ابوالفضل اوشی
ابوالفضل اوشی
خواندن ۹ دقیقه·۸ ماه پیش

چه می‌شود اگر هیچ آرزویی نداشته باشیم؟

از پشت ویترین نمایشگاه ماشین به داخل نگاه می‌کنیم و می‌گوییم:«کاش می‌توانستم سوار آن سوناتای سفید شوم.» غافل از اینکه همین آرزو را کسی که می‌تواند سوار همان سوناتای سفید شود، به همان شکل و کیفیت دارد. فقط با این تفاوت که او وقتی جای ما ایستاده و به ویترین نمایشگاه نگاه می‌کند، می‌گوید:«کاش می‌توانستم سوار آن مازراتی نوک‌مدادی شوم.» آیا چیزی وجود دارد که نهایت خواسته انسان باشد؟ مذهبی‌ها می‌گویند خدا؛ مادی‌گرایان می‌گویند نه، وجود ندارد. افلاطون می‌گوید نسخه واقعی چیزهایی که در این دنیا می‌بینیم، در عالم مثل هستند و آخرین خواسته ما دیدن آن‌هاست. جایی دیدم نوشته بود:«انقدر نگو فلانی فرمود؛ خودت هم فکر کن.» و این جمله‌ای بود که دعوتم کرد به دنیای فلسفه. جایی شنیدم کسی گفت:«فلسفیدن یعنی به عمیق‌ترین جنبه‌های یک مسئله پرداختن.» و در جایی دیگر گفت:«اگر خواستید بفلسفید، حتما به حکمت به‌من‌چه ارادت ورزید و روی موضوعاتی بفلسفید که به شما و زندگی‌تان ربط دارد.» این روزها من پر از آرزو هستم. آرزوهای رنگ‌به‌رنگ و بزرگ. تمام جهانم را این آرزوها تشکیل داده‌اند. ولی می‌دانم این آرزوها چگونه محقق می‌شوند. از حقیقت‌های جالب این جهان هم همین است که وقتی چیزی را داشته باشی یا حداقل مطمئن شوی که خواهی داشت، دیگر آن عطش فروکش می‌کند و سپس می‌پرسی:«خب، بعدش چی؟»

اما برای من اتفاق جالب‌تری افتاد. درست یا غلط، خوب یا بد، مطمئن شدم که به آرزوهایم خواهم رسید. ۲۵ سال بیشتر ندارم. با یک حساب و کتاب ریاضی و دودوتاچهارتایی به این نتیجه رسیدم که حداکثر تا ۳۵ سالگی هر چه را اکنون برایم آرزوست، خواهم داشت. نمی‌خواهم آرزوهایم را بگویم اما این را بدانید که بسیار بزرگ هستند. بسیار بزرگتر از آن‌که خیلی‌ها جرئت کنند حتی این آرزوها را داشته باشند، چه رسد به اینکه مطمئن شوند به آن می‌رسند. بعد، به آرامش عمیقی رسیدم. اما طولی نکشید که فکر کردم اگر به هر دلیلی در طول مسیر بفهمم که آرزوهایم برآورده نخواهند شد، آیا این آرامشم بهم می‌ریزد؟ دیدم نه! چون با هیچ استدلالی نتوانستم خودم را قانع کنم که به این آرزوها نخواهم رسید. حتی یک درصد هم احتمال ندادم به آن‌ها نرسم؛ مگر آنکه یک اتفاق خارج از کنترلم رخ بدهد. مثلا بمیرم! اما می‌دانم این اتفاق نخواهد افتاد و من آرزو به دل نخواهم مرد. می‌پرسید چطور انقدر مطمئنم؟ خب، از کجایش را نمی‌دانم! فقط می‌دانم که می‌دانم!

