بیرون خبری نیست؛
چرا باید پنجره همیشه باز باشد؟
چرا باید همهاش پردهها را کنار زد و به مردم شهر خیره ماند؟
زاغ سیاه این همه عابر پیاده را چوب زدن چه گلی به سرمان زده است؟
آیا وقتش نرسیده که درها را ببندم؟
پردهها را بکشم؛
چراغها را خاموش کنم و از پلههای درون پایین بروم؛
شاید آن پایینترها، در زیرزمین وجود خبرهای جذابتری باشد.
شاید اگر معدن خودم را بکاوم گنجهای بیشتری بیابم؛
و نور طلای وجود، چشمانم را از غبار تکرار بشوید.
اینهمه خیره ماندن به بیرون، چشمهایم را از تبوتاب انداخته، قلبم را غلیظ کرده و روحم را به خستگی کشانده است.
نیاز به پاکسازی درون دارم.
باید یکبار دیگر قفسههایم را از نو بچینم، طاقچهها را خاکروبی کنم و شعرهایم را در جای درست بنشانم.
شاید این همه درهای باز روبه بیرون من را میرانده!
باید درها را ببندم... .