حسین عبدالملکی
حسین عبدالملکی
خواندن ۱۱ دقیقه·۷ ماه پیش

روایتی از موسیقی‌دان نابینایی که شاگرد استاد بدیعی بود و حسین تهرانی به او می‌گفت: «صبا کوچولو»/ سازهایش قبل از خودش رفتند

حسین عبدالملکی
حسین عبدالملکی



روایتی از موسیقی‌دان نابینایی که شاگرد استاد بدیعی بود و حسین تهرانی به او می‌گفت: «صبا کوچولو»/ سازهایش قبل از خودش رفتند

حسین عبدالملکی

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین حسین عبدالملکی آورده است:

اوایل دهه ۸۰ برای آموزش کامپیوتر به خانه یکی از مدرس‏‌های نابینا رفته بودم. در میانه آموزشمان که البته بیشترش را گپ زدن و صحبت کردن از هر دری تشکیل می‌داد؛ دوستم و به عبارتی همان مدرس، تماس تلفنی ده دقیقه‌ای داشت، فردی که آن طرف خط بود، چند سؤال درباره رایانه پرسید و البته طلب بازی کامپیوتری نابینایی کرد؛ که قرار شد به شکل هایپرترمینال برایش فرستاده شود البته بعد از پایان به اصطلاح جلسه آموزش من. بعد از پایان تلفن، دوستم گفت فردی است ۶۰ ساله و بسیار درست و حسابی، موسیقی‌دان است، اهل اراک، ساکن تهران و درس‌خوانده دانمارک در حوزه موسیقی. استاد کوک پیانو و ساز اصلی‌اش نیز ویولن است و...

این آغازین پرده از آشنایی من با مرحوم استاد نصراله شیرین‌آبادی فراهانی بود و هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که ۱۳، ۱۴ سال بعد، این آشنایی ابعاد بسیار متنوع دیگری نیز پیدا کند. فردی که همین چند روز پیش در تقریباً ۸۰ سالگی به درود حیات گفت و رفت. جزء چند دانش‌آموز اولین مدرسه رسمی نابینایان در تهران (کانون آموزش و تربیت) در منطقه «انبار گندم» بود؛ مدرسه‌ای که هرچند عمر آموزشی‌اش کوتاه بود و شاگردانش اندک، اما عجین شدن آموزش بریل و درس‌های معمولی با موسیقی آن هم با تدریس اساتید بزرگی چون «علینقی وزیری، سیمین آقارضی و...» پایه‌ای شد برای طلوع موسیقی‌دانانی بزرگ و نوازندگانی چیره‌دست در میان نابینایان.

برگردیم سر حرف اصلی خودمان، از همان اوایل دهه ۸۰، دیگر چیزی از نصراله شیرین‌آبادی نشنیدم و اگر هم چیزی بوده، قطعاً به حدی جسته‌گریخته بوده که جایی را در ذهنم اشغال نکرده است.

در اواسط دهه ۹۰ و در هنگامه کار بر روی دکتر محمد خزائلی، دربه‌در دنبال کسانی می‌گشتم که همکار و همراه وی بوده‌اند و آشنایی بیشتر و بدون واسطه‌ای با او داشتند و چه کسی بهتر از نصراله شیرین‌آبادی فراهانی؛ عضو هیئت‌مدیره «انجمن هدایت و حمایت نابینایان ایران»، همان انجنمی که به‌عنوان اولین ان‏ جی‏ اوی نابینایان در ایران، دکتر خزائلی بنیانش نهاد. همشهری هم بودند و با بیش از ۱۰ سال ارتباط نزدیک و مداوم (از حدود ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۳).

