل چندین شاخهٔ آفریقایی این خانواده مثل مصریها (قبطیها) میشود. این شاخه از نظر ساختار و واژگان، پیوندی ضعیفتر با سامیان دارد.
حال پرسش اساسی که مطرح میشود این است که آیا سامیان فاتح بابل بوده و اولین تمدن بشری را بنا نهادند؟ سوال این است که آیا سامیان اولین کسانی بودند که بابل و شام را تصرف کردند، یا پیش از آنان در آسیای غربی تمدنی شکوهمند بنا نهاده شده بود؟
نظر به مستندات و اکتشافات زبانشناسی مشخص شد که خط میخی در ابتدا برای زبانهای غیرسامی - مانند سومری - ساخته شده و بعدها سامیان آن را اقتباس کردند. از طرف دیگر شواهد نشان میدهند که پادشاهان بابلی و آشوری خود را جانشینان پادشاهان سومر و اَکد ( شهر و منطقهای تاریخی در میانرودان ) میشناختند. حمورابی - پادشاه بزرگ بابل و خالق قانون مشهور حمورابی - نیز چنین لقبی را برای نخستین بار بهکار برد. تحقیقات صورتگرفته نشان میدهد در بابل بین سومریان و سامیان، چه از نظر زبانی و چه ظاهری، تمایز وجود داشته است. با توجه به موارد ذکر شده میتوان نتیجه گرفت که سومریها ابتدا تمدن را در جنوب میانرودان بنا نهادند و سپس سامیان بعدها به این نواحی وارد شدند و حکومتهای بابلی و آشوری را تشکیل دادند.
مهاجرت بنى سام به مصر
تحقیقات زبانشناختی نشان میدهند که شباهت عمیقی بین زبانهای سامی و مصری وجود دارد؛ این شباهت نه فقط در واژگان بلکه در نحو، صرف و ساختار سهصامتی کلمات هویداست. شواهد باستانشناختی و ژنتیکی نیز تأیید میکنند که مهاجران سامی از شبه جزیره عربستان ( و احتمالا از طریق دریای سرخ) به مصر آمدهاند، و مسیر مهاجرت نیز مهاجرت تدریجی و کوچکگروهی بوده، نه یک هجوم گسترده. برخی محصولات کشاورزی مانند گندم، جو، خیار و دام از آسیا (شبهجزیره عربستان) به مصر وارد شدهاند که این خود نشانگر ارتباط طولانی فرهنگی و تمدنی است. شایان ذکر است که تحلیلهای جمجمهشناسی و هنرهای باستانی مصر نیز نشانگر تعدد اقوام مختلف (من جمله سامیان) در مصر بوده که به تدریج یکپارچه شدهاند و یک ملت واحد را تشکیل دادهاند.
مهاجرت بنى سام به ایلام
تمدن ایلام، یک تمدن باستانی پیش از ایرانیان (آریاییها) بود که در جنوبغربی ایران امروزی واقع است. این منطقه تقریباً معادل نواحی استانهای خوزستان و ایلام امروزی است و بخشی هم از جنوب عراق کنونی را در بر میگرفت.
در پی کاوشهای باستانشناسی در شهر شوش، شواهد روشنی از حضور مؤثر و گستردهی اقوام سامی در سرزمین ایلام بهدست آمده است. حتی نام «ایلام» نیز از ریشههای زبانی سامی برخوردار است. در دورههای کهن، تا حدود ۲۴۰۰ پیش از میلاد، زبان و خط سامی در اسناد رسمی، کتیبهها و نظام اداری ایلام نقشی غالب داشت. اما این برتری زبانی، با گذر زمان، جای خود را به زبان بومی ایلامی داد؛ زبانی که تا حدود ۵۰۰ پیش از میلاد، بهویژه در عصر هخامنشی، در نگارش اسناد رسمی همچنان رایج باقی ماند.
با وجود این دگرگونی تدریجی در زبان نوشتاری، نفوذ فرهنگی سامیان در ساختارهای حاکم ایلامی همچنان مشهود بود. اقوام ایلامی، ضمن حفظ هویت زبانی خود، بسیاری از عناصر تمدنی سامی - بهویژه کاربرد خط میخی و الگوهای اداری - را در نظام سیاسی و دینی خود جذب کردند. به این ترتیب، ایلام به یکی از نمونههای برجستهی تلفیق زبانی و تمدنی در خاورمیانهی باستان بدل شد؛ سرزمینی که در آن، زبان بومی و نفوذ سامی، همزیستی پایداری را رقم زدند.
مقصود از «مردمان شمالی» در مشرق قدیم، در درجه نخست اقوامی هستند که در آسیای صغیر (کوچک) در غرب ترکیه امروزی ساکن بودند - مناطقی که بعدها جزو تمدنهای باشکوه آناتولی شدند. طبق شواهد مصر باستان و تورات، هیتها (Hittites) نماینده برجسته این گروهاند. هرودوت (نخستین تاریخنگار یونانی) آنها و اقوام همنژادشان را با نام «آلارد» یا همان آرارات معرفی کردهاست. کتیبههایی به خط میخی از دوره هیتها در مصر، شمال ترکیه امروزی، و همچنین آثاری در وان و ارمنستان کنونی کشف شدهاست. تا حدود ۱۰۰۰ پیش از میلاد، دولتهای هیتی و آرامی (اقوام سامی نژاد ساکن در سوریه و اردن امروزی) در آسیای صغیر مستقر بودند. اما با هجوم طوایف هندواروپایی (آریایی)، این حکومتها تا حدی از میان رفتند و دولتهای جدیدی شکل گرفتند.
