چنانکه گفتم حقیقت هولانگیز و به کلی ناقضِ اعتبار این افسانه، مرتبه شاعری شاه شجاع است. مقصودم از «اعتبار» صدق نیست. زیرا جماعت حافظپرست چندان به درستی یا نادرستی افسانهها اعتنایی ندارند. از نگاه ایشان صِرف وجود چنین افسانههایی دلیل بر عظمت حافظ است. این نکته را در نوشتارهای «مانعی به نام زندگینامه» و «پسند عوام همچون معیار هنر» به تفصیل شرح دادهام. برای آنکه نوع نگاه ایشان دستتان بیاید، قولی از محمد معین را نقل میکنم: «نباید در افسانهها به دیده حقارت نگریست... مثلاً اینهمه افسانهها را که در حق حافظ راست یا دروغ روایت یا اختراع کردهاند، چرا در حق خواجه عصمت بخاری مثلاً اختراع نکردهاند؟ واضح است که خود ظهور و انتشار و کثرت این افسانهها دلیل واضحی است بر فرط محبوبیت خواجه در قلوب جمیع طبقات ناس از عوام و خواص، از عصر خود الی یومنا هذا.» (حافظ شیرین سخن، ص ۲۸) بعدها نشان خواهم داد که همین خواجه عصمت بخاری به مراتب شاعرتر از حافظ است. اما به هر روی، محمد معین که اصطلاحاً از خواص فرهنگیمان محسوب میشود، سر در پی عوام میگذارد و راه ایشان را پیش میگیرد. قاسم غنی نیز که در زمره پر و پا قرصترین حامیان حافظ است، با لحنی مشابه از حضور افسانهها استقبال میکند: «در مورد خواجه حافظ بیاهمیتترین حوادث زندگی هم جالب توجه و مهم است... بر فرض اینکه افسانه صرف هم باشد، باز این اهمیت را دارد که از معروفیت و عظمت مقام حافظ حکایت میکند و میفهماند که چگونه افکار طبقات مختلفه در هر عهد متوجه او بوده و به هر مناسبتی افسانه و قصهای به وجود آوردهاند...» (تاریخ عصر حافظ، ص ۳۹۴) اما حتی اگر بپذیریم که حافظ در تمام این دورانها محل توجه بوده است، همچنان شاعر نیست. سنجش عیار شاعر، تنها با رجوع به «شعر» ممکن است. وقتی شعر حافظ و شاه شجاع را کنار هم میگذاریم، جز حسرت نصیبی نمیبریم. کاش چنین افسانههایی شکل نمیگرفتند و امثال معین و غنی را از پی خویش نمیکشیدند.
تازه این دو بزرگوار از روشنانِ قوم ایرانی بودهاند. چشم داشتهایم که این گروه شمعی پیش پای دیگران بیفروزند. غافل که ایشان خود ابری عظیم بر خورشید حقیقت کشیدهاند و پنهانش کردهاند. بر من خرده میگیرید که وقتی بزرگانمان خواجه حافظ را بزرگ داشتهاند، تو که باشی که از نقصانهای کار او بگویی! گناه از من نیست اگر بزرگانتان کوچک بودهاند؛ غنی «غالب گفتههای» شاه شجاع را «سست» و «سخیف» میانگارد و باور دارد که «به هر حال نمیتوان او را در عدد گویندگان زبان فارسی آورد.» (تاریخ عصر حافظ، ص ۳۵۴) این قول را البته جامعه ادبی بی کم و کاست میپذیرد. دریغا که غنی و معین و دیگران اشعار شاه را پیش چشم داشتهاند و -دستکم در برابر حافظ- پی به بزرگیش نبردهاند. چگونه میتوان ابیات ذیل را از شاه شجاع خواند و همچنان از سستی اشعارش سخن گفت؟
------------------------------------------------------------
گل خیمه به صحرا زد خیز ار هوسی داری
پایی به گلستان نه گر دسترسی داری
ای سرو به تو شادم قدّت به کسی ماند
وی گل به تو خرسندم تو بوی کسی داری
چون نزد خردمندان دنیا نفسی باشد
دریاب و غنمیت دان گر همنفسی داری...
------------------------------------------------------------
حتی آنگاه که از اخلاق و معرفت نفس و کوتاهی عمر و بیوفایی دنیا میگوید، سخن را به زیب و زیور «شعر» میآراید. در پایان این نوشتار کاممان را به شعری با همین مضمون از او شیرین کنیم. البته که بحث درباره این شاه شیرین گفتار و نسبتش با حافظ ادامه خواهد داشت. برخلاف قول غنی، اینجا با سرایندهای سخنشناس رو به روییم که هیچ سست و سخیف نمیگوید:
------------------------------------------------------------
ای دل صفای عشق در این خاکدان مجوی
یک ذرّه کیمیای وفا زین جهان مجوی
بیزار شو ز مردم و آزاد شو ز خویش
وز مرد و مردمیّ و مروت نشان مجوی
سیمرغوار گوشهنشین باش زینهار
با زاغ و با زغن منِشین وآشیان مجوی
بنیاد چرخ بر سرِ آب است چون حباب
بگذر چو باد و هیچ در اینجا مکان مجوی
گر تیغ برکشد، سر تسلیم ازو مکش
ور نقد عمر میدهدت رایگان مجوی
چون بافتند خزّ وجود ترا ز خاک
تَرک کلاه اطلسِ خود زآسمان مجوی
در چاه وحشت است ترا یوسف ای عزیز
بوی قمیص از گذر کاروان مجوی...
http://t.me/abolfazl_radjabi