قرار ملاقات را با وی گذاشتم در خانه‌اش در بلوار جشنواره. سعی کردم سؤالات و داده‌های ذهنی‌ام را متناسب با حال و هوای یک پیرمرد هفتاد و اندی ساله سامان دهم. در همان ورودمان به ساختمان، همه‌چیز موسیقی بود، هنر بود و لاغیر. حتی در واحدش هم تمی موسیقایی داشت چه برسد به داخل خانه!. با ورودم به خانه تمامی تصوراتم آنی رخت بربست. با مردی دست دادم شیک و سرزنده که از کلامش فرهیختگی می‌بارید و بوی ادکلنش هر کسی را سرمست می‌کرد، تسلط خاصی بر همه چیز داشت و در یک کلام با آنچه من فکر می‏ کردم زمین تا آسمان متفاوت بود.

چند سالی تا تقریباً ۱۴۰۰، مصاحبه‌هایم با شیرین‌‏آبادی به درازنا کشید و بارها و بارها مزاحم خودش و خانواده‌اش شدم. حافظه‌‏اش خوب یاری‏ اش می‏‌کرد و داده ‏‍‌های ذی‌‏قیمت و دست‏ اولی درباره دهه آخر حیات خزائلی و نیز ساختار، ترتیبات اجرایی، فعالیت‌‏ها و اقدامات انجمن هدایت و حمایت نابینایان ایران از خلال مصاحبه با او برایم فراهم شد.

خودش می‌گفت: «شاگرد حبیب‌الله بدیعی بوده و بعد از زمانی کوتاه، استاد بدیعی گفته که دیگر چیزی ندارم به این پسر آموزش دهم». «حسین تهرانی با نغمه شیرین‌آبادی به یاد استاد ابوالحسن صبا افتاده و به او لقب صبا کوچولو داده بود» و البته وجه جالب ماجرا آنکه بسیاری از بزرگان موسیقی این مرزوبوم -که بهتر است نامشان را اینجا نبرم- در محافل خودمانی‌شان او را «شیرین جون» صدا می‏ زده و می‌زنند. می‌‏گفت: «برای ادامه تحصیل به دانمارک رفته دوره کوک پیانو را گذرانده (دوره‏ای معادل مدرک دکترا). آنجا همه چیز برایش فراهم بوده از شغل، درآمد مکفی و... اما به خاطر نداشتن تاب جلای وطن، همه چیز را رها کرده و به ایران بازگشته است آن هم بدون همراهی خانواده ‏اش!» و بسیاری موارد دیگر. قصد ندارم بیش از این، به سرگذشتش بپردازم که با جستجویی کوتاه، زندگینامه‌اش دردسترس است.

در یکی از همین مصاحبه‌ها، بخشی از آهنگ «نگاه دل» را برایم زمزمه‌وار خواند؛ حس نوستالوژیک عجیبی برایم ایجاد کرد، انگاری، آنی پرت شده باشی در همان دهه چهل! با شعری از معینی کرمانشاهی و با آهنگسازی و تنظیم خود شیرین‏ آبادی، و به مناسبت استخدام اولین گروه از افراد نابینا با پیگیری‏ های دکتر خزائلی.

بسیار اصرار کردم تا پذیرفت همین آهنگ را خودش در بزرگداشت دکتر خزائلی که قرار بود چند هفته دیگر در کتابخانه ملی برگزار شود بخواند؛ بزرگداشتی که ازقضا زحمت هماهنگی مجری آن را نیز خودش کشید و استاد بهروز رضوی به خاطر دوستی دیرینه‌اش با شیرین ‏آبادی، اجرایش را بر عهده گرفت. الحق و الانصاف «نگاه دل» را هم بی‌نظیر و به یادماندنی اجرا کرد.

کلاً علقه خاصی به خزائلی داشت؛ یادم هست در زمان پیگیری‌هایم برای «عدم تغییرنام مدرسه دکتر خزائلی» چندین بار تماس گرفت که حتماً و حتماً در هر کارزار، کمپین، پیگیری، نامه‌نگاری و... امضاء و نامش حضور داشته باشد. پیشنهادش هم این بود که جل و پلاسمان را جمع کنیم و تا حصول نتیجه، برویم در همان مدرسه بیتوته کنیم.

