درونم چیزی شعله میکشد؛ چیزی غریب و نامأنوس؛ چیزی که همیشه با من است و تکرار میشود اما تکراری نمیشود. چیزی که مدام من را به سمت ناآرامی هل میدهد، درونم را متلاطم میکند، بر پریشانی ذهن و روحم میافزاید و لذتهایم را میکُشد.
این غریبه شعلهناک، کاری با من کرده است که لذتهایم رنگ باخته و میلهای معمولی، عطر و بوی خود را از دست داده است. این حس مثل یک کودک بازیگوش که با لکنت میخواهد حرفی را به بزرگتر خود شیرفهم کند با من یکیبهدو میکند، دستم را میگیرد و با حرکات نحیف خود من را به اینسو و آنسو میکشاند تا چیزی را به من القاء کند؛ اما من همچنان گیج و نفهم باقی میمانم و از کار این نشانهساز ناراضیساز سر در نمیآورم. گاهی کم میآورم از دست خودم، گاهی ناامید میشوم، گاهی خسته میشوم و البته گاهبهگاه پر از شوق و نیرو و دویدن میشوم.
نمیدانم عاقبت این طفل گنگ درون من به کجا خواهد کشید. او در برابر بیپروایی و سرگردانی من سقط خواهد شد و یا آنچنان مقاومت خواهد کرد و به رشد کشیده خواهد شد، آنچنان که همه وجودم را تسخیر خواهد کرد! واقعا نمیدانم!