در دشتهای گستردهی استپهای اوراسیا، در شمال دریای کاسپین و سرزمینهای جنوبی روسیه و قزاقستان امروزی، گروههایی از کوچنشینان در هزارهٔ دوم پیش از میلاد زندگی میکردند که در متون بعدی، به نام «آریایی» شناخته شدند. این مردمان با تکیه بر فنون نوین سوارکاری، ارابههای چرخپرهدار، و شیوههای تازه در جنگاوری، به تدریج مسیر جنوب و شرق را در پیش گرفتند.
واژهٔ «آریا» در کاربرد کهن خود، معنایی فرهنگی و زبانی داشت و به مردمانی اطلاق میشد که اشتراک در زبان، آیین (بهویژه پرستش اهورامزدا)، و سنتهای فرهنگی داشتند. معنای آن بهطور کلی «نجیب»، «آزادهزاد» یا «نیکنژاد» بوده، اما در متون اوستایی و پارسی باستان، این معنا به مفهومی نژادی وابسته نبود. بعدها در اروپا، این واژه بار معنایی تازهای یافت که با زمینههای علمی همخوانی ندارد.
کلمه «آریا» بعدها در دورهی پارتیها (اشکانیان) و ساسانیها، به شکلهای aryān (پارتی) و ērān (پهلوی) استفاده شدند. سپس این کلمه به «ایران» در پارسی نو تبدیل شد. میتوان چنین برداشت کرد که کلمه «ایران» به معنای سرزمین نجیبزادگان است.
در بررسیهای باستانشناختی و زبانشناسی، نخستین تماس آریاییان با تمدنهای مستقر در آسیای مرکزی مشاهده میشود؛ منطقهای که میان چین در شرق و دریای کاسپین در غرب گسترده بود. در فاصلهٔ حدود ۱۸۰۰ تا ۱۶۰۰ پیش از میلاد، این اقوام به درههای رودهای آمودریا (جیحون) و مُرغاب رسیدند و در تماس با فرهنگهای بومی، دگرگونیهایی را تجربه کردند. از دل این مواجهه، در اواخر عصر برنز، فرهنگی تازه با نام «یاز» پدیدار شد که با سفالینههای دستی، طرحهای هندسی خاص، سکونتگاههای قلعهمانند، و نظامهای آبیاری، ویژگیهای زندگی یکجانشینی تازهای را بازتاب میداد.

در امتداد همین جریان تاریخی، بخشی از آریاییها راه فلات ایران را در پیش گرفتند. حرکت آنها نه به صورت یورشهای نظامی، بلکه در قالب مهاجرتهایی تدریجی و پراکنده صورت گرفت. شواهد بهدستآمده از عصر آهن دوم و سوم، بهویژه در شمالغرب و مرکز ایران، حاکی از دگرگونیهایی در سنتهای مربوط به تدفین مردگان و شیوههای سفالسازی است؛ نشانههایی که از حضور و تأثیر این کوچنشینان حکایت دارد. این تغییرات، نمایانگر نفوذ آرام اقوام ایرانیزبان در بستر فرهنگی فلات ایران در طول چند سدهٔ پیش از میلاد است.
از آنچه پژوهشگران بر پایه اسناد باستانشناسی و متون کهن درباره نژادهای ساکن در مشرق باستان بهدست آوردهاند، چنین برمیآید که تمدن این منطقه از شش گروه قومی عمده شکل گرفته است: سومریها، سامیها، حامیها، ایلامیها، هیتیها و آریاییها.
سامیها و حامیها از نواحی جنوبی برخاستند و بهتدریج سرزمینهایی چون سوریه، میانرودان و شمال آفریقا را به زیر نفوذ خود درآوردند. در همین زمان، هیتیها از شمال بهسوی جنوب حرکت کردند و در مرزهای شمالی سوریه با اقوام جنوبی وارد تقابل و درگیری شدند. در شرق، تمدنهای کهنی چون سومری و ایلامی پیش از ورود این مهاجران وجود داشتند. ایلامیها که برخی پژوهشها منشأ آنان را از شرق دور میدانند، تمدن بابلی را اقتباس کرده و به سوی نواحی شرقی منطقه گسترش دادند.
آریاییها نیز، بهگونهای پراکنده و در چند موج مهاجرتی از شمال وارد مشرق زمین شدند و بهتدریج تحت تأثیر فرهنگ و سازمان تمدنی بابل قرار گرفتند. با گذر زمان، و در پی قدرتگیری این عنصر تازهوارد، زمینه برای تشکیل یک دولت فراگیر در سراسر مشرق فراهم شد؛ دولتی که با پیشگامی مادها و سپس با استقرار سلطه سیاسی پارسها به اوج رسید.
بدینسان، با تشکیل دولت هخامنشی، مشرق باستان به وحدتی سیاسی و تمدنی دست یافت که میتوان آن را آخرین فصل کتاب مشرق قدیم دانست.