به اصطلاح خودمانی، آدم دغدغه‌مندی بود، از آن آدم‌هایی که در این دوره و زمانه نظیرشان کم پیدا می‌شود؛ خیلی درد آدم‌ها را داشت. با اینکه همواره از نادیده گرفتن ۱۴ سال بیمه‏ اش و برقرار نشدن حقوقش گلایه می‏ کرد و ممر درآمدی جزء تدریس برایش باقی نمانده بود، اما کم نبودند شاگردانی که به خاطر نداشتن بضاعت مالی یا از تخفیف برخوردار می‏ شدند و یا حتی شیرین‏ آبادی رایگان مشقشان می‌داد.

غم نان هم داشت، این اواخر کم هم نبود، سعی وافر می‌‏کرد که نشانش ندهد، اما در میانه همین بروز ندادن‏‌هایش کم‏ کم لمسش کردم آن هم تا مغز استخوان. در یکی از روزهای مصاحبه در سال ۹۸ یا ۹۹، شیرین ‏آبادی آن شیرین‏ آبادی همیشگی نبود، دمق بود، به سؤال‏‌هایم جواب‏‌های کوتاه می‌‏داد و دیگر از آن پرانتز باز کردن‏‌های طولانی گاه و بیگاهش که چنان داده‏‌های پرارزشی در مشتم می‌‏گذاشت و باعث می‌‏شد مسیر سؤال‏‌ها عوض شود، خبری نبود. کج دار و مریز به همان منوال پیش رفتیم تا اینکه کم‏ کم فهمیدم قرار است بیایند پیانواش را ببرند. فروخته بودش. همان پیانوای که بارها و بارها کوکش کرده بود؛ برای کوک ماندن زندگیش باید می‌‏رفت.

دو ساعتی حرف زدیم تصمیم گرفته بود آن هم تصمیمی آگاهانه. انصافاً خیلی سخت است که آگاهانه تصمیم بگیری اگر نگوییم پاره تنت را، یکی از عناصر معنابخش زندگیت را، یکی از مهم‏ترین دلخوشی‏‌ها و دل مشغولی‏‌هایت را به کناری نهی.

مراسم بزرگداشت استاد شیرین آبادی در فرهنگسرای ارسباران
مراسم بزرگداشت استاد شیرین آبادی در فرهنگسرای ارسباران


سعی کردم با او همنوایی کنم ولی مگر می‌شد، حتی برایم انتظار تفهم آنچه بر او می‌‏گذشت هم قطعاً ناصواب بود. به یاد آن باسوادترین آدم روستایمان در بچگیم افتادم که یک روز کتاب‌هایش را جمع کرد و مغازه‏ای سرجاده اجاره کرد و همه را به فروش گذاشت.

از همان کلاس سوم و چهارم دبستان به عنوان یک واقعه خیلی دردناک در ذهنم مانده بود، انگار قصه همان «باسوادترین آدم روستایمان در بچگیم» دوباره تکرار می‌‏شد البته بعد از بیست و اندی سال و این بار در بلوار جشنواره.

این اواخر روزبه ‏روز شاگردهایش کم و کمتر می‌‏شدند. از تقریباً سال ۱۴۰۰ یا ۱۴۰۱ به تدریج ارتباطات حضوریمان کم شد. ماند گاه‏ گداری صحبت‏‌های تلفنی.

همین چندماه پیش و دقیقاً دی‏ماه سال گذشته عزیزی زنگ زد و خبر از برگزاری بزرگداشت شیرین ‏آبادی در فرهنگسرای ارسباران را داد. همه خاطرات برایم زنده شد، اول فکر کردم شاید کار سازمان بهزیستی است یا یکی از پرشمار ان‏ جی ‏اوهای حوزه نابینایان؛ اما، دریغ از حضور یکی از مسئولین‏ شان در هر سطح و مقامی!!!. وظیفه خودم می‌‏دانم از بانیان و برگزارکنندگان این بزرگداشت سپاس‏‌ها بگذارم.

شیرین‌‏آبادی دیگر شیرین‏‌آبادی قبل نبود. آدم‌ها را خوب یادش نمی‌‏آمد. و تسلط مناسبی هم بر سخن گفتنش نداشت. چهره‌‏اش را نمی‌‏دیدم اما می‌‏گفتند که خیلی خیلی شکسته شده بود. آن هم یکباره و حتی نسبت به چندماه پیش.

