حسین عبدالملکی در یادداشتی با عنوان «علم بهتر است یا ثروت؟ آموزشگاه دکتر خزائلی و برآمدن یک دوگانه دیرین» در خبرگزاری ایرنا آورده است:
۱- چهارم ابتدایی بودم. معلم طبق معمول موضوع انشای هفته بعد را گفت: «علم بهتر است یا ثروت؟». بعدها فهمیدم موضوعی کلیشهای است و همه افراد در دوران دانشآموزیشان آن را تجربه کردهاند.
در آرزوی گرفتن بیستی دیگر، شتابان به خانه آمدم و برای رسیدن شب بی تابی میکردم تا از باسوادترین آدم دنیا از نظر خودم –البته تا آن روز- که هر شب جلوی مغازهمان او را میدیدم، جواب سؤال مهم آقامعلم را بپرسم. «علم بهتر است یا ثروت؟».
دم غروب و بعدازاینکه گرد و خاک و صدای بع بع گله گوسفندانِ برگشته از چرا، که از جلوی مغازه مان میگذشتند، فروکش کرد و شام خوردیم، دیگر وقت آمدنش بود.
طبق معمول تعدادی از دوستان پدرم هر شب جلوی مغازه مان گرم میگرفتند و من تنها مهمان ناخوانده آن جمع بودم. درواقع، مدرسه دومم بود. شاید هم مدرسه اصلی. چیزهای بسیاری یاد میگرفتم و حفظ میکردم و البته خیلی هایش را هم نمیفهمیدم؛ ولی خبری از سؤال و جواب و امتحان و حضور و غیاب و مرتب نشستن بر سر میز و... نبود و تازه تحویلم هم میگرفتند و بساط گاه و بیگاه خوراکی هم به پا بود.
از باسوادترین آدم دنیا تا آن روز پرسیدم: «کربلایی، علم بهتر است یا ثروت؟ معلممان انشاء گفته»، قبل از آنکه لب از لب بگشاید، یکی از دوستان پدرم گفت: «پول داشته باشی دنیا رو داری و چند جمله دیگر». ناگهان همه به او تاختند که چرا سر بچه را با این حرفها پر میکنی و بگذار درسش را بخواند.
چند حدیث و روایتی هم درباره علم و درس خواندن، یادگیری و... جاری شد. کربلایی برایم توضیح داد: «که علم خیلی مهم است و حتی پول و ثروت را هم ایجاد میکند» و فردا پدرم برای محکم کاری، حرفهای دیشب کربلایی را تکمیل کرد و آنچنان عجیب و غریب از درس خواندن و علم آموزی تعریف کرد که دیگر باورم شد، «علم و دانش اساس همه چیز است».
از آن روز خواسته یا ناخواسته سعی کردم، بیشتر بخوانم و بیشتر بنویسم و تلاش کنم و انگار حرفهای آن شب «کربلایی»، محکم کاریهای پدرم و البته توضیحات فراوان معلم و مقوم های بعدی، جزئی از ناخودآگاه ذهنم شد که «علم، بهتر از ثروت است، ثروت آفرین است و مقدم بر آن».
۲- «محمد خزائلی» یک فرد نابیناست، و به عبارتی، مشهورترین نابینای ایران در قرن معاصر؛ با کوله باری از فعالیتها و خدمات علمی، فرهنگی و اجتماعی که شاید هر آدم بینایی آرزو دارد، یکی از آن اقدامات یا فعالیتهایش، کار آنها باشد و به نامشان بخورد؛ تا آنجا که او را با «طه حسین» و «هلن کلر» مقایسه میکنند.
از سال ۱۳۲۱ تا ۱۳۳۶ دو دکترا و سه لیسانس از دانشگاه تهران گرفته، چند مدال و نشان مختلف به وی اعطاء شده، بیش از ۳۵ کتاب تألیف کرده که هنوز بعد از نزدیک به ۶۰ سال برخی از آنها همچنان تجدید چاپ میشوند و کتابهای مرجعی هم در رشته خود هستند؛ از جمله، کتابهای گرانسنگی در حوزه قرآن پژوهی و علوم ادبی، و البته بنیانگذاریِ آموزش بزرگسالان در ایران و خیلی کارها و فعالیتهای دیگر.
از قضا دستی هم در تأسیس و ایجاد مدارس مختلف داشته و از سال ۱۳۱۱ تا ۱۳۵۳ مجموعاً ۱۲ مدرسه با عناوین مختلف در اراک و تهران تأسیس کرده است.
همین خزائلی به حکم نابینا بودنش و سختیهای فراوانی که در زندگی اش کشیده، برای اینکه بقیه نابیناها و به اصطلاح خودش «هم سرنوشتی هایش»، سختیهای او را دوباره تجربه نکنند، کارهای فراوانی هم برای نابینایان انجام داده و به قولی در خیلی از زمینهها «جاده صافکن» آنها بوده؛ از ایجاد «انجمن هدایت و حمایت نابینایان ایران» برای پیگیری حقوق و حمایت از نابینایان در زمینههای مختلف گرفته تا «راه اندازی مجله روشندل» برای فرهنگ سازی و ایجاد آگاهی و آشنایی بین مردم درباره نابینایان و البته «تأسیس آموزشگاه نابینایان بزرگسال خزائلی».
حتی خزائلی جهت حرفه آموزی و ایجاد شغل برای نابینایان از ثروت خود گذشت، و با فروش گاوداری اش در کرج، دستگاه آموزش اپراتوری تلفن به نابینایان را از شرکت «زیمنس» خریداری کرد و زمینه ساز «تلفنچی شدن» نابینایان که در آن روزگار به دست آوردن همین شغل نیز برای آنان سخت مینمود، گردید.
درواقع، خزائلی در همین دوگانه «علم و ثروت» بارها از منافع مادی و مال و ثروت خود گذشت؛ تا بسترساز بسیاری زمینهها برای نابینایان شود و آنی هم از علم آموزی و تعلیم و تعلم فارغ نشد. به خاطر همین فعالیتها به یک «نماد در حافظه جمعی نابینایان» تبدیل شد.
۳- و اما آموزشگاه بزرگسالان خزائلی؛ خزائلی این آموزشگاه را در سال ۱۳۴۳ در خیابان ظهیرالاسلام تأسیس کرد و ۱۰ سال تا پایان عمرش در اداره و گسترش آن در زمینههای مختلف تلاشها نمود و حتی به شرط اینکه به شکل همیشگی برای نابینایان حفظ شود، از حق و حقوق خود گذشت و آن را به آموزش و پرورش اهداء نمود.
آموزشگاهی که نزدیک به ۶۰ سال قدمت دارد و بعد از گذشت مدتی از آغاز به کارش، دیگر ویژه بزرگسالان نابینا نبود و به یک مدرسه عادی برای نابینایان در تهران تبدیل شد.
القصه، داستان همین آموزشگاه خزائلی و اتفاقی که اخیراً برای آن رخ داد، دوباره همان کلیشه دوگانه «علم بهتر است یا ثروت؟» که گاهگداری به سراغم میآمد را برایم زنده کرد، اما بسیار جدیتر از همیشه.
قضیه از آنجا شروع شد که مجتمعی که خزائلی خود بنیان نهاده بود، گسترش داده بود و حتی از حق و حقوق خود در آن گذشته بود تا همیشه مأمنی برای آموزش نابینایان باشد و نزدیک به ۶۰ سال به خاطر خدماتش و جایگاه بالایی که در هویت نابینایان دارد، «به نام آموزشگاه دکتر محمد خزائلی» به زیست خود ادامه میداد و بهعنوان یک «برند آموزشی»، بانی تحویل بسیاری از نخبگان نابینا از اساتید دانشگاه، نویسنده و شاعر، موسیقیدان و... به این جامعه شد، به ناگاه با کوله باری از تمامی این سوابق، خبر تغییر نام آن در میان جامعه نابینایان پیچید و همچون شوکی، زلزله ای را در میان آنها ایجاد کرد.
قصه از آنجا بود که به دلیل عمر بالای بنای آموزشگاه، قرار شد که آن را تجدید بنا کنند، تجدید بنایی که نزدیک به یک دهه طول کشید و سرِ آخر و نزدیک به اتمام کار، به دلیل آنچه به شکلی مرسوم «نبود اعتبار» می نامند، پای خیر محترم مدرسه سازی به وسط کشیده شد.
بدون اطلاع نابینایان، خانواده خزائلی و آنگونه که میگویند حتی بدون اطلاع آموزش و پرورش استثنایی؛ در طی توافقنامه ای مقرر میشود که آقای خیر، یک و نیم میلیارد تومان و دقیقاً تنها یک و نیم میلیارد تومان که تقریباً معادل ۱۵ درصد هزینه بازسازی آموزشگاه میشود، برای تکمیل آن کمک کند و در ازایش، براساس یکی از بندهای توافقنامه، مستند به مصوبه شورایعالی آموزش و پرورش در سال ۱۳۸۰، نام آن را به برند و شرکت تجاری خود تغییر دهد.
