این روزها به هر کس و هر چیزی نگاه میکنم، میبینم خود به خود لاغر شده. مثلاً همین مردِ همسایه واحد روبرویمان، که تا همین چند سال پیش از در خانه که چه عرض کنم، از دروازه هم رد نمیشد و اگر این مسئله را با زبانی چرب و نرم و عوارض آن یعنی پیری و کوری و گرفتن هزاران امراض دیگر به استاد یادآور میشدی. چنان با آن ابروهای پاچهبزیاش به چهره مبارکت نگاه میکرد، که جان به جان تسلیم میکردی. اما به یکباره، نمیدانم چه شده، که رای جنابِ همسایه به این سرعت حتی سریعتر از چک برگشتی برگشت خورده؟!.
هر چه با خود فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که شاید اثرات آن شهاب سنگ ملعونی باشد که قرار بوده همزمان با ماه میلادی سیاره زمین را با خاک یکسان کند، اشتباها بر ملاج ایشان اثابت کرده باشد که اکنون به راحتی از سوراخ سوزن هم متواری میشود. بُگذریم...، از آنجاکه این موضوع بدجوری در ضمیرم گره کوری ایجاد کرده بود که با دندان هم نمیشد آن را باز کرد چه برسد به دست، ارشمیدسوار در پی یافتن حل این مسئله بودم، که ناگهان سبد خرید را برداشتم تا بادی و بودی به کله مبارکم بخورد. پیادهروی در آسمان نیلیِ لیفت شده را به چهارچرخ و دوچرخ ترجیح داده و به اولین فروشگاه محلهمان سری زدم، که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت میشد. جانم که شما باشید.
به محض ورود به فروشگاه، خرامان خرامان و سبد به دست از قفسهها میگذشتم تا القام مورد نیازم را بردارم، که با دیدن اجناسی همانند: «نوشابه، شیشه مربا، بسته ماکارونی و بستنی». که از هفته پیش روز به روز لاغرتر و کمر باریکتر شده بودند، استرس و اضطراب همچون کرانچی با طعم فلفل به جانم تزریق شد و عرق شرم بدجوری بر روی پیشانیام نشست. چراکه میدیدم همه دارن لاغر میکنند و بنده از قافله سالار عقبم، دچار جدال درونی شدم تا جایی که نزدیک بود همانند قیف بستنی آب شوم و به روی زمین بریزم، که ناگهان عقلم بانگ داد و به یاد مرد همسایه روبرویمان افتادم.
با یادآوری مرد همسایه و علت لاغری ایشان ابرو درهم کشیده و همانطورکه نوشابه را به دید خشم برانداز میکردم، برای خالی کردن دق و دلیام سَر مبارک انسانی، به سمت یکی از فروشندههایی رفتم که درست در چند قدمیام قرار داشت. نزدیک استاد که شدم، نوشابه و اقلام دیگر را سمتش گرفتم، تا بلکه بتوانم ایشان را راضی کنم تا دست از رژیم ملت بردارند. که ایشان زودتر از من سر صحبت را باز کرد و با لبخند توام با کنایه، رو به اینجانب گفت: «همه الان عصای دست خودشونن، شما هم باش». بنده به محض شنیدن این حرف که حکم مُهری بر دهانم داشت. دچار جدال درونی شدم و نزدیک بود همانند قیف بستنی آب شده و بر روی زمین بریزم، که یک آن وجدان لامروت مدام مثل دارکوب بر مُخم کوبید و گفت: «برخیز تو ای مرد مگر چه چیزی از بقیه کم داری. برخیز». این شد که دیگر با خود عهد کردم، که از این لحظه به بعد عصای پیری و کوری خود باشم.
راستی: «از بنده میشنوید و تا به شما گیر ندادند، از همین امروز عصای پیری خود باشید؟!».
یادگاری از ابونا
روزهای کی به کیِ کرونایی؟!