فردایش به آن عزیز تلفن کردم تا از خبر کردنم به این بزرگداشت تشکر کنم، بسیار ناراحت و غمگین، و دقیقاً طنین پر از بغض صدایش یادم هست: {بعید می‌‏دانم دو سه ماه دیگر تاب بیاورد} و تقریباً سه ماه بعد هم...

روز بعد، با شیرین‌‏آبادی قرار گذاشتم به خانه‏ شان بروم تا با هم گپی بزنیم، رفتم، واقعاً دیگر آن شیرین‏ آبادی قبل نبود و بازهم... می‌‏خواست ویولونش را بفروشد، ‌سازی دیگر بعد از آن پیانواش. فکر می‌‏کنم با آن پیانو بخشی از شیرین‌‏آبادی رفت.

این بار هم قرار بود بخش دیگری از شیرین آبادی با این ویولونش برود. ویولونی که نزدیک به ۶۰ سال همراز و همدم و مونس او بود. همه تارهایش را خوب می‌شناخت و چه می‌‏دانم شاید کلی از صحنه‏‌های زندگی‌‏اش را، اشک‏‌هایش را، شادی‏‌هایش را، خلوت‌هایش و حتی کم‌‏آوردن‏‌های گاه و بی‏گاهش را با یاری آن معنا کرده بود. غم نان که شوخی ندارد، ۵۰۰ میلیون تومان آگهی‌‏اش کرده بود، کسی نخریده بودش، قیمتش را تخفیف داده بود ۳۵۰ میلیون تومان.

وقتی آنجا بودم خانمی با او تماس گرفت برای دیدن ویولون. قرار چهارشنبه را گذاشتند. از خانمش خواستم تا ویولون را برایم بیاورد، آنچنان شیک و با ترتیبات مشخص و منظمی نگهش داشته بود که فکر نکنم کسی طفل چندروزه یا چندماهه‌‏اش را آنچنان قنداق کند، حتی طفلی که ماها و سال‌ها انتظار آمدنش را کشیده باشند. دردش را فهمیدم آن هم شاید؛ و حس دلبستگی‌‏اش را، و البته اجبار به فروش آن را.

خودش می‌‏گفت: «چند مدتی است دیگر ساز هم نمی‌‏توانم بزنم». شاید می‌‏خواست فرار کند و با فروش ویولونش، بیش از این عدم توانایی ساز زدنش را آن هم با آن ویولونی که همه ‏کسش بود، به نظاره ننشیند. بی‌اغراق، دنیا روی سرم خراب شد.

دیگر خبر چندانی از شیرین ‏آبادی نداشتم تا اینکه دوشنبه (۱۰ اردیبهشت ماه) ساعت شش و نیم صبح به محض باز کردن گوشی، پیامکی آمد «دیشب استاد...» ترجمانش این بود که شیرین ‏آبادی شب قبلش، ما را تنها گذاشت... به یاد مصاحبه‏‌هایمان افتادم، گپ زدن‏هایمان و گه‏ گداری که در میانه مصاحبه‏‌ها برایم ویولون می‌زد. «شیرین ‏آبادی»... «کوک پیانو»... «نواختن ویولون»... و... یادم آمد «سازهایش قبل از خودش رفته بودند».

و اما، استاد نصراله شیرین ‏آبادی فراهانی با تمامی خدماتش، داشته‌هایش، آثارش، نگاهش، و همه زیست‌ها و ساحت‌های نازیسته‌اش، آهنگ پر فراز و نشیب زندگیش به پرده دیگر رسید و آخرین آرشه زندگانی دنیایی‌اش را کشید و رفت. رفتنی که شاید آنانی که با او دم خور بوده‌اند، به ویژه در این سال‌های آخر، هم‏ داستانم شوند که شاه بیتش، «به حقش نرسیدن‌ها»، «سختی کشیدن‌ها»، «دیده نشدن‌ها» و «احترام نشدنش در حد جایگاه و ‌شانش» بود. شاه بیتی که هر چند با مناعتش، به خاطر آن چندان دم برنمی‌آورد، اما عیان بود و قابل حس. و بی‌شک قصورهای مختلفی در این راه صورت پذیرفت.

