معلمهای معدودی در ذهنم پررنگاند و از قرار معلوم بیشترشان معلم ریاضیاند. در ذهنم اکثر معلمهای ریاضی در دوران تحصیلم راهگشا بودهاند. رابطهام با درس ریاضی همیشه مانند راه رفتن بر طناب نازکی در بالای ساختمانی آسمانخراش بوده است.
بسته به شرایط و اوضاع زمانه و حالات روحیام، گاهی با عشق و علاقه بیحدوحصر به حل کردن تمرینهای ریاضی میپرداختم و گاهی با نفرت فرمولهای بدترکیب را حفظ میکردم تا نمرهای بگیرم و خودم و خانواده را شرمسار نگاههای طعنهآمیز دیگران نکنم.
در نظر من معلمهای بد، معلمهاییاند که فقط درس میدهند تا زمان سپری شود و آخر ماه پولی به حسابشان واریز شود.در مقابل معلمهای خوب معلمهاییاند که علاوه بر اینکه درسشان را میدهند، ذهنت را قلقلک میدهند و با حرفهایشان تو را به فکر وامیدارند.
خانم امینی معلم سال دوم دبیرستان، یکی از این معلمهای خوب بود. طبیعتاً همه حرفهایش را یادم نمیآید اما اینیکی را خوب یادم است:
بعد از امتحانی که در آن نمره بدی گرفته بودم من را کناری کشید و گفت تو زرنگی، مغزت خوب کار میکنه، این امتحان که مهم نیست ولی مغزت رو به کار بنداز.
من فقط قسمت مهم نبودن امتحان در ذهنم پررنگ شد و تا آخر دوران دبیرستان با این شعار بهپیش رفتم و هیچوقت استرس و دلواپسیهای معمول دانش آموزان را تجربه نکردم.
معلم خوب دیگرم آقای صیامی بود. سال سوم دبیرستان حسابان درس میداد.
بچههای کلاس ما اکثراً صرف پیروی از حرف پدر و مادرشان رشته ریاضی را انتخاب کرده بودند و در باطن رویای دیگری را دنبال میکردند. من و سه نفر دیگر تنها مخاطبان واقعی درس آقای صیامی بودیم. بهنوبت پای تخته میرفتیم و سؤال حل میکردیم و خوشحال میشدیم که به پاسخ رسیدهایم. در آخر کلاس اما، چند نفر خواب بودند، چند نفر ماجراهای عجیب زندگیشان را برای هم بازگو میکردند، چند نفر نقاشی میکشیدند و بقیه به درودیوار خیره میشدند و به هیچچیز و همهچیز فکر میکردند.
یک روز سؤالی را از راهی غیر از آنکه معلم درس داده بود حل کردم. درواقع چون آن راهحل را بلد نبودم مغزم را بهکارانداخته بودم و راهی جدید ابداع کرده بودم. آقای صیامی، آنطور که در خاطرم هست مردی تودار و شاید کمی خجالتی بود. خاطرههایی که تعریف میکرد را بدون تغییر حالت صورت به پایان میرساند و فقط وقتهایی که از یک کاربرد ریاضی حرف میزد، برقی در چشمانش مشخص میشد.
وقتی روش حلم برای سؤال مذکور را ازنظر گذراند با چهرهای متعجب پرسید: خودت حل کردهای؟
گفتم: بله
گفت: آفرین، راه جدیدی بود برو پای تخته برای بچهها توضیح بده.
آن "آفرین" قشنگترین تشویقی بود که تا امروز به یادم مانده است.
یکی از دلایلی که تصمیم گرفتم ریاضی را در زندگیام نگهدارم و مشتق و حد و انتگرال را از خودم جدا نکردهام همین تشویقهای گاه و بیگاه معلمهای خوبم بود.
با شروع دانشگاه، ابهت درس خواندن در آن مکان و نشستن در کلاسهای اساتیدی که مدارکشان را قاب کرده بودند و به دیوارهای اتاقشان آویزان کرده بودند و با جستجوی نامشان هزاران مقاله و کتاب و افاضات تامه پدیدار میشد، من را سرخورده کرد.
فکر میکردم اشتباهی در آن کلاسها نشستهام، گمان میکردم دانشجوی مهندسی در دانشگاه دولتی بودن در قواره من نیست. ترم اول را درس نخواندم، کلاسها را شرکت نمیکردم یا اگر شرکت میکردم حواسم را به درودیوار و سقف پرت میکردم تا زمان بگذرد. با منطق منطبق است که اگر درس نخوانی(یا تلاشی برای تقلب نکنی) قبول نمیشوی. دو درسم را افتادم، ریاضی و فیزیک.
با فیزیک از اول آشناییمان هم ارتباط قوی نگرفتم، گاهی حرفش را میفهمیدم و گاهی نه. اما ریاضی فرق داشت.
