چه روزگار بدی است که در متن بیخدایی، هزارخدایی شدهایم. مدعی شدیم که آزادیم و پرستش تقلیدی را دور انداختهایم؛ که مثلا انسانهای خودبنیادی هستیم که به اتکاء عقل، از هر امر قدسی فرار کردهایم و وحی را بُریدهایم. دیگر خودمان میفهمیم که چه چیز خوب است و چه چیز بد؟ کدام راه، مسیر نجات است و کدام مسیر، راه هلاک! خیر سرمان باور کردهایم دیگر از هرگونه اتصال غیبی و عشقهای کور رها شدهایم، اما خودمان کور شدهایم و نکبت زندگی بهظاهر آزاد را نمیفهمیم.
خدا را کنار گذاشتهایم اما هزاران خدای کوچک و پوشالی را جایگزین کردهایم و هرلحظه بر آستان شیطانی آن سجده میکنیم.
ما از پرستش و بندگی ناب به هواداری و دنبالهروی چرک سقوط کردهایم؛ هوادار فلان هنرپیشه و بهمان خواننده، طرفدار فلان تیم و عشق فلان رنگ؛ دوستدار فلان موسیقی و مشتری فلان برند!
وقتی خدای واقعی، خدای حی قیوم، خدای اول و آخر را مستعفی کردیم و گمان کردیم او را از مناسبات زندگیمان اخراج کردهایم؛ به دام صدها بت و چوب و جسم گرفتار شدیم. بدبخت شدیم، بیچاره شدیم. چون از مسیر بیخدایی به کورهراه هزارخدایی غلت خوردیم. از توحید به شرک مبتلا شدیم و از عظمت در ذلت فرو رفتیم. چه روزگار بدی است که باهزار ادعا، رسما بتپرست شدهایم.