سالِ نو ی من همیشه از ۴ آذر شروع میشه.
به یکسال گذشته فکر کردم. به فروردینی که توی انقلاب قدم میزدم و چیزی جز غم توی چشمهام نبود، به وقتی که از کلانا بیرون اومدم و قهوه به دست، با صدای هنگدرامی که توی خیابون پیچیده بود، گریه کردم و فهمیدم که مهم نیست چیزی به اسم خانواده توی زندگیت باشه، از الان به بعد تو فقط خودت رو داری.
رزق من اون شبِ قدری بود که قرآن رو جلوی روم باز کردم و اولین جملهای که دیدم این بود که: "وعد الله حقا." و گریه کردم از خونی که اون لحظه توی رگهام دوانده شد. :)
رزق من گوشیای بود که بعد ۵ سال، با پول خودم خریدم. رزق من عباسمعروفی و سمفونی مردگان و از آ به خ بود. مرگ ایوان ایلیچ و نامه به پدر و تمام کتابهای من بود. رزق من کوله پشتی ماتیلدایی و ونگوگی و توتبگ کافکایی بود که امسال خریدم. :) رزق من چیز کیک و ردولوت ای بود که توی کلانا خوردم.
رزق من اونجایی بود که استادم بهم گفت مدت ها بود کسی مثل شما وارد رشتهمون نشده بود و من با تمام وجود افتخار میکنم که شما رو اینجا توی این دانشگاه و این رشته داریم. اونجایی که گفت من هیچکس رو مورد اعتماد تر از شما پیدا نمیکنم.
رزق من اونجایی بود که روز جشنِکتابای که توی دانشگاه برگزار کردیم، استادم من رو به خانم مجری نشون داد و گفت آیدا خیلی خیلی خلاقه. که گفت دیشب داشتم به فلانی میگفتم که آیدا جزو تنها دانشجوهامونه که میدونیم میتونیم روش حساب کنیم، که میدونیم قراره به یک جایی برسه.
رزق من قطعه "مرا ببخش"ِ علیرضا قربانی بود که هربار من رو کُشت. :)
رزق من اون دوستی بود که روز تولدم پیام داد و گفت برای تولدت هرچی میخوای بهم بگو. :)
رزق من لحظه به لحظه ی روزهای نمایشگاه کتاب بود. روز به روزی که اونجا کار کردم، لحظه به لحظهای که توی اون فضا، بین کتابها و آدمها اونجا گذروندم.
رزق من اون ۴ برگِ گلی بود که روزهای آخر به "..." دادم و گفتم ۴تا گلبرگ بهت میدم چون روزِ تولدم ۴ ئه. گلبرگ هایی که "..." گذاشتشون بین نوشتههاش.نوشته های که گفت: این هارو راجع به شما نوشته بودم.. :)
احساس میکردم اگر توی ۲۱ سالگی از دنیا میرفتم، من در نهایت رزقام رو از امسالِ این دنیا گرفته بودم.
یک دیالوگی توی سریال شهرزاد بود که میگفت: وقتی یهچیزی رو میخوای و هی نمیشه، خب لابد حتما نباید بشه.! و من فکر کردم به همهی چیزهایی که همیشه برای دانشگاهام و رشته تحصیلیم خواسته بودم و نشد. به همهی چیزهایی که برای ۲۲ سالگی خودم خواسته بودم و نشد. به اینکه به خودم نگاه کردم و گفتم، خب، حتما نباید میشد! :)
و الان امروز من ۲۲ سال و ۲ روزمه. هنوز زندهم. و در فکر به این ام که ۲۲ سالگی چه رزق و غم و دردی در خودش برای من داره.