*📚 نام:کتاب تاریکی و نور*
این رمان برگرفته از داستان واقعی می باشد
فصل اول تولد نو
فصل دوم طوفانی در افق
فصل سوم: بازگشت به خانه
فصل چهارم: غم از دست دادن فرزند
فصل پنجم: زندگی پس از غم
فصل ششم: روزهای پایانی
فصل هفتم: وداع با دنیا
*✍️پیشگفتار*
در دل کوههای سرسبز ، جایی که بادهای خنک کوهستانی با نوازش برگهای درختان، قصههای قدیمی را زمزمه میکنند، زندگی مردی آغاز شد که سرنوشتش با تاریکی و نور گره خورد. ، در روزهای بهاری به دنیا آمد این رمان، داستان زندگی اوست؛ داستانی که در آن تاریکی و نور همیشه در کنار هم حضور دارند.
---
*🟢فصل اول: تولد نو*
در روزهای بهاری سال ۱۳۴۰ در روستایی کوچک و رودبار های خروشان و با نوای پرندگان و عطر گلهای وحشی همراه بود. در یکی از این روزها، کودکی به دنیا آمد. تولد او برای خانوادهاش، که سالها در سایه جنگ و فقر زندگی کرده بودند، نمادی از امید و آیندهای بهتر بود. پدرش، مردی پیر و خسته از سالها کار سخت، با دیدن چهره کوچک و معصوم ، اشک شوق در چشمانش حلقه زد. دو برادر بزرگترش نیز از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. آنها میدانستند که این کودک، ادامهدهنده راه آنها خواهد بود و سرانجام پدرش نام پیامبر اسلام محمد را بر وی نهادند.
سالها گذشت و محمد حنیف در دامان طبیعت و در کنار خانوادهاش بزرگ شد. دستان کوچکش به مرور زمان پینه بستند و او به مردی سختکوش و مسئولیتپذیر تبدیل شد. زندگی ساده روستایی، عشق به زمین و خانواده را در وجودش ریشهدار کرده بود. . اما این آرامش، تنها آغاز داستان بود.
---
*🟢فصل دوم: طوفانی در افق*
سال ۱۳۵۸ بود که طوفان جنگ به افغانستان رسید. اشغال کشور افغانستان توسط شوروی، زندگی مردم را زیر و رو کرد. روستاییان که سالها در آرامش زندگی کرده بودند، اکنون زیر فشار اشغالگران خسته و ناتوان شده بودند. محمد حنیف، که حالا مردی جوان و سرشار از نجابت بود، نمیتوانست در برابر این ظلم ساکت بماند. او به همراه دو دلاوران به صفوف مجاهدین پیوست. آنها در دل کوهها و درهها، با دشمن میجنگیدند و هر روز با خطر مرگ روبرو بودند. اما ایمان و عزم راسخشان، آنها را در برابر تاریکیهای جنگ مقاوم میکرد.
سالهای جنگ، محمد حنیف را به مردی تبدیل کرد که همیشه در حال مبارزه بود. او یاد گرفته بود که چگونه در تاریکیترین شبها، نور امید را در دل خود زنده نگه دارد. اما این جنگ، تنها جسم او را خسته نکرده بود؛ روحش نیز زیر بار سنگین از دست دادن دوستان و همرزمانش، خسته شده بود.
---
*🟢فصل سوم: بازگشت به خانه*
پس از سالها نبرد، محمد حنیف به ایران بازگشت او حالا پدر سه فرزند بود؛ . پسر بزرگش، عبدالحلیم جوانی پرانرژی و آرمانگرا بود که عشق به وطن و جهاد در دلش شعلهور بود عبدالحلیم ازدواج کرده بود دارای دو فرزند بود . محمد حنیف، فرزند دلاورش عبدالحلیم را به جبهههای جنگ در افغانستان فرستاد تا در راه آرمانهایی که خود سالها برای آنها جنگیده بود، قدم بردارد.
عبدالحلیم مانند پدرش، با شجاعت و ایثار در جنگ شرکت کرد. او در دل تاریکیهای جنگ، نور امید را به دیگران هدیه میداد. اما جنگ، بیرحم بود و هرگز کسی را به راحتی رها نمیکرد.
---
*🟢فصل چهارم: غم از دست دادن فرزند*
روزی، خبری تلخی به گوش پدر رسید: عبدالحلیم در یکی از درگیریها به شهادت رسیده بود. این خبر مانند صاعقهای بر دل پدر فرود آمد. او که سالها در جنگ دویده بود، اکنون در برابر غم از دست دادن فرزند بیپناه شده بود. اشکهایش بیاختیار جاری شدند و قلبش از درد فشرده شد.
محمد حنیف به همراه خویشاوندانش به افغانستان بازگشت تا پیکر فرزندش را به خاک بسپارد. به مراسم خاکسپاری دیر رسید در حالی که به قبر پسرش نگاه میکرد، به یاد روزهایی افتاد که عبدالحلیم کودک خردسال بود و در دامانش میخندید. اکنون، او تنها خاطراتش را در دل داشت.
---
*🟢فصل پنجم: زندگی پس از غم*
پس از شهادت عبدالحلیم، محمد پدر به همراه خویشاوندانش به ایران بازگشت. و دوباره به کار کشاورزی پرداخت و زندگی اش را از سر گرفت زمینهای حاصلخیز، یادآور تلاش و زحمات زندگی بود. پدر با وجود غم از دست دادن عبدالحلیم، سعی میکرد چراغ امید را در دل خانوادهاش روشن نگه دارد.
او داستانهای عبدالحلیم را برای فرزندانش تعریف میکرد و سعی میکرد ارزشهای انسانی و ملی را در دل آنها بپروراند. پدر نه تنها یک کشاورز بود، بلکه پدری بود که با عشق و صمیمیت، خانوادهاش را در کنار هم نگه میداشت.
---
*🟢فصل ششم: روزهای پایانی*
سالها گذشت و محمد حنیف به مردی پیر تبدیل شد. او حالا دیگر توانایی جوانی را نداشت، اما هنوز هم در دلش عشق به زندگی و خانواده شعلهور بود. بیماری ، او را به بستر کشید و یک سال تمام درگیر درد و رنج بود. اما خانوادهاش، مانند ستونهای محکم، در کنارش ایستادند
محمد حنیف در روزهای پایانی زندگیاش، به یاد روزهای جوانی و جنگهایش میافتاد. او به یاد پسر شهیدش عبدالحلیم میافتاد و گاهی اشکهایش بیاختیار جاری میشد. اما در دلش، هنوز هم نور امید زنده بود.
---
*🟢فصل هفتم: وداع با دنیا*
سرانجام در سال ۱۳۹۳، محمد حنیف در آغوش خانواده و در حالی که یاد شهید عبدالحلیم را در دل داشت، چشم از جهان فرو بست.
مردی که زندگیاش پر از چالش و کوشش بود، اکنون به آرامش رسیده بود. او با عشق و صداقت خود، نه تنها زندگی خود را، بلکه زندگی نسلهای بعدیاش را تحت تأثیر قرار داد. تاریکیهای زندگیاش، هرگز نتوانستند نور امید را در دلش خاموش کنند.
---
*🟢پایان*
پدر رفت، اما داستانهایش باقی ماند. داستانی از مردی که در تاریکیترین شبها، نور امید را در دل خود و دیگران زنده نگه می داشت. او یادگاری از عشق، مقاومت و امید بود؛ یادگاری که هرگز فراموش نخواهد شد.