سپس آن اتفاق جالب افتاد. با خود پرسیدم چه می‌شود اگر هیچ آرزویی نداشته باشیم؟ بگذارید کمی عمیق‌تر بکاویم: «رَحِم آرزوهای ما کجاست؟»

خودروی لوکسی می‌بینیم، دختر زیبایی می‌بینیم، خانه قصرگونه با حیاطی بهشت‌گونه می‌بینیم، و این روزها هم که تصاویر ثروت الی‌ماشاءالله در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود. از آن گذشته، خیلی‌ها به مربیان انگیزشی پول می‌دهند و ویدیوهای سابلیمینال می‌خرند تا هر روز آن‌ها را ببینند و آرزوهایشان دوباره و دوباره متولد شود. پرسش من این بود:«این آرزوها در کجای ما متولد می‌شوند؟»

در لایه‌های سطحی تفکر، علم به ما می‌گوید که آرزو یعنی خواستن چیزی که باعث ترشح هورمون‌هایی به نام‌های دوپامین، اکسی‌توسین و سروتونین در مغز ما می‌شود. مربیان انگیزشی که در این سطح فعالیت می‌کنند، با رویکردهای علمی می‌خواهند ما را کمک کنند که به آن خواسته‌ها برسیم.

اما در لایه‌های عمیق‌تر، باز هم سوال وجود دارد: چرا فکر به داشتن آن «خانه رویایی» است که باعث می‌شود ما هورمون لذت و شادی ترشح کنیم؟ نه فکر به چیزهای دیگر؟

اینجاست که برخی معنویت‌ها به ما می‌گویند ما همیشه به دنبال لذت و در حال فرار از رنج هستیم.

اما سوال هنوز پابرجاست: چرا ما از آن «خانه رویایی» لذت می‌بریم، نه از یک تکه سنگ؟

و اینجاست که عرفان پاسخ می‌دهد: اگر نمی‌توانی از آن تکه سنگ لذت ببری، مشکل این نیست که آن سنگ لذت‌بخش نیست، این است که تو نمی‌توانی از آن سنگ لذت ببری.

فکر می‌کنم عرفان توانست قانعم کند. دسته دوم روانشناسان و مربیان انگیرشی، در این سطح است که وارد می‌شوند و به ما کمک می‌کنند که بتوانیم از ساده‌ترین چیزها لذت ببریم. البته مخالف ما برای رفتن به دنبال خواسته‌های گران‌قیمت نیستند، اما برای اکنون، می‌خواهند ما از چیزهای کوچک لذت ببریم.

اما، خواسته‌های گران‌قیمت...

همه چیز درباره پول است، نه؟ دسته اول می‌خواهند به ما کمک کنند که پول در بیاوریم و دسته دوم می‌خواهند بدون پول در آوردن لذت ببریم. افرادی که می‌توانند پول در بیاورند به سراغ دسته اول می‌روند و افرادی که نمی‌توانند، دسته دوم.

حالا نوبت قانون‌جذبیون است که روی طرفداران دسته دوم تمرکز کنند و به آن‌ها بگویند که مشکل تو این است که باور نداری می‌توانی پول در بیاوری و به خواسته‌هایت برسی؛ روی باورهایت کار کن؛ اگر باور کنی که می‌توانی به هر چیزی برسی، آن را به سمت خود جذب خواهی کرد.

این تفکر را دوست دارم، ولی بعید می‌دانم جواب دهد. راستش نه می‌توانم بگویم مطمئنم جواب می‌دهد، نه می‌توانم بگویم مطمئنم جواب نمی‌دهد! نمی‌دانم! اطلاعی ندارم!

فقط یک چیز را خوب می‌دانم: اگر ما هیچ آرزویی نداشته باشیم، انگیزه‌فروشان، رویافروشان و باورفروشان بدبخت می‌شوند!

حالا یک چیز عمیق‌تر: اگر ما دردی نداشته باشیم، کلا همه‌ی «فروشان» بدبخت می‌شوند. زیرا دیگر پولی از ما نمی‌توانند بگیرند. به همین خاطر است که آموزش فروش به وجود آمده و «فروش‌فروشان» می‌خواهند به ما یاد دهند که چگونه در مردم «احساس درد» به وجود آوریم و به آن‌ها بگوییم که اگر به ما پول بدهند، دیگر آن درد را نخواهند کشید.

