گاهی حواسمان به آدمهای اطرافمان نیست؛ اصلا هم حواسمان نیست. همانهایی که بخشی از مسئولیتشان به عهده ماست؛ یا اینکه حداقل مدت زیادی را باهم میگذرانیم و باهم بزرگ میشویم و پیر میشویم. اصلا متوجه این معنا نیستیم که باید برایشان کاری کنیم، کمکی کنیم، رشدی دهیم، باری از دوششان برداریم، راهشان را بازکنیم، مانعی را حذف کنیم، روحیهشان را تلطیف کنیم و یا حداقل کنارشان بنشینیم و فقط گوش کنیم که چه میگویند؛ اینکه بیهیچ آدابی و ترتیبی هرچه که دل تنگشان میخواهد بگویند و حتی پرخاش کنند.
گاهی حواسمان به آدمهای اطرافمان نیست؛ اینکه مسئولیتی پنهانی و دائمی روی دوشمان بوده که بخشی از پرورش آنها را به عهده بگیریم و ارتفاعشان را بیشتر کنیم. نه آنکه خودمان نیاز به پرورش جسم و روح نداشته باشیم و در مقام استاد کامل و دانای کل نشسته باشیم؛ نه! حتما همه محتاجیم به رشد مضاعف و همیشگی. اما این رشد دو طرفه است. اگر به اطرافیانم رشد ندهم خودم هم کوتوله و یکلاقبا باقی میمانم.
گاهی حواسمان به آدمهای اطرافمان نیست؛ آنوقت بعد از مدتی نگاه میکنیم که چقدر در حق همین آدمها ظلم کردهایم، محرومشان کردهایم، استعدادهایشان را کور کردهایم و پر پروازشان را چیدهایم.
ما ظالمیم اما نمیدانیم، ما سرکوبگریم اما توجه نداریم، ما دیگران را در باتلاق تکرار گیر انداختهایم اما انکار میکنیم. ما حواسمان به آدمهای اطرافمان نیست؛ اصلا هم حواسمان نیست.