دوران دانشگاه یکی از تفریحات سالمم این بود که بشینم از تو صفحات آگهی روزنامه همشهری کاری که بهم بخوره رو پیدا کنم و درباره اش تحقیق کنم.
خلاصه دوران خوش تحصیل و علم آموزی گذشت و به خدمت زیر پرچم فراخوان شده و لاجرم سرازیر شدم سمت پادگان. با اینکه کل خدمت یک پروسه اعصاب خرد کن بود ولی با فراغت از اون وارد مرحله ای شدم که به شدت دلم برای روزایی که بدون هیچ انتظاری صبحمو شب می کردم تنگ می شد.
لازمه بگم اونایی که میگن دلم برای خدمت تنگ شده برای خودش نیست برای مزایای نسبیش هست.
بعد از یکی دو ماه استراحت جان فرسا وقتی کارت پایان خدمت اومد نفسی به قب قب انداختمو به خودم گفتم وقت کاره، رفتم دنبال کار. دیدم اول کار مدارکم ناقصه پس دوباره روانه شدم سوی مهد علم و دانش تا رسما مدرکمو بگیرم.
اون موقع که دانشگاه می رفتم فکر می کردم من مرکز عالمم و اینجا بهترین جا برای رشد منه ولی وقتی این دفعه داشتم به دانشگاه نزدیک می شدم دیدم تو بیابون کنار یه زمین لم یزرع یه برج ساختن به اسم دانشگاه مثل اینکه سربازی رفتن باعث شده بود چشم و گوشم باز بشه خلاصه بعد صد مدل بازی که سر ما درآوردند مدرک رو گرفتم یه سرخوشی خاصی تو وجودم بود ولی خب حالیم نبود چی شده.
مثل قدیم رفتم سراغ آگهی های همشهری برای کار که ببینم کدام کار به من میخورد لیکن اکثراً یا خانمی با ظاهر آراسته و روابط عمومی بالا می خواستند یا پسری رو میخواستند که صد تا چیز رو باهم انجام بده و حقوق نصف یک آدمیزاد رو بگیره، از اینجا که شکست خوردم پس رفتم دنبال اینکه رزومه بفرستم برای جاهای معتبر که اوناهم پس از سال ها هنوز که هنوزه قراره تماس بگیرند.
این پروسه که عرض میکنم بیش از یک سال گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد.
توی این بین بازار صحبت درباره ی کارآفرینی گرم بود گفتم کسب و کار خودمو راه بیاندازم، نشستم کلی مطالعه و تحقیق و نمونه موردی در آوردن و ... دقیقا مثل پروژه های دانشگاهیم پروپوزال نوشتم و پارامترای swot رو برای خودم تحلیل کردم و سرتون رو درد نیارم کسب و کار جدیدمو راه انداختم.
همه چی آماده بود ولی مشتری نبود!
کمر همت بستم رفتم دنبال بازاریابی حضوری. مضخرف ترین نوع کاری که تجربه کردم، از حدود 63 آدرسی که مراجعه کردم در طول یک ماه سه نفر جواب مثبت دادند که هر سه مورد هم تقریبا شرایط استعمارگونه ای داشتند یه مدتی باهاشون کار کردم. با حساب کتابام تقریبا یه چیزی هم از جیب مبارک داشتم به این عزیزان تقدیم می کردم.
رفتم سمت پلن بی یعنی شبکه های اجتماعی.پیجی که من داشتم حدود 1000 تا ممبر داشت. بازخوردها در زمان خودش خوب بود. اکثر پیجایی که شاخ تبلیغات بودند با پیج های زیر 10 کا فالوور کار نمی کردند بر فرض که کار هم می کردند مبالغ میلیونی درخواست داشتند که برای من مقدور نبود.
رفته رفته کار کردم، شروع کردم تولید محتوا، چیزی که اصلا اون موقع نمی دونستم چی هست فقط پست می گذاشتیم، اون موقع زیاد حرف از الگوریتم اینیستا و این مدل چرت و پرت ها نبود یا لااقل ما ازش خبری نداشتیم. همه هرجور که بلد بودند فعالیت میکردند، کم کم مشتری ها خودشونو نشون دادند، کار ما هم کار نویی بود تو زمان خودش، یهو قبل عید به خودمون اومدیم دیدیم مشتری های تعداد بالا نمونه میخوان ما هم سرخوش و شاد خندان ر به ر نمونه می فرستادیم، همیشه هم آنلاین تا در کسری از ثانیه جواب مشتری رو بدیم. بعضی موقع ها برای باکلاسی و اینکه نشون ندیم هولیم صبر می کردیم چند دقیقه ای بعد جواب می دادیم که این صبر کردنه از وحشتناک ترین لحظاتمون بود از اون بدتر زمانی بود که منتظر جواب مشتری بودیم.
بالاخره مشتری هزارتایی سفارش داد، دنیا شیرین شد همه چی عالی بود اینقدر سرم شلوغ بود اصلا تلوزیون و اخبار گوش نمی دادم نمی دونم چی شد دونه دونه مشتری ها کنسل می کردند... ماهم که یه کسب و کار خونگی بی تجربه. علت چیزی نبود به جز بیماری منحوس کرونا همه می ترسیدند به چیزی دست بزنند مبادا مریض شوند.
مشتری باکلاس هزارتایی نیز کنسل کرد، چون قرارداد رسمی نداشتیم عملا ضررش روی دوش خودمون بود، یه ماهی لک لک کردیم ولی دیدیم نمیشه با رفیقم صحبت کردم اولین کسب و کارمونو بستیم عملا میشه گفت با یه تراز مالی منفی ورشکست شدیم. عملا مبلغ هنگفتی نبود ولی برای ما که اون موقع کل نقدینگیمونو وسط گذاشته بودیم انگار یه شکست بزرگ چند میلیون دلاری بود برامون.
بعدا هم سعی کردم دوباره کارهایی شبیه اون رو شروع کنم ولی ترس از شکست اولمون و عدم رشدمون نسبت به بازار و رقبا خیلی زودتر از قبل شکست خوردیم.
نمی دونم چی شد یاد فیلم بچه میلیون دلاری افتادم
یه آدم ساده که عشق بوکس داشت برای خودش یه مربی پیدا میکنه، اول کار مربیه قبولش نمیکنه البته که شاگرده هم با تلاش و پررویی خودش دل استادو به دست میاره این ترکیب طلایی باعث موفقیتش میشه.
تهش می خوام بگم صرف داشتن عشق و تلاش به جایی نمی رسی باید راه بلد هم باشی یا یه راهنمای کار درست داشته باشی.