گتو Ghetto یکی از آن واژه هاست که می شود درباره اش یک کتاب نوشت. ریشه اش انگار ایتالیاییست و اول به محل زندگی یهودیان در شهرهای اروپایی اطلاق می شده است. اما در زبان انگلیسی این روزها بیشتر منظور محله ایست که زنان و مردان آفریقایی تبار در آن زندگی می کنند٬ جایی فقیر که در آن جرم اتفاقی عادیست و خانه ها معمولا نرده های آهنین دارند و ماشینها با سرعت می گذرند.
در میلواکی رودخانه شهر را به دو قسمت غربی و شرقی تقسیم می کند و غرب رودخانه در نوار باریکی بین شهر میلواکی و حومه هایی که محل زندگی طبقات متوسط است محله گتوست. جایی که بیشتر سیاهان زندگی می کنند. می شود در دانشگاه درس خواند و در شهر زندگی کرد بدون آنکه گذرت به این محله بیفتد. بگذریم.
یکی از کارهایی که دانشگاه می کرد داشتن مرکزی برای کمک به دانش آموزان و دانشجویانی بود که به معلم خصوصی احتیاج داشتند. تقریبا همه دانشجویان و دانش آموزان مدارس شهر میلواکی می توانستند با مراجعه به این مرکز یک معلم خصوصی پیدا کنند. معمولا دانشجویان دانشگاه٬ بخصوص دانشجویان تحصیلات تکمیلی٬ داوطلب تدریس بودند. برای ما بچه های بین المللی که فقط در دانشگاه و برای موسسات دانشگاه می توانستیم کار کنیم جای خوبی بود. کمی درآمد اضافه و البته بیشتر شدن سابقه تدریس و اضافه شدن به سابقه دانشگاهی. من داوطلب تدریس اقتصاد و آمار و ریاضیات بودم. پاییز ۲۰۰۲ بود که مدیر مرکزیک دانش آموز سال آخر دبیرستان را معرفی کرد که در درس ریاضیات مشکل داشت و می خواست برای ورود به دانشگاه خودش را آماده کند.
دانش آموز یک دختر دبیرستانی بود با عینکی که صورتش را شبیه کاریکاتور بچه های درسخوان می کرد. ساکت و بدون سر و صدا. مادرش خواسته بود معلم به خانه آنها برود. و در حضور خودش تدریس کند. یک زن سیاه ساکت که همیشه ژاکت بافتنی سفید رنگی می پوشید. در یکی از بیمارستانهای شهر کار می کرد و دستیار پرستار بود. برای رفتن به خانه آنها باید دو بار اتوبوس عوض می کردم و تقریبا چهل و پنج دقیقه طول می کشید تا به خانه شان برسم. دلم می خواست بگویم اسمش یادم می آید ولی بعد از این همه سال فراموشم شده است. عجیب است آدم چه چیزهایی را فراموش می کند و چه چیزهایی را بخاطر می سپارد. هنوز آپارتمانشان را با همه جزئیاتش بخاطر دارم. در یک ساختمان قدیمی٬ یک واحد دو اتاقه که یک اتاق آشپزخانه و نشیمن و ناهارخوری با هم بود و یک اتاق محل استراحتشان. در خانه تلویزیونی نبود و اثاث یک مبل٬ یک میز٬ دو صندلی. میز را به یخچال چسبانده بودند. هم میز کار بود و هم میز تحریر و هم محل خوردن غذا. مادر روی مبلی می نشست و من کنار میز با دخترش ریاضیات کار می کردم که در حد ریاضیات راهنمایی و سال اول دبیرستان بود. بگذارید بگویم اسمش بود هیلی. خانه آنقدر محقر بود که فکر می کردم اتاق دانشجویی من از آنجا بیشتر اثاث دارد. حداقل در خانه ما یک تلویزیون و یک دستگاه پخش دی وی دی بود که روز اول خریده بودیم.
میلواکی شهریست شمالی و شبهایش در پاییز و زمستان طولانی برای همین وقتی هوا تاریک می شود مردم هنوز بیرون هستند ولی در گتو هیچکس در پیاده رو نبود. تک و توک ماشینی در خیابان و سکوت و تاریکی. انگار زنده ها جرات ندارند سرشان را بیرون بیاورند. حتی در خانه های به ندرت چراغی روشن بود. وقتی از ساختمان بیرون می آمدم که از روی جدول زمانی وقت رسیدن اتوبوس به ایستگاه بود. مادر هیلی از پشت پنجره نگاه می کرد که به اتوبوس می رسم یا نه. هر وقت سوار اتوبوس می شدم احساس آرامش می کردم. نمی دانم چرا حتی از منتظر بودن در کنار خیابان در آن بخش از شهر واهمه داشتم.
ترم پاییز که تمام شد. تدریس من هم تمام شد. مدیر مرکز تشکر کرد که هرکسی حاضر نبوده است به گتو برود و مادر هیلی ایمیل تشکری به مدیر فرستاد. پاییز ۲۰۰۳ یک ایمیل تشکر از خود هیلی دریافت کردم. نوشته بود نتیجه کلاس این بوده است که در امتحان اس ای تی نمره ریاضی خوبی آورده است و در رشته خبرنگاری در دانشگاه ویسکانسین در مدیسون قبول شده است. نوشته بود امیدوار است یک روز حقوق بخواند و وکیل بشود. راستش بخواهید نمی داند هیلی چکار کرد ولی هر وقت به آن تجربه فکر می کنم مادرش به ذهنم می آید یک زن آرام و ساکت که به سختی با من در دو ماه پنج کلمه حرف زد ولی دو ساعت هر جلسه از لحظه ورودم به آپارتمان تا لحظه سوار شدن به اتوبوس از من چشم برنمی داشت. زنی با دستمزدی حداقلی در یک آپارتمان دو خوابه کوچک که در هیچ تصویری از آمریکا وجود ندارد و با اینحال دخترش را در غیبت پدر به یکی بهترین دانشگاههای آمریکا فرستاد.