چه می‌شود اگر آرزویی نداشته باشیم؟ بیایید واقعی نگاه کنیم دیگر! اگر آرزویی نداشته باشیم زندگی پوچ می‌شود. پس سوال را بهتر مطرح کنم: چه می‌شود اگر آرزوهای واقعی خودمان را پیدا کنیم؟ نه آرزوهایی که از بچگی در گوشمان خوانده‌اند که باید آن‌ها را داشته باشیم؟ پاسخ واضح است: اگر آرزوهای دیکته‌شده را فراموش کنیم، زمان، انرژی و پول‌مان برای خودمان می‌ماند و می‌توانیم آن‌ها را صرف رسیدن به خواسته‌های واقعی‌مان کنیم. اینگونه می‌توانیم به شادی برسیم؛ اینگونه می‌توانیم آن شادی واقعی و عمیقی را که دنبالش هستیم، تجربه کنیم؛ ارزشش را دارد؛ حتی اگر پوچ‌گرایان با این استدلال که آرزوهایمان، کمی پس از آنکه به دستشان آوردیم، برای‌مان عادی می‌شوند و دیگر لذتی از آن‌ها نمی‌بریم، آن‌ها بی‌ارزش بدانند؛ حتی اگر روانکاوی بگوید که داشته‌ها مرده‌اند و آن شور و هیجان اولیه را ندارند. ارزشش را دارد؛ ما قرار نیست تا آخر عمر از چیزی لذت ببریم. قرار است وقتی می‌میریم، با این حس بمیریم که هر چه را می‌خواستیم، به دست آورده‌ایم و در زندگی تجربه‌هایی را که می‌خواستیم، کرده‌ایم. ما هنگام مرگ، از رفتن به دنبال خواسته‌های خود پشیمان نخواهیم بود؛ حتی اگر به آن‌ها نرسیده باشیم (که محال است به آن‌ها نرسیم، اگر واقعا حرکتی کنیم). اما حسرت تمام کارهایی را خواهیم خورد که به‌واقع و از ته دل می‌خواستیم انجام دهیم ولی ندادیم.

خیلی‌ها دوست ندارند که ما این را بدانیم. زیرا اگر آرزوهای واقعی خود را پیدا کنیم، آن آرزوهایی که قلبمان را می‌کوبانند و به لرزه در می‌آورند (نه آن‌هایی که فقط در مغزمان دوپامین ترشح می‌کنند و فکر به داشتن‌شان حالمان را الکی خوب می‌کند)، دیگر پول‌هایمان را به جیب آن خیلی‌ها نمی‌ریزیم.

اگر منِ مرد یاد بگیرم که راه اثبات مردانگی‌ام و علاقه‌ام، خریدهای گنده گنده نیست، دیگر به جای ۴ عدد سیب‌زمینی که نیازمان را کفایت می‌کند، ۴ کیلو نمی‌خرم؛ و اگر همه مردها این را بدانند، چه کسی بدبخت می‌شود؟ مافیای سیب‌زمینی!

چرا نمی‌گذارند یاد بگیریم که پاساژگردی بدون خرید هم حالمان را خوب می‌کند؟ اگر برای جلوگیری از وسوسه خرید، بدون پول و کارت بانکی به پاساژها برویم، دیگر خریدهایی نمی‌کنیم که از آن پشیمان شویم و از اینکه واقعا نیازی به یک قیچی باغبانی یا یک نانچیکو نداشته‌ایم، اما آن لحظه جوگیر شدیم و پولمان را به قلب گاو زدیم، حس بدی نمی‌گیریم و پولمان هم در جیبمان می‌ماند! اگه همه مردم این را یاد بگیرند چه کسی بدبخت می‌شود؟ راستش خیلی‌ها!

