تلاشهای زیادی برای انکار خدا میشود، اما چرا چنین است؟ انسان از همان سرآغاز زندگی میداند کسی او را آفریده. وقتی به او میگویند خدا تو را آفریده، بهآسانی باور میکند. نمیتوان گفت هر چه به کودک بگویی باور میکند. بهمثل، به او بگو مادرت تو را دوست ندارد. آیا باور میکند؟ نمیکند!
آری، ذهن کودک همچون برگهای سفید است و هر چه بخواهی میتوانی روی آن بنویسی. اما فطرت از ذهن جداست. ما جسم و ذهن و روحیم. فطرت در روح است. بنابراین، کودک از همان آغاز، بهطور فطری میداند که بهدست خدایی آفریده شدهاست. این را پیامآور مهر نیز فرمودهاند.
پس بعدها چه میشود که کسی که تمام تلاشش را برای انکار وجود خدا میگذارد؟ آخر وجود خدا چه آسیب و شری به او رساندهاست که اینگونه مقرضانه کمر همت میبندد به انکار؟ چرا وقتی فیزیک میخواند، وقتی تکامل میخواند، بهجای آنکه از این شگفتیها پی به وجود قدرتی بالاتر ببرد، به این نتیجه میرسد که خدایی وجود ندارد؟ چرا نظریه انفجار بزرگ (BIG BANG) را با تمام عظمتش، دلیلی بر انکار خدا میداند، نه اثبات او؟ چرا نمیخواهد بگوید که خدا از طریق انفجار بزرگ جهان را خلق کرد؟ و میگوید جهان بر اثر انفجار بزرگ خلق شده، نه خواست خدا. آیا او نمیداند که همان انفجار بزرگ هم خواست خدا بوده؟ پاسخ این است که میداند، اما انکار میکند، انکاری گاه خودآگاه، و گاه آنچنان عمیق و پنهان در لایههای زیرین ضمیر ناخودآگاه، که حتی خود نیز از آن بیخبر است.
تقصیر او نیست. تقصیر آنهایی است که خرافهها را بهنام خدا و دین به خورد او دادهاند. یک دلیل دیگر هم دارد: او نمیتواند و نمیخواهد امیالش را سرکوب کند. نباید هم بکند. فقط باید آنها را در اختیار گیرد. اما وقتی به او گفتند باید خواستههایت را دفن کنی، شروع کرد به انکار. به او گفتند نباید فلان لذت را ببری، چون دستور خداست. حق نداری چیزی بپرسی، فقط بگو چشم. اصلا میدانی چیست؟ بیا دادگاه، باید عقایدت تفتیش شود. هر چیزی جز آنچه ما دوست داریم بگویی، بخواهی، بدانی، یا باور داشته باشی، مجرمی و باید کشته شوی. کسی حق نداشت از آنها چیزی بپرسد، چون پاسخی نداشتند، و کسی حق نداشت جز دلخواه آنها را زیست کند، چون شمشیر دست آنها بود. اما او نتوانست میلهای جسمی و روحی خود را خفه کند، دید عذاب میکشد. پس دست به انکار زد تا بدون احساس گناه و عذاب وجدان، امیالش را بر بیاورد. و باز این هم تقصیر خودش نیست.
عدهای به هر دلیل قصد ترویج رهبانیت را داشتهاند، اما به محض آنکه قدرت را از دست دادند، مردم جرئت یافتند که آنها را مورد سوال قرار دهند و وقتی پاسخی قانعکننده نگرفتند، عقیده خود را از دست دادند. تنها اشتباهشان اینجا بود که آیین و خدا را زیر سوال بردند، نه آن دیندارنماها را. آنها خدایی را که بهشان معرفی شده بود زیر سوال بردند، بهدرستی؛ اما متأسفانه جز آن توهمی که بهشان خورانده شده بود، خدای دیگری نمیشناختند. با این حال، هیچگاه نتواستند باور کنند که از هیچ آمدهاند. هیچگاه نتوانستند باور کنند که آفرینش (Creation) یا بهگفته خودشان پیدایش (Genesis)، خودبهخود و بدون اراده یک نیروی برتر بوده است.
دانشمندان و اندیشمندان مادیگرا (Materialist) که تکامل را اثباتی بر عدم وجود خدا میدانند، طبیعت را بهعنوان عامل پیدایش و تکامل معرفی میکنند. باز قائل به نیرویی ناقض بیهودگی هستند. آنها میگویند طبیعت موجودات را تکامل داده است. این طبیعت، برای آنها نیروی فراتر است. همین نیرو «خودبهخود» بودن آفرینش یا بهسخن آنها پیدایش را نقض میکند. اما نمیتوانند، نمیخواهند، یا شاید هم رویشان نمیشود بگویند خدا، میگویند طبیعت. تقصیر آنها نیست. خدای واقعی را بهشان نشان ندادهاند. دین را درست بهشان معرفی نکردهاند. چرا که سردمداران دینشان، خود، دین را درست نفهمیده بودند و سر از رهبانیتی در آورده بودند که نه سد، بلکه دیواری بر سر رود امیال انسان است؛ روزی شکست و امیال سرکوبشده آنچنان بر دهل رسواییشان کوبید که کلیساها و کنیسهها از همان خلوتکدهای که به آن تبدیل شده بودند، خلوتتر شدند.
رهبانیت؛ چیزی که در اسلام ما به شدت نفی شدهاست.
در دین ما، داستان چیز دیگریست. دین ما سر راه رود امیال انسان دیوار نمیکشد؛ سد میگذارد. سدی که رود امیال را از خروش و طغیان باز میدارد، اما چندین دریچه دارد که بتوانیم باز کنیم و بهصورت کنترلشده به امیالمان اجازه دهیم جریان پیدا کند، جریانی هدایتشده که میتواند سایر زمینهای زندگیمان را آبیاری کند؛ بر خلاف زمانی که آن سد را نداریم و سیل شهوات همه چیزمان را ویران و خودمان را غرق میکند، اما خبر نداریم و فکر میکنیم در دریای لذت شناوریم.
ما اگر دینمان را درست بشناسیم، اگر خدایمان را درست بشناسیم، از همه ابعاد سلامت خواهیم بود. سلامت جسمانی، سلامت روانی، سلامت روحانی، سلامت اجتماعی و سلامت اقتصادی. حیف که زور خیلیهامان به شهوات نفسمان نمیرسد. حیف که عدهای مسلمانتر از پیامبر میشوند و لذات حلال خدا را هم حرام میکنند.
احساس میکنم آنچه در جامعه ما در حال رخ دادن است، اگر ادامه پیدا کند، در طول زمان و بهمرور مشکلات حل میشوند. به لطف خدا دین ما امروز رهبری حکیم و فیلسوف، و دانشمندانی نابغه دارد. دین بهسوی هدف خود در حرکت است.
در این میان عدهای هستند که قربانی نقشه دشمن میشوند. من نگران آنها هستم. چرا که مانند آنها طعم گمراهی را چشیدهام و به لطف خدا باز به جاده حقیقت بازگشتهام. دشمن امروز از طریق رسانهها بیخ گوش جوانانمان است. ما جوانهای بسیار باهوش و نابغهای داریم؛ سرشار از شور و نیروی جوانی، آماده حرکت، اما بدون هدف و مقصد. دشمن در معرفی مقصد موردنظر خود به جوانهای ما بسیار قویتر از ما عمل میکند. راه تسریع حرکت ما به سوی اهدافمان، که همان بندگی خداست، شناساندن درست دین به نوابغ، جوانان، و اثرگذارانی است که راه گم کردهاند. باید بسیار قویتر از دشمن عمل کنیم. باید به جوانانمان گفته شود که چرا باید هدف و مقصدشان خشنودی خداوند باشد. باید این دلیل بهدرستی برای آنها روشن شود. باید به آنها آموخت که اطاعت از دستور خدا و تلاش برای جلب خشنودی او، اولین سود را به خودمان میرساند. باید به آنها آموخت که خشنودی خدا در چیزی جز خشنودی خودمان نیست؛ اما خشنودی حقیقی، نه لذتهای زودگذر و فانی. باید به آنها فهماند که اگر خدا دستور میدهد که خود را در شهوت زیبارویان غرق نکن، به این خاطر است که درست است لذت دارد، اما اگر از حد بگذرانی آن لذت دیگر برایت عادی میشود و برای کسب همان لذت قبلی، مجبوری بیشتر و بیشتر تلاش کنی و بیشتر و بیشتر به ورطه کشیده شوی. ناگاه به خود میآیی و میبینی تمام زندگیات شده التماس برای جلب محبت و توجه. اگر خداوند تو را از سکر باز میدارد، به این خاطر است که مسکر به تو جنون آنی میدهد، در آن هنگام کاری میکنی، عقلت که آمد سر جایش پشیمان میشوی. و شاید بتوانی این را با در نظر گرفتن مکانی مانند میکده و فقط نوشیدن در آن مکانها جبران کنی، اما بهمرور زمان، از درون تو را میپوساند و نمیتوانی جلوی این را بگیری.
میل به آزادی و نافرمانی از حرف زور را خود خداوند در ذات انسان نهاده. وقتی فرمان خدا را بهعنوان زور به انسان معرفی کنی، تمرد میکند. آنهم مادامی که هدف خود خدا از خلقت انسان إعمال زور نبوده. خدا ما را آفرید تا عظمت و بزرگی و مهرش را ببینیم و او را لایق پرستش بدانیم و از این رو او را بپرستیم، نه از سر زور.
اگر ما حقیقت خداوند را به راهگمکردگان بشناسانیم، آنها باز خواهند گشت. آنها خواهند فهمید که بندگی خدا عین آزادیست. انسان ذاتا بنده است؛ حتی آنکه خدا را انکار میکند تا بدون احساس گناه به شهوات خود برسد، نمیداند که در حقیقت، عمر خود را در بندگی شهوت و نفس گذرانده و تمام تلاشهایش برای رهایی از بندگی خدا، در واقع تلاشی بوده در بندگی نفس و شهوت. انسان ذاتا بنده است و باید انتخاب کند؛ بین بندگی شهوات که افسار او را میگیرند و هر آن او را به سمت و سویی میکشانند، و بندگی خدا، که ریسمانیست به سوی آسمان، او را از قید تمام بندهای دیگر میرهاند و به سوی آسمان، به سوی وحدت، به سوی پیوند با مبدأ میکشاند. هستند افرادی که امروز این کار را میکنند. مسیر آسان و کوتاهی نیست، نیاز به دانشی عمیق از فلسفه، عرفان، روانشناسی، دینشناسی و خداشناسی، و تبحر بالایی در منطق و کلام و بحث دارد. همچنین، فطرتی که در وجود راهگمکردگان وجود دارد، بسیار کمک خواهد کرد.