...این تصوّر که ظهیر «صرفاً» در مقام مقدّمهای بر شاعرانی بزرگتر اهمّیت دارد، صواب نیست. جناب صدرالحکما خود شاعری بزرگ و ارجمند است که مسلّماً درسهایی فراوان برای سرایندگانِ پسینش، از جمله امروزیان، دارد. از قضا این شاعر بزرگ به سراغ هر مضمونی که میرود، دست چیرۀ خود را به خوبی عیان میکند؛ آنجا که زبان به ستایش پادشاه یا امیری میگشاید، کلمات را حیات میبخشد. گیرم که با آن پادشاه یا امیر خاص مشکل داشته باشیم یا به کلّی مدح را مذموم بدانیم. امّا شیوۀ بیان ظهیر چنان است که دستکم میتواند فنون شعر را به شاعران امروزی و هرروزی بیاموزد.
وقتی بهار است و خرّمی، بالطّبع طبع توانای ظهیر نیز میجنبد و جهان را زنده و زندگیبخش میبیند:
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
هوا چنان خوش است که اگر چهرهای بر بوم کشی، بال و پر میگیرد و از بوم برمیآید. شرط حیات، روحی است که از دهان طبیعت به تنهای تازه دمیده شود. پشت لبِ زمینِ نوزاده که تازه دهان از پستان ابر برگرفته است، به سبزی چمن میشود و این حقیقت، حیرت شاعر ما را بیدار میکند:
چمن هنوز لب از شیر ابر ناشسته
چو شاهدان خط سبزش دمیده گرد عذار
آنجا نیز که از فقر و فاقۀ خویش میسراید، سخن را در لفّافۀ تصاویر و تعابیر غنی و پرمایه میپیچد. در بیت ذیل بنگرید تا چیرگی شاعر ما بر کلمات و حروف دستتان بیاید:
کنون ز هستی من غیر از این دو حرف نماند
دلی چو چشمۀ میم و قدی چو حلقۀ نون
دل نماد وجه درونی و روانی و عاطفی ماست. حرف میم گرفته است و در خود فرو رفته. از همین رو ظهیر میان این وجه درونی و روانی و عاطفی خود با حرف میم تشابهی تام مییابد. قد نیز نمود بعد بیرونی و جسمانی و ظاهری آدمی است. حرف نون هم از حیث خمیدگی و افتادگی با قد شاعر مشابهت دارد. ترکیب میم و نون که حروف برسازندۀ «من» است، با آن اوصافِ اندوهبار، به درستی وضع و حال شاعر را نمایان میکند. روح و جسم ظهیر، یعنی تمامیت او، محو است و رو به محاقِ محال...