رمان معروف و محبوب «جزء از کل» نوشتۀ استیو تولتز استرالیایی است. این کتاب مدت کوتاهی بعد از انتشار، یکی از بزرگترین رمانهای تاریخ استرالیا شد. نکتۀ جالب این است که جزء از کل اولین داستان بلند استیو تولتز است و کمتر نویسندهای میتواند از اولین کتاب خود یک شاهکار بسازد.
روایت کتاب بسیار جذاب و گیراست و با اینکه حجم زیادی دارد، خواندن آن شما را خسته یا کلافه نخواهد کرد.
در این مطلب که احتمالاً چندبخشی خواهد بود، قرار است جملات و پاراگرافهای گزیدهای از این کتاب خواندنی را ذکر کنیم.
لازم به ذکر است که این کتاب را نشر چشمه با ترجمۀ فوق العادۀ پیمان خاکسار منتشر کرده که در حال حاضر چاپ هفتاد و دوم آن که در سال 1400 چاپ شده، با قیمت 390 هزار تومان به فروش میرسد.
در این لینک میتوانید این کتاب را بهصورت مستقیم از انتشارات چشمه خریداری کنید:
http://www.cheshmeh.ir/Book/872/873/%D8%AC%D8%B2%D8%A1%20%D8%A7%D8%B2%20%DA%A9%D9%84
حالا برویم سراغ نقل قولها و جملات برگزیده و خواندنی از این کتاب :)
1
«دنیا جای فربهی است؛
آنقدر که فکر میکنید جا به اندازهٔ کافی هست...
ولی
نیست!»
2
«مبدع ترکیب «سیرک رسانهای» میدانسته دارد چه کار میکند.
واقعاً توصیف بهتری برای یک مشت روزنامهنگار که برای یک عکس یا یک جمله از سر و کول هم بالا میروند و فریاد میکشند وجود ندارد.»
3
«اعصابم خرد بود از اینکه هیچ آدم دیگری «از دست رفته» به نظر نمیآمد!
شاید کمی غمگین و تنها بودند، ولی همه میدانستند دارند کجا میروند.
عمدی به آدمها تنه میزدم؛ به این امید واهی که شاید یک جور واکنش همدلانه از آنها ببینم.
وقتی در میانهٔ بحرانی شخصی در شهر ول میگردی، چهرهٔ آدمها کیفیتی به غایت بیرحم و بیتفاوت پیدا میکند. خیلی افسردهکننده است اینکه هیچ کس نمیایستد تا دستت را بگیرد.»
4
«وقتی از دروازهٔ زندان گذشتم، دست پینهبستهٔ نوستالژی قلبم را خوب مالش داد
و فهمیدم آدم برای دوران مزخرف هم مثل دوران خوش دلتنگ میشود؛
چون در پایان روز تنها چیزی که برایش دلتنگ میشوی خودِ «زمان» است.»
5
«بیماری و ترس هر دو بیارادهام میکردند.
موقع خوابیدن در تخت بود که متوجه شدم بیماری وضعیت طبیعی وجود ماست.
ما همیشه مریضیم و خودمان خبر نداریم! منظورمان از سلامتی، دورهای است که زوال پیوستهٔ جسممان برایمان قابل درک نیست.
الان میخواهم که بدانی من با این نظریه که میگوید بیماری ساخته و پرداختهٔ ذهن است موافق نیستم.
هر بار کسی این را به من میگوید و تقصیر بیماری را گردن «افکار منفی» میاندازد، یاد یکی از زشتترین و بیرحمانهترین و خشنترین افکارم در فهرست افکار زشت و بیرحمانه و خشنم میافتم. فکر میکنم:
امیدوارم تو را در مراسم تدفین بچهات ببینم و ازت بپرسم چطور شد دختر شش سالهات خودش باعث شد سرطان خون بگیرد.
فکر قشنگی نیست، فقط میخواستم بفهمی چقدر از این طرز تفکر بیزارم.
پیری برای این تئوریپردازها معنا ندارد. فکر میکنند ماده بهخاطر اینکه افسرده است فاسد میشود.
مشکل مردم این است که بهقدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ.
نمیتوانند این احتمال را قبول کنند که حقیقتشان شاید فقط عنصری از حقیقت را در خود داشته باشد.»
6
«احساس میکنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفتم،
ولی اینقدر جلو رفتهم که دیگه انرژی برای برگشت ندارم.
خواهشمیکنم این یادت بمونه مارتین:
اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی، هیچ وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه، باید برگردی.
نگو راه برگشت طولانی و تاریکه...
نترس از اینکه هیچی به دست نیاری.»
7
«من بهخاطر ترس با پدرت ازدواج کردم.
بهخاطر ترس باهاش موندم.
حکمفرمای زندگی من ترس بوده. من زن شجاعی نیستم.
خیلی بده آدم برسه به انتهای زندگیش و بفهمه شجاع نیست.»
.......
▪️ هر وقت مادرم اینطوری خودش را سبک میکرد نمیدانستم چه باید بگویم.
فقط به صورتش، که زمانی باغی آراسته بود، لبخند میزدم و با کمی خجالت روی دست استخوانیاش میزدم.
چون خجالتآور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد، «شرم زندگی نکردن» است.
8
«وقت رفتن بود.
برای همیشه.
ضمناً دیگر اینجا چیزی نبود که بخواهم یاد بگیرم.
زمان رفتن بود به سرزمینهای جدید برای تکرار عادتهای قدیم.
آرزوهای جدید! سرخوردگیهای جدید! امتحانات و شکستهای جدید! آیا خمیردندان همه جا یک رنگ دارد؟ آیا تلخی تنهایی در رُم کمتر است؟ آیا ناکامی جنسی در ترکیه کمتر سراغ آدم میآید یا در اسپانیا؟!»
9
«در جادهٔ طولانی پُربادی که به خارج شهر منتهی میشد راه افتادم.
احساس کسی را داشتم که از شهربازی بیرون میرود بدون اینکه سوار هیچکدام از وسیلهها شده باشد.
درست است که همیشه از شهر و مردمان و زندگیشان نفرت داشتم، ولی به هر حال کنارشان زیسته بودم. اما در جریان زندگی فرو نرفته بودم، که به خاطرش پشیمان بودم.
چون حتی اگر شهرمان بدترین شهربازی دنیا بود، بهخاطر بیستودوسالی که زحمت زندگی در آنجا را تحمل کرده بودم، دستکم یک بار باید سوار میشدم.
مشکل اینجا بود که تمام وسیلهها باعث میشدند حالت تهوع بگیرم.
چه کار میتوانستم بکنم؟!»
10
«کاری بدتر از این هم میتوانستم بکنم.»
یکی از ملایمترین و در عین حال ترسناکترین جملات در هر زبانی.
11
«وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود.
بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند.»
12
«چیزی که نمیفهمیدم این بود که مردم تفکر نمیکنن، تکرار میکنن.
تحلیل نمیکنن، نشخوار میکنن.
هضم نمیکنن، کپی میکنن.
برخلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکانات در دسترس، فرق داره با این که خودت برای خودت تفکر کنی.
تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی؛
امکانهایی که وجود خارجی ندارن.»
13
«وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده، با تو مهربان میشوند.
فقط موقعی که در زندگی پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند.
سالم و بیمار، هرچقدر هم نقطهٔ اشتراک داشته باشند، با هم برابر نیستند.»
14
«دارم یک میلیاردیم آنچه را در اغما دیدم برایت تعریف میکنم:
? تمام سپیدهها را دیدم که زودتر از موقع سر زدند و تمام ظهرها را که یادآورت میشدند بهتر است شتاب کنی و تمام شامگاهان را که زمزمه میکردند «بعید میدانم زنده بمانی.»
? تمام دستهایی را دیدم که به خیال خداحافظی با یک دوست، برای غریبهای تکان خورده بودند.
? تمام چشمکهایی را دیدم که میخواستند به کسی بفهمانند توهینشان شوخیای بیش نبوده.
? تمام مردانی را دیدم که پیش از ادرار کردن نشیمن توالت را پاک میکنند نه بعد از آن!
? تمام رانندههای آمبولانسی را دیدم که در ترافیک گیر کرده بودند و آرزو میکردند کاش یک مریض رو به موت روی صندلی عقبشان بود.
? تمام آدمهای خیّری را دیدم که به بهشت چشمک میزدند! تمام بوداییهایی را دیدم که عنکبوتهایی که نکشته بودند نیششان میزدند.
? تمام کالسکههای بچه را دیدم و هر کس که میگوید تمام بچهها بانمک هستند، بچههایی را که من دیدهام ندیده است.
? تمام مراسمهای ختم را دیدم و تمام آشنایان مردگانی را که خوشحال بودند از اینکه از محل کارشان در رفتهاند.
? تمام نسخههای جعلی نقاشیهای بزرگ را دیدم؛
ولی حتی یک نسخهٔ جعلی از کتابی بزرگ ندیدم.
? تمام تابلوهایی را دیدم که ورود و خروج را ممنوع اعلام میکردند، ولی حتی یک تابلو ندیدم که جنایت یا آتش افروختن را نهی کند.
درون تمام دوازده ماه سال را دیدم و دلم آشوب شد.
? دیدِ چشم تمام پرندگانی را دیدم که فکر میکردند انسان بهعنوان یک کلهتوالت چقدر تکان میخورد!
? از تمام اینها باید چه نتیجهای میگرفتم؟
میدانم بیشتر آدمها اینها را یک جور مکاشفه میبینند؛ من نه. تنها چیزی که دیدم مردم بودند و خشم و هیاهویشان.
درست است که چیزهایی که برابر چشمم آمدند دیدم را به دنیا تغییر دادند، ولی فکر نکنم هدیهای ماوراءالطبیعی بودند.
یک بار دختری به من گفت یک چشم کور به سمت پیام پروردگار گرفتهام و باید با دلی سرشار از معنویت در خیابان راه بروم.
به نظر بد نمیآید؛ ولی چه کار کنم؟ در وجودم نیست.
خدایا مرا ببخش.
? فکر کنم چیزی که برای یک نفر بوتهای شعلهور است، برای کسی دیگر آتش خُردی بیش نیست.»
ادامه دارد...