تا حالا به فروشگاه‌های زنجیره‌ای رفته‌اید؟ دیده‌اید که تمام خوراکی‌های خوشمزه را کنار صندوق می‌گذارند؟ تا حالا شده که وقتی می‌روید حساب کنید، یک بسته آدامس و دو شکلات تلخ و یک قوطی اسمارتیز و یک بسته لواشک هم می‌خرید، چون با خود فکر می‌کنید که من یک سبد خرید کرده‌ام و می‌خواهم پول آن همه خرید را بدهم، چند تا خوراکی کوچک هم رویشان؟ اما خدایی تاکنون نشسته‌اید قیمت‌ها را جمع بزنید و ببینید که بابت همین خوراکی‌های کوچک، در مجموع، بیست، سی یا چهل درصد قیمت سبد خریدتان پول پرداخت کرده‌اید؟ اصلا من با خود سبد هم مشکل دارم! چند بار تاکنون برای خریدی کوچک، به‌مَثل، یک بسته ماکارونی، به یک فروشگاه زنجیره‌ای رفته‌اید و در مسیری که بین قفسه‌ها برای رسیدن به آن یک بسته ماکارونی طی می‌کنید، یک بسته بیسکوئیت، دو بسته چیپس، دو بسته پفک، دو بطری نوشابه زرد و دو بطری نوشابه مشکی، پنج قوطی کنسرو هویج برزیلی (!) و یک جفت دستکش بوکس (!!) هم برداشته‌اید، چون تخفیف ۱۵ درصدی داشته‌اند، در حالی که فقط برای خرید یک بسته ماکارونی رفته بودید؟ اگر من دوباره عادت کنم که برای خرید به فروشگاه‌های کوچک بروم (که مکانیزم‌های روانشناختی پیچیده‌ای را برای وسوسه من به خرید بیشتر پیاده‌سازی نکرده‌اند، به‌طوری که من مثل یک کودک هر چیزی را که دیدم، دلم بخواهد بردارم و چون بزرگ شده‌ام و این بار خودم پول دارم، و نیازی نیست به پدر یا مادرم اصرار کنم تا آن را برای من بخرند، برای احساس قدرت و آزادی هر چه را که دلم خواست، بردارم)، یا حداقل اگر می‌خواهم از تخفیف‌های فروشگاه زنجیره‌ای استفاده کنم، با لیست نیازهای واقعی‌ام بروم و به لیست پایبند بمانم، و گول آن عددی را که رویش ضربدر خورده و کنارش یک عدد کمتر نوشته شده نخورم، حالا اگر دلم خوراکی هم خواست، یکی بیشتر بر ندارم، آخر ماه پول کم نمی‌آورم. اگر همه این را بدانند، چه کسی بدبخت می‌شود؟ صاحبان زیرک هایپرمارکت‌ها و فروشگاه‌های زنجیره‌ای!

به‌خاطر همین‌هاست که خیلی‌ها نمی‌خواهند ما خیلی چیزها را بدانیم و حواسمان را پرت محتواهای بی‌فایده اما لذتبخش (ترشح‌کننده دوپامین بی‌ارزش) می‌کنند تا دنبال دانایی واقعی نرویم، و مثل یک ربات، فقط بر اساس غریزه عمل کنیم؛ جهان امروز هم طوری چیده شده که عمل بر اساس غریزه منجر به ریختن پول‌تان به جیب عده‌ای خاص شود.

اگر یاد بگیریم که برای دانشمند شدن، ابتدا نیاز به سواد داریم، نه عینک، برای وکیل بودن ابتدا نیاز به علم حقوق داریم، نه کت‌وشلوار شق و رق، برای جلب احترام ابتدا نیاز داریم که خودمان احترام خودمان را پیدا و حفظ کنیم، نه لباسی بخریم که مارا شبیه گروه‌های مورد احترام جامعه کند، دیگر پولمان را به جیب طراحان مد نمی‌ریزیم. اگر یاد بگیریم که برای حضور در جمع دوستانی که شاید از ما پول بیشتری دارند، قلب آن‌ها را با محبت به دست آوریم، نه اینکه برای شبیه‌بودن به ‌آن‌ها، خودمان را به سختی بیندازیم تا به اندازه آن‌ها پول خرج کنیم، آخر ماه برای کرایه تاکسی و اتوبوس محتاج نمی‌شویم!

نه؟

پولاحساس قدرتسبد خریدشبکه‌های اجتماعیکارت بانکی
نویسنده، کارشناس سئو، بازاریابی محتوایی، دلی‌نویس و یه سری چیزای دیگه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید