علی دادپی
علی دادپی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

پرده دوم: اولین حرف نژادپرستانه ای که شنیدم و بخاطر سپردم. سیاههای بی مسئولیت

یکسال است که در آمریکا هستم. ده ماهی که در ویرجینیاتک گذرانده ام بی حادثه است مثل ماههای اول زندگی یک نوزاد. آنقدر یاد گرفته ام که بدانم آمریکا فیلمهای هالیوود نیست. دانشگاه ویرجینیا بر روی زمینهایی بنا شده است که روزی مزرعه سرهنگ بلک بوده اند٬ یک برده دار ویرجینیایی که زمینهایش را بعد از جنگ داخلی از دست می دهد. دانشجویان سیاه زیاد نیستند٬ استاد سیاهپوست نداریم ولی خاطره جنگ داخلی همه جا زنده است. از تشکیل بانک اطلاعات دی نی ای برای مشخص کردن بقایای سربازانی که در خاکریزهای پیترزبورگ دفن شده اند٬ جایی که ژنرال لی و ژنرال گرانت یک سال رو در روی یکدیگر در اولین خاکریزها و کانالهای دفاعی تاریخ جنگیده بودند. خانه های دانشجویان ویرجینایی پر از عکسهای ژنرالهای تجزیه طلب کنفدراسیون: لی٬ هود٬ لانگ استریت٬ استونوال جکسون٬ ای پی هیل و بقیه. اولین کریسمس چهار هفته تعطیل هستیم. از کتابخانه ۲۰ جلد کتاب درباره تاریخ جنگ داخلی٬ زندگی رابرت ای لی و سایر شخصیتهای جنگ می گیرم و می خوانم. رابرت ای لی را دوست دارم و دوست می دارم. ژنرالی که وقتی جنگ را باخت٬ شکست را پذیرفت و رفت رئیس یک دانشگاه شد که امروز اسمش روی آن هست: دانشگاه واشنگتن و لی. حرف نژادپرستانه نمی شنوم. دانشگاه جزیره ایست دور از همه چیز. زندگی در شهر را می خواهم و به میلواکی می روم.

ایالت ویسکانسین: در مجلس ایالتی ویسکانسین در شهر مدیسون که ساختمانی شبیه کنگره دارد٬ تابلویی هست که تاریخ ویسکانسین را خلاصه می کند. سمت راست گروه بزرگی از سربازان آبی پوش ارتش فدرال قرار دارند. آنها بیشترین کشته و زخمی را در جنگی داده اند به برده داری پایان داده است. در کتاب تاریخ ویسکانسین ایالتیست مترقی بدون سابقه برده داری. در دانشگاه دانشجویان سیاه بیشتری داریم همینطور اساتید و کارمندان سیاهپوست در دانشگاه دیده می شوند. دانشگاه گروهی داوطلب دارد که دانشجویان بین المللی را به خانه هایشان دعوت می کنند و برای ما سفر به شهرهای اطراف را سازماندهی می کنند. رفته ایم تور میلواکی و خرید برای اتاقها و آپارتمانهای دانشجویی که محل سکونتمان شده اند. غیر از من دانشجویانی از مکزیک٬ آلمان٬ فرانسه٬ روسیه٬ ترکیه٬ هند٬ چین و ایتالیا هم هستند. ظهر است و می رویم برای ناهار سر میز هر گروه از دانشجویان یکی از میزبانان می نشیند. به میز ما مرد سفید ساکتی و مسنی می رسد که صورتی رنج کشیده و دستهایی زمخت دارد. آدمی سختکوش و کم حرف. احترامم را جلب می کند. من نشسته ام و پنج تا دانشجوی آلمانی دانشکده. غدا شروع می شود. یکی از آلمانها سوالی درباره مرد سیاهی می پرسد که جلوی در مغازه ای مشغول نقاشی بود و با صدای بلند چیزی نامفهوم گفته بود. مرد می گوید:

- آن سیاهه؟ داشت شکایت می کرد. اینها خیلی تنبل هستند.

دوست آلمانی با چشمهایی باز از تعجب می گوید:

- همه که اینطور نیستند.

- پسر من هم مثل تو فکر می کرد. فکر می کرد اینها هم آدمند. رفت خدمت در نیروی زمینی و خیلی زود فهمید چقدر این آدمها بی مسئولیت هستند. بهش گفته بودم حواست باشد هیچوقت به یک سیاه نمی توانی اعتماد کنی.

نگاهش طرف من می آید و بعد انگار نمی خواهد من را ببیند. چشم در چشم پسر آلمانی حرفش را ادامه می دهد.

یادم نمی آید غذا چه بود ولی برای بقیه ناهار چشمهایم را به رو میزی شطرنجی این رستوران ساده آمریکایی دوخته ام و از خودم می پرسم

یعنی این یارو نژادپرست است؟

سیاهانآمریکانژادپرستیفرهنگ
مسافر٬ مدرس اقتصاد و دانشجوی همیشگی تاریخ و عکاس همیشه آماتور٬ هنوز وبلاگم را دارم: adadpay.com و می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید