دوشنبه، هلسینکی، فنلاند
روزهای تابستان در هلسینکی بلندند. ساعت نه شب است و انگار پنج بعد از ظهر است. سایه ها دراز و درازتر می شوند ولی از غروب خورشید خبری نیست. شهر مثل بعد از ظهر گرم تهران می شود که مردم خواب زده هستند ولی نمی توانند بخوابند. فقط مرغهای دریایی با کله های سفید و سیاهشان هستند که خواب ندارند و برای لقمه نانی جلوی کافه ها بال بال می زنند. از پیاده روی دارم برمی گردم، مغازه ای به اندازه یک ساندویچی تهران می بینم، پیتزا و کباب را با تلفظ فنلاندی و ترکی نوشته است. داخل می شوم. به زور سه میز و چند صندلی دارد. غذا سفارش می دهم و نگاه می کنم. انگار فارسی می شنوم.
.... - حالا که اینجا رسیده ای، آرزوی دیگری داری؟
سه مرد جوان، بیست و چند ساله، دور میز کوچکی نشسته اند و دارند ساندویچ کباب ترکی می خورند. فارسی حرف می زنند و درست شنیده ام. اما دری است، از افغانستان هستند و نمی دانم سلام بدهم یا نه. نشسته اند و من منتظرم.
آنکه پرسیده است کتی چرمی پوشیده است و آنکه از او پرسیده است پیراهنی روشن و یقه هفتی کرم رنگ به تن دارد. متعجب شده است؟
- یعنی چه؟
می گوید:
- حالا که اینجایی به اینجا رسیده ای دیگرچه می خواهی؟ چه می توانی بخواهی؟
بقیه مکالمه در همهه گم می شود و غذایم حاضر است. بیرون می آیم.
یعنی از کابل یا هرات یا مزارشریف یا قندهار تا هلسینکی چقدر راه است؟ کدام افسانه ما فارسی زبانان شاهنامه خوان ریشه در این سرزمین سرد دارد؟ رستم و رخشش به این سرزمین دریاچه ها رسیده بودند؟ و اگر رسیده بودند و به درختها و دریاچه ها نگاهی کرده بودند و شبهای سفید تابستان و روزهای سیاه زمستانش را دیده بودند فکر می کردند روزی نوادگانشان مهاجران این سرزمین باشند؟
هزاران فرسنگ آمده ای و نشسته ای به لقمه ای نان، شروع دوباره ای را جستجو کرده ای و صلح و آرامش و امنیت و احترام. حالا چه؟ واقعا حالا چه؟ کجا آرزوها پایانی می یابند و کجا آغاز می شوند؟ بعد از هلسینکی به کجا می شود رفت؟
یکبار در یکی از مهمانیهای نوروزی بانویی را دیدم که از ایران به آلمان رفته بود و آنجا آرایشگر بود و بعد از سالها زندگی در آلمان از طرف شرکت محل کارش مامور کار در هتلی در واشنگتن شده بود. انگلیسی را با لهجه آلمانی - فارسی حرف می زد و تعریف می کرد چطور روز اول وقتی یکی از سناتورهای مهمان هتل برای کوتاه کردن موهایش بوده است و از او نوشیدنی دکتر فلفلی Dr.Pepper خواسته است، مستاصل به دفتر هتل زنگ زده است و خواسته است که آقای دکتر فلفل سریعا بیاید آرایشگاه که حال مشتری خوب نیست و به پزشک محتاج است. خودش با خنده می گفت: بعد از آن همه سال گم بودن در زبان آلمانی حالا گم شدن در زبان انگلیسی را باید تجربه می کردم. ...
دیدم آن مرد خوب پرسشی کرد. آرزوها تمام نمی شوند، شاید نقطه های شروع فرق کنند و شاید بعضی ها برای رسیدن به رویاهایشان سفر در پیش گیرند ولی آرزوها آرزو می مانند. ما رودیم، می رویم تا به دریایی برسیم ولی هر دریایی فقط یک رود بزرگتر است. رفتن هیچوقت ماندن نمی شود و هیچوقت هم تمام نمی شود.