رابطهام با ریاضی عزیزم شکر آب شده بود. مشتق و انتگرال که روزگاری یاران موافقم بودند حالا به قلبم خنجر زده بودند. من که در وقت تنهایی به حل مسائل بهینهسازی و حد پناه میآوردم و با خواندن زندگینامه ریاضیدانان به حالشان غبطه میخوردم و با آنها درد دل میکردم، ریاضی را افتاده بودم. اما آن موقع، ترم اول، اینقدر دراماتیک به ماجرا نگاه نمیکردم. برای بار دوم ریاضی و فیزیک را برداشتم. باید آنها را قبول میشدم تا بتوانم درسهای بعدی را بردارم و از قافله مهندسان عقب نمانم.
ترم دوم که شروع شد نیت داشتم جلسه اول کلاس ریاضی را غیبت کنم، با این بهانه که جلسه اول حرف مهمی گفته نمیشود، استاد میآید کمی خود را به ما میشناساند و از فضل و کمالات خود برای ما میگوید تا او را بهتر بشناسیم و بعد هم مروری میکند بر آنچه یاد گرفتهایم.
با دوستم از راهرویی رد میشدیم و از دریچه شیشهای استادها را در حال تدریس نگاه میکردیم.
یکی پیر و بیحوصله مقابل تخته وایت برد ایستاده بود و انگار داشت به عمری که پای تدریس به این جوانان بیمایه هدر داده است فکر میکرد. دیگری با شوری وصفناپذیر از نقطهای به نقطه دیگر پرواز میکرد و سعی میکرد دانشجوهایش را بیدار و باانرژی نگه دارد.
با رسیدن به آخرین کلاس راهرو c1 چشمانم روی تخته بزرگ کلاس ثابت ماند.
طرح درس با خطی تمیز، زیبا و خوانا نوشتهشده بود:
اعداد مختلط
حد و پیوستگی
مشتق
انتگرال
سریها
این ریاضی عزیز من بود.
انگار تعادلم را روی طناب باریک علاقهام به ریاضی پیدا کردم.
ساعت کلاس ریاضی خودم را نگاه کردم، جلسه اولش سه ساعت پیش تمامشده بود. هنوز میتوانستم کد کلاسم را عوض کنم. بااینکه استادی که قبلاً انتخاب کرده بودم به گفته ترم بالاییها خوش نمره بود و همه را قبول میکرد و همه این کمالات را داشت، بی ذرهای تردید تصمیم گرفتم دانشجوی آن کلاسی باشم که علاقهام به ریاضی را زنده کرد.گشتم و کد کلاسی که در آن ساعت و آن مکان برگزار میشد را پیدا کردم، کلاسم را تغییر دادم و بااقتدار در زدم و داخل شدم و درجایی در ردیف اول و کنار در، جا گرفتم. من که قصد قبلی برای سر کلاس رفتن نداشتم، بدون دفتر و خودکار ماندم و خجالت ذاتیام اجازه نمیداد از کسی طلب لوازم نوشتن کنم.
استاد درس، دکتر امین منصوری، مانند خطی که روی تخته دیده بودم تمیز و مرتب بود. جوان بود و مثل سایر اساتید از راه تعریف فضل و کمالات، خودش را برای ما معرفی نمیکرد. اصلاً تلاشی برای معرفی خود نداشت. اول کلاس اندکی از سختیهای افتادن یک درس و طاقتفرسا بودن اخذ دوباره درسها گفته بود و بعد هم درسش را با اعداد مختلط شروع کرد.
درسش را میداد، شوخیهای بیمزهای میکرد تا ما خسته نشویم یا خوابمان نبرد و بعد دوباره درس میداد و مثال حل میکرد تا درس را بهتر بفهمیم. وقتی قضیهای را اثبات میکرد چشمانش برق میزد و لبانش به خنده وا میشد.
من بعد از دوری چندماهه از ریاضی، سوادم نمکشیده بود. مفاهیم را میخواندم و نمیفهمیدم.
نصف سؤالاتم را خودم از استاد میپرسیدم نصف دیگر را به دوستانم میسپردم. اینگونه هم آنان در چشم استاد شأن و منزلتی مییافتند هم من به جواب سؤالهایم میرسیدم.
درسخوان شده بودم، اعتمادبهنفسم با یادآوری همه آن تشویقهای معلمهای خوب ریاضیم برگشته بود. حالا به هیبت یک ریاضیدان در دانشگاه قدم برمیداشتم. زندگینامه ریاضیدانانی که قبلاً میخواندم را دوباره مرور میکردم و همه آنان را به همراه استادم در ذهنم تقدیر و ستایش میکردم چراکه همدم تنهاییم را به من بازگردانده بودند.
حالا برای آماده شدن برای آزمون ارشد دوباره جزوههای ریاضی را آوردهام دم دست. با نگاه کردن بهشان قلبم گرم میشود و چشمانم مثل همه معلمها و اساتید خوبم برق میزند.
این ذوق غرق شدن دوباره در فرمول و قضیه و اثباتهای دوستداشتنی ریاضی باعث شد این لاطائلات را بنویسم تا ادای احترام و علاقهای به دنیای قشنگ و قانونمند ریاضی کرده باشم.