مراد این نوشتار از طرح این نکته، نه برای ایضاح قصورهاست و نه به صف کردن اهمال‌ها و کوتاهی‌ها، بلکه تذکاریست تا با «شیرین ‏آبادی‌های» دیگر چنین نشود. خاصه آنکه بیشتر قصورها را باید متوجه نهادهایی دانست که از قضا ماهیتی حمایتی هم دارند!.

در این زمینه نکته‏ و بحث بسیار است به عنوان مثال؛ بخشی از بحث آنجاست که نیازها و شرایط افراد نابینا نسبت به ۳۰، ۴۰ سال قبل به کلی تغییر کرده و طبیعتاً اقتضائات خاص خود را می‌طلبد و باید متصدیان امر چه در بخش دولتی و چه غیردولتی طرحی نو دراندازند. اعطای مستمری و ارزاق و برخی وسایل ناچیز کمک زیستی و آموزشی از سوی سازمان بهزیستی، و »سندروم برنج و روغنی» انجمن‌ها و سفرهای گاه‌ و بیگاه زیارتی و بعضاً سیاحتی‌شان و کارهایی از این جنس، تنها یارای پاسخگویی نیازهای بخشی از نابینایان است آن هم نیازهای حداقلی.

مشکل کار همین‌جاست. پس «شیرین‌آبادی‌ها» چه می‌شوند؟! نخبگان و پیشکسوتانی که به دلیل تبعیض‌های فراوان و وجود موانع بی‌شمار با زحماتی دوچندان نسبت به هم‌ترازانشان به این جایگاه رسیده‌اند و امکان‌های پیش‏ روی شان نیز به همان دلایل پیش‌گفته بسیار محدودتر است. اینان قدرشناسی می‌خواهند و احترام، و نه صرفاً ارزاق و برنج و روغن؛ تا کارشان، تلاششان و جایگاهی که با سختی فراوان به دست آورده‌اند، بازشناسی گشته و به رسمیت شناخته شود.

در حال حاضر و به شکلی روزافزون ما با «شیرین‌آبادی‌هایی» از شعرا، نویسندگان، موسیقی‌دانان و... نابینا مواجهیم که پا به سالمندی نهاده و به دلیل نبود فرصت‌های برابر رنج‏ها و زحمت‌های بی‏ شمار کشیده و نسبت به تلاششان و جایگاهشان نتیجه کم دیده‌اند. کدام بزرگداشت؟ کدام نکوداشت؟ کدامین ارج نهادن و آیین تجلیل؟ و کدام زمینه‌سازی جهت ایجاد بستر برای بازشناسی و تکریم تلاش این افراد؟ و...؟! چه از سوی سازمان بهزیستی و چه از سوی پرشمار انجمن‌های نابینایان. شیرین‌آبادی‌های دیگر را دریابیم.

سخن بسیار است اما راستش دیگر انگشت‌هایم رمق یا بهتر بگویم حال تایپ کردن ندارند. چاره‌ای نیست، وقتی نوشتن جوابت می‌کند باید به موسیقی پناه برد. آهنگی پلی می‌کنم، حال و هوای دیگری دارد، بارها گوشش داده‌ام؛ اما، انگار این بار از جنس دیگری است. ذهنم در معرفی‌اش، آدرس غلط می‌دهد، همان آدرس قبلی را!. به ذهنم دیکته می‌کنم «هم‌نوازی خصوصی زنده‌یادان: ناصر فرهنگفر، محمدرضا لطفی و نصراله شیرین‌آبادی». دیگر مثل قبل نیست که دیکته‌اش کنم «نصراله شیرین‌آبادی» و «زنده‌یادان: فرهنگفر و لطفی».

یادش و یادشان گرامی باد.

موسیقی دانویولون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید