به عنوان یه آدم زنده همیشه سعی داشتم توی زندگیم هدف داشته باشم و برای هدفم تلاش کنم ولی وقتی بعد یه دوره ی سخت یه فاصله میدی به عقب نگاه میکنی و میبینی جبر زمانه کاری کرده که نه تنها به هدفت نرسیدی بلکه ازون دور هم شدی. خسته و نا امید میشینی نمیدونی چیکار کنی، حس پسر بچه ای رو داری که گم شده از اضطرابش نمیدونه گریه کنه یا دنبال والدینش بگرده، میشینی هی اتفاقات رو مرور میکنی، کارهایی که انجام دادی و ندادی رو لیست میکنی هی با عقلت اونارو بالا پایین میکنی ولی آخر به هیچ نتیجه منطقی نمی رسی.
این حس بده! خیلی بده.
به طبع دنبال راه حلی لکن راهی بجز همون همیشگی به ذهنت نمی رسه.