خیلی اوقات سؤالات مهم زندگیمان را خاکمال میکنیم؛ درست مثل دوران کودکی که زبالهها را زیر فرش، غیب میکردیم این سؤالات را از دید و دسترس خارج میکنیم تا دیگر از آنها خبری نداشته باشیم، تا آزارمان ندهد، تا برایمان دغدغه اضافه ایجاد نکند، تا خوشباشی ما را زیر سؤال نبرد.
یکی از مهمترین سؤالات این عبارت است: بعدش که چه؟ اگر درباره تکتک رفتارها و آرزوهایمان این سؤال را پشت سرهم بپرسیم آنوقت به بنبست جدی و به جنسی از پوچی میرسیم مگر آنکه برای زندگیمان یک معنای ویژه تولید کرده باشیم.
ما خیلی وقتها کارها را از روی عادت و یا فشار بیرونی و یا احساس و سلیقه انجام میدهیم اما در کلان زندگیمان هیچ جایگاه و نقشی ندارد. اینجاست که این سؤال خطرناک، ذهنمان را آزار میدهد که اینهمه آرزویی که محقق شده من را به کجا رسانده است و کوچه بعدی کجاست؟ بعد از این قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ جواب این سؤالات عموما آنقدر سخت و هولناک است که ترجیح میدهیم هرگز به آن فکر نکنیم. اما این فکر نکردن ما را نابود میکند و خیلی زود به تکرار و روزمرگی میرساند و در نهایت در سیاهچاله ناامیدی و عدم رضایت فرو میبرد. دیگر دستمان برای بالا آمدن به هیچ طنابی وصل نیست، پس به بالا زل میزنیم و آماده خاکسپاری میشویم.