راستی آن همه دیرپایی آموزشگاه، برند آموزشی بودن آن به نام خزائلی حتی در سطح بین المللی و البته جایگاه خزائلی در بین نابینایان، تنها در ازای یک و نیم میلیارد تومان باید به سویی نهاده شود؟
قطعاً زحمات هر خیر و ازجمله خیرین مدرسه ساز در جای خود قابلتقدیر است، و مصوبه مزبور نیز با رعایت تمامی جوانب، قابل دفاع؛ اما واقعاً به چنین آموزشگاهی باید به چشم مدرسه ای مانند سایر مدارس نگاه کرد؟
بسندگی به روایت بالا همراه با در نظر نگرفتن تمام اتفاقات ریز و درشت دیگری که در این زمینه در ذهنم رژه میروند، در قالب همان کلیشه دوگانه «علم بهتر است یا ثروت؟»، ترجمانش میشود برایم، در پرانتز گذاشتن تمامی آن چیزهایی که کمتر از ۳۰ سال پیش در همنشینی شبانه پدرم و دوستانش جلوی مغازه مان به من شیرفهم کردند و بعدها و بهتدریج باورداشت اصلی ذهنم شد. اما نه، انگار «در قرار نیست همیشه بر آن پاشنه بچرخد و هم سو با باورهای من».
انگار قرار است آن ۶۰ سال تق تق عصاهایی که برای علم آموزی در راه رسیدن به آموزشگاه، بر زمین کوفته میشد، آن همه علم آموزی و باسوادشدن گروهی که، تمامی اهل فن و آنها که دستی بر آتش دارند، در سرتاسر جهان با افتخار از آن یاد کرده و به خاطر موفقیتشان در عرصه علم و تحصیل در عین ندیدن، تحسینها سر داده و دو قرنی است که آن را مایه مباهات و دستاوردی برای جامعه بشری میدانند، باید به سابقه و قدمتی صرف تبدیل شود، و نه یک هویت موجود بامسما؟
انگار درب بر پاشنه دیگری چرخیده که قرار نیست، نام الگوی علم آموزی نابینایان و به عبارتی، استوانه آموزش آنها بر روی مکانی که برای علم آموزی همین افراد، آن هم توسط خودش ایجاد شده، بماند؛ تا تمامی علم آموزان آن آموزشگاه و حتی تمامی نابینایان کشور، تنها با شنیدن اسمش و نه حتی با دیدن آن، راههای رفته و سختیهای پشت سر گذاشته علم آموزی و توفیقش را بهعنوان «الگویی» برای خود مجسم کنند و «چه زیبا الگویی، الگویی از جنس خودشان و حتی با مشکلاتی بیشتر از آنها».
اما انگار قرار نیست...! راستی آن هم تنها در ازای چیزی که قطعاً از جنس علم، دانش و تحصیل و... نیست، جنس دیگری دارد و انگار قرار است، باعث شود نام دیگری را بر سردر همان آموزشگاه بنشاند و تمامی آن هویتها، حافظه های جمعی و سرمایههای فرهنگی شکل یافته نابینایان در این حیطه را به خاطره، سابقه و قدمتی صرف تبدیل کند.
آری، همان چیزی که در انشای کلیشه ای که همه دانش آموزان تجربه اش را دارند، تنها با یک «یا» که بعضی وقتها فاصله اش با علم فرسنگها میشود و حتی به باور آنچه که در مدرسه به ما یاد دادهاند، «علم» آن را می آفریند، نقش اصلی این روایت را بازی میکند و هضمش را برای گروه بسیاری از افراد همین جامعه، سخت دشوار نموده است.
۴- با پخش شدن خبر غیرقابل هضم «امکان تغییر نام مجتمع آموزشی دکتر خزائلی»، به فوریت نابینایان دستبهکار شدند. امضاها جمع شد، نامهنگاری ها کردند، رایزنی های مختلفی صورت پذیرفت و...
این عمل را غیرسازنده دانستند، با آن مخالفت شدید ورزیدند و آن را نوعی عدم احترام و هویت زدایی از خود پنداشتند و تجدیدنظر سریع در تصمیم اتخاذ شده را خواستار شدند.
از مقام علمی خزائلی گفتند و برند آموزشی آموزشگاهی که از او به یادگار مانده و از اینکه هنوز با گذشت نیمقرن با شدت و ضعفهای متفاوت تأثیر خزائلی را در زندگی، تحصیل، شغل و حیات علمی و آموزشی خود لمس میکنند.
مسئولین نیز با دیدن این مخالفتها و توصیفهایی که از مقام علمی و فرهنگی خزائلی بهعنوان مؤسس آموزشگاه و نیز جایگاه و اهمیت علمی و البته هویتی این میراث بهجای مانده از وی شنیدند، قول همکاری و پیگیری و حل مسئله را دادند که البته جامعه نابینایان منتظر عملی شدن تسریعی آنهاست.
اینها همه تنها در کمتر از دو هفته اتفاق افتاد. دو هفتهای که «یای» حد وسط موضوع آن انشای کلیشه ای و پرتکرار، ذهنم را قلقلک میداد و چون بازی سریع و پرطمطراق بالا و پایین شدن دو کفه ترازو، نگاهم را هر آنی اینسو و آنسو میکرد.
فهمیدم، آن هم به شکل عملی، که «حیات علمی ماناست و هویت میشود»، حتی بعد از گذشت نیمقرن هم همچنان «سرمایه فرهنگی» یک جماعت است و به «نماد حافظه جمعی» آنها تبدیل میگردد.
فهمیدم که هنوز بسیاری بیآنکه دم برآرند، دل در گرو پاسداشت و نگاهبانی از عرصه علم و دانش دارند، حتی با گذشت زمانی به درازنای ۶۰ سال.
خاطرهها از خزائلی و دورههای مختلف آموزشگاهش همگی زنده شده؛ و در همین دو هفته، بهطوریکه انگار همان روز واقعه است، تکرار و باز تکرار میشود. هرچند به دوگانه علم و ثروت هیچ اعتقادی ندارم، اما گاه به جبر موضوع باید همان «یا» را حدفاصل این دو قرار داد و به توضیحات و توصیفات «کربلایی» باسوادترین آدم دنیای ۳۰ سال پیشم، پناه برم؛ اما تیر خلاص و البته اطمینان بخش، زمانی بود که آن بانوی نابینای اراکی در پیامی صوتی از این گفت: «که مستمری ناچیز بهزیستی اش که شاید تنها منبع درآمدی زندگی اوست را حاضر است بی چون و چرا در این راه بدهد و از این گفت که بسیاری دیگر نیز بر این راه خواهند بود، تا آن هزینه انجامشده خیر محترم، جور و بازپرداخت شود» پایانی بود بر تمامی دوگانه ها و «نه» سترگی به تردید دوهفته ای من.
با خود میاندیشم راستی مسئولین محترم آموزش و پرورش به این نکته فکر کرده بودند که آیا معلم مدرسه تغییر نام یافته، میتوانست و جرئت میکرد که به دانش آموز نابینای همان آموزشگاه که از موضوع تغییر نام آگاه بودند، بازهم انشای «علم بهتر است یا ثروت» را مشق کند؟ و آخرسر از برتری علم و علم آموزی بگوید و از احادیث و پندها و اندرزها و روایات فراوان در این زمینه؛ و علامت سؤالهای ذهن کودکانه آن دانش آموز نابینا را باید چه میکرد؟ علامت سؤالهایی که حتی دو هفته هم تاب تحملش برای من هم سخت مینمود، چه برسد به روح لطیف و زیبای آن کودک خردسال!.
در پایان از آموزش و پرورش میخواهیم که درواقع خود پاسدار و نگاهبان حریم علم و دانش است و باید هویت فرهنگی اقشار گوناگون را حفظ نموده و در راه آن کوشا باشد، به نحو تسریعی با خیر محترم به تفاهم برسد، چراکه مجری کار و البته حافظ عرصه علم و دانش، «آموزش و پرورش» است و نه آن «خیر»؛ که البته او هم به استناد همان توافقنامه آموزش و پرورش، انتظاراتی دارد.
البته تاریخ پر نشیب و فراز حیات آموزشی نابینایان در ایران، چه فراوان نگاههای نیک اندیشانه ای را به خود دیده؛ از اهدای زمین برای ساخت اماکن آموزشی گرفته، تا ساخت و بازسازی مدارس و خوابگاهها، خرید وسایط نقلیه و دستگاهها و تجهیزات ویژه و... جهت آموزش این قشر؛ تا سهمی را در ایجاد «فرصتهای برابر آموزشی برای همه اقشار» و «زمینه سازی شکوفایی تمامی استعدادهای جامعه» داشته باشند؛ و هیچ ردپایی از خود به جا نگذاردند و جالب آنکه، هرگاه بنای تجلیل و تقدیری در میان بوده، مصرانه از آن امتناع کرده، تا یادشان و اثراتشان همیشه جاودانه بماند و نه نامشان.
بهطورکلی در این زمینه، نابینایان چیز زیادی نمیخواهند جزء اینکه برند آموزشی ۶ دهه ای این قشر که نماد حافظه جمعی و هویت فرهنگی آنهاست، به نام همان مؤسس و اهداکننده آموزشگاه که ازقضا خود الگویی تمامعیار در حوزههای مختلف برای نابینایان و به واسطه خدماتش، استوانه آموزشی این قشر به شمار میرود، بر روی آموزشگاه بماند و مجتمع آموزشی نابینایان واقع در ظهیرالاسلام، تابلوی اش همچنان «دکتر محمد خزائلی باشد، نه کلمه ای بیشتر و نه کلمه ای کمتر».