یک روز والری اس. داشت برای رفتن بر سر کار آماده میشد که پسربچه اش ماتیو نقش زمین شد. او از جا بلند نمیشد. لبهایش کبود شده بود. والِری وحشتزده به شوهرش تلفن کرد. شوهرش فریاد کشید که چرا به من زنگ میزنی به دکتر زنگ بزن! بچه را به اورژانس بردند، بعد از آن هم مدتی به مطب پزشک در رفت و آمد بود. متخصص اطفال توصیه کرد که قلب ماتیو معاینه شود. متخصص قلب برای او یک دستگاه پایش قلبی نصب کرد، ولی ماتیو مرتب آن را جدا میکرد. در تمام این ویزیتها چیز خاصی پیدا نشد. گویا این واقعهی هراسانگیز فقط همان یکبار بود.
یعنی آنها اینطور فکر میکردند. یک ماه بعد، زمانیکه ماتیو مشغول غذا خوردن بود، حالت عجیبی بر چهرهاش نقش بست. چشمانش وحشتزده شد، دست راستش سفت شد و روی سرش بلند شد، و حدود یک دقیقه هیچگونه پاسخی نمیداد. والِری دوباره او را شتابان پیش دکتر برد. این بار هم تشخیص روشنی داده نشد. روز بعد هم این انفاق تکرار گردید. پزشک متخصص اعصاب کلاهی از الکترودها را روی سر ماتیو قرار داد تا فعالیت مغزی او را ثبت کند، و با این کار بود که نشانهی مشخص «صرع» ظاهر شد. برای ماتیو داروهای تشنج شروع شد.
داروها تا حدودی موثر بودند، ولی این تاثیر دیری نپایید. خیلی زود ماتیو دچار یک رشته تشنجهای درمانناپذیر گردید، که فاصلهی آنها از یکدیگر ابتدا یک ساعت بود، بعد 45 دقیقه و بعد سی دقیقه. بعد از مدتی، هر دو دقیقه یک بار دچار تشنج میشد. هربار این سلسله تشنجها شروع میشد، والِری و شوهرش جیم، ماتیو را سریعا به بیمارستان میبردند، و ماتیو چند روز تا چند هفته در آنجا بستری میشد. پس از چند بار که این کار تکرار میشد، صبر میکردند که فاصله «انقباضات» او به بیست دقیقه برسد، بعد به بیمارستان زنگ میزدند، سوار ماشین میشدند و سرراه هم به ماتیو ساندویچ میگرفتند. و ماتیو هم سعی میکرد در فواصل تشنجها از زندگی لذت ببرد.
این خانواده هر سال ده بار به بیمارستان میرفتند. این روال تا سه سال ادامه یافت. کم کم والری و جیم برای از دست رفتن سلامتی پسر شان عزا گرفتند – نه این که از او بخواهد که بمیرد، بلکه به خاطر اینکه امکانِ داشتنِ یک زندگی نرمال را از دست داده بود. این خانواده از مراحل خشم و انکار عبور کردند. زندگی عادی شان به هم خورد. سرانجام، یکبار ک ماتیو سه هفته در بیمارستان بستر بود، متخصصان اعصاب مجبور به پذیرش این واقعیت شدند که این مشکل از حد توان آنها خارج است.
بنابراین، والری و جیم ماتیو را با امبولانس هوایی از خانه شان در البوکرکی، نیومکزیکو، به بیمارستان جان هاپکنز در بالتیمور انتقال دادند. در بخش مراقبتهای ویژهی کودکان در این بیمارستان بود که فهمیدند که ماتیو دچار «آنسفالیت راسموسن» است، که نوعی بیماری التهابی مزمن نادر است. مشکل این بیماری این است که فقط قطعهی کوچکی از مغز را درگیر نمیکند، بلکه تمام یک نیمهی مغز را گرفتار میسازد. والری و جیم در بارهی روشهای درمانی سوال کردند و بسیار شوکه شدند که به آنها گفته شد که برای بیماری ماتیو، فقط یک راه درمان شناخته شده است و آن نیمکرهبرداری، یعنی برداشتن یک نیمهی کامل مغز با عمل جراحی است. والری به نویسنده این داستان گفته بود که «اصلا نفهمیدم که بعد از آن دکترها چی گفتند. ذهنم خاموش شده بود، انگار همه داشتند به زبان خارجی حرف میزدند.»
والری و جیم گزینههای دیگر را امتحان کردند ولی هیچکدام فایدهای نبخشید. وقتی چند ماه بعد، والری به بیمارستان جان هاپکینز زنگ زد تا برای نیمکرهبرداری نوبت عمل بگیرد، دکتر از او پرسید: «مطمئنی؟» او گفت: «بله!» والری و جیم از شدت اضطراب نمیتوانستند بخوابند. آیا ماتیو از عمل زنده بیرون خواهد آمد؟ آیا اصلا امکان زندگی بدون نصف مغز وجود دارد؟ و اگر هم وجود داشته باشد، نکند برداشتن یک نیمکرده از مغز به قدری ناتوانکننده باشد که شرایط زندگی برای ماتیو ارزش آن را نداشته باشد؟ ولی چارهای دیگری نبود. نمیتوان زیر سایهی چندبار تشنج در روز زندگی نرمال داشت. از یک طرف با مشکلات قطعی ماتیو رو به رو بودند، و از یک طرف نتیجهی جراحی با قطعیت معلوم نبود.
والدین ماتیو اورا به بیمارستان بالتیمور بردند و ماسک کوچکِ سایز اطفال روی صورت ماتیو قرار داده شد و اورا بیهوش کردند. با تیغ جراحی بهدقت شکافی را در پوست سرش که موهای آن تراشیده شده بود، بریدند. با استفاده از متهی استخوان، سوراخ مدوری در جمجمهی او ایجاد کردند. جراح با شکیبایی طی چند ساعت، نیمی از مادهی صورتی ظریفی را که مسئول هوش، هیجان، گفتار، شوخطبعی، ترسها و آرزوهای ماتیو بود، خارج کرد. بافت خارج شدهی مغز را که در خارج از محیط بیولوژیک به دردی نمیخورد، داخل ظرفی کوچکی قرار دادند. نیمهی خالی جمجمهی ماتیو به آهستگی از مادهی مغزینخاعی پرشد که در تصویر برداری عصبی بهصورت یک ناحیهی خالی سیاهرنگ دیده میشود.
در اتاق ریکاوری بیمارستان، والدین ماتیو در حالیکه قهوه میخوردند، منتظر بودند که ماتیو چشانش را باز کند. متعجب بودند که پسر شان چگونه خواهد بود؟ او با داشتن تنها نیمی از مغزش، چه کسی خواهد بود؟ ماتیو پس از برداشتن نیمکرهی کامل مغزش، دچار بیاختیاری شد، نمیتوانست راه برود یا حرف بزند. بدترین هراسهای والدینش واقعیت پیدا کرده بود. ولی با فیزیوتراپی و گفتاردرمانی روزانه، کمکم توانست دوباره زبان را یاد بگیرد. فراگیری او تابع همان مراحلی بود که در کودکان دیده میشود: اول یک کلمه، بعد دوتا، و بعد جملات کوتاه. سه ماه بعد، از نظر تکاملی به سطح مناسب رسید – درست همانجاییکه باید میبود.
اکنون که سالها گذشته است، ماتیو نمیتواند از دست راستش خوب استفاده کند، و موقع راه رفتن هم کمی میلنگد. ولی از سایر جهات زندگی نرمال دارد و اصلا معلوم نمیشود که چنین ماجرای خارقالعادهی را پشت سر گذاشته است. حافظهی بلند مدت او عالی است. او سه ترم به کالج رفت، ولی به خاطر اینکه نوشتن با دست راست برایش مشکل بود، دانشگاه را رها کرد و در یک رستورانت مشغول کار شد. در آنجا او تلفن جواب میدهد، خدمات مشتریان را انجام میدهد، غذا را سر میز میبرد، و تقریبا هر کاری لازم باشد، انجام میدهد. افرادی که با او سروکار دارند، اصلا متوجه نمیشوند که او نصف مغزش را ندارد. به قول خود والری: «اگر کسی به آنها نگفته باشند، هرگز متوجه نمیشوند.»
مغز پویا - دیوید ایگلمن
ترجمهی دکتر قاسم کیانی مقدم